🔸اقبال عجم بود، قدم رنجه نمودید
یڪ «فاطمه» هم قسمت ایران شده باشد🌼
سالروز ورود #حضرت_معصومه سلاماللهعلیها به شهر #قم🌸🍃
*💠#خاطره_شهید*🕊️
همیشه با ترس میگفت:
«نکند در زمان ما اتفاقی همانند عاشورا رخ بدهد و زمانی که باید برای دفاع به میدان برویم، شانه خالی کنیم.» همیشه آرزو میکرد کهای کاش توفیق داشت و جزو یاران امام حسین (ع) در عاشورا بود. زمانی که به این مسائل فکر میکرد، میگفت : مامان! تو را به خدا قسم دعا کن که عاقبت بخیر شوم♥️
*-بهروایتمادرشهید✨*
شهادت هنر است
و شهید
هنرمند واقعی..🙂!
*#شهید_مصطفے_صدرزاده*
*#برادر_شهیدم✨*
💐💐💐💐💐
╔━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید مصطفے صـدرزاده.
@sadrzadeh1
@sadrzadeh1
🕊🕊🕊
https://eitaa.com/joinchat/3578724483C0141b45092
╚━━━━๑ღ♥️ღ๑━━━━╝
|
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
وَيَزِيدُ اللَّهُ الَّذِينَ اهْتَدَوْا هُدًى
مریم/۷۶
صاحب قلبی را که ذره ایی از عشق من درونش راه داشته باشد هدایت میکنم
چه هدایتی بهتر از این که محبوب راهنمای مخلوق خودش باشه...
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى
#خدایا..!
ریسمان تو محکم بود دستان من توان نداشت،
تا که تو را در آغوش بگیرد...
هدایت شده از کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
هر کاری کنی یکی ناراضیه، پس برای کسی کار نکن #فقط_خدا
مراقب اعمالمون باشیم...
شهید حسین معز غلامی🌷
سلام دوستان و همراهان عزیز ✋🏻
*ان شاءالله ختم 30000شاخه گل صلوات داریم هدیه ب روح مطهر تمام شهدا*🌷
بخصوص شهید بزرگوار
*شهید مصطفی صدر زاده*✋🏻
شهید ابراهیم هادی
*ان شاءالله به نیت سلامتی امام زمان عج و تعجیل در فرج آقامون وحاجتروایی اعضای کانال و سلامتی تمام بیمارها*
*دوستان لطفا تعداد رو به ایدی زیر اعلام کنید*
یاعلی..
@mis233
*ان شاءلله تا فردا شب وقت هست*🍃
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_هفتاد_و_پن
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_ششم
به سمت در اتاق رفتم که موبایلم زنگ خورد .
بخاطر صدای زنگ بلندش سریع تماس رو وصل کردم.
+ به به .
سلام آقا مرتضی .
خوب هستی ؟
در همین حین هم سریع از اتاق خارج شدم .
× سلام آراد جان.
قربانت ممنون ، خداروشکر خوبیم.
چه خبر ؟
خانم فرهمند حالشون چطوره ؟!
+ خانم فرهمند هم حالشون خوبه .
تازه دکترشون اومد و معاینشون کرد ، گفت که فردا
ان شاءالله مرخص میشن .
×خداروشکر .
ان شاءالله ...
مژده هم که از وقتی شنیده همش گریه میکنه.
بهش گفتم یه زنگ بزن به آیه خانوم و جویای حال خانم فرهمند بشو ، زنگ زد به خواهرتون ...
آیه خانوم هم بدتر پشت گوشی گریه کرد ، دیگه هیچی ، بزور آرومش کردیم.
خنده ای کردم و گفتم
+هعییی برادرم...
اینا کی میخوان از ترشیدگی در بیان ما یه نفس راحت بکشیم؟
مرتضی با لحن بامزه ای جواب داد:
×کدوم کله خرابی میخواد بیاد بگیرتشون؟
خودمون باید دو نفر رو پیدا کنیم ۵۰۰ میلیون بهشون پول بدیم تا شاید بیان این خواهرای ما رو بگیرن.
از اون طرف صدای مژده خانم میومد که هی میگفت
با کی حرف میزنی.
و در آخر جیغ مرتضی .
و بوق ممتد...
از خنده کم مونده بود میزِ پذیرش بیمارستان رو گاز بگیرم.
بخاطر همین سریع از سالن بیمارستان خارج شدم.
هر کاری کردم خندم بند نمیومد...
هر کس هم از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد.
وقتی حسابی خندیم و دلی از عزا در آوردم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از چهار تا بوق جواب داد...
×الو ، داداش.
رگه های خنده توی صداش موج میزد.
+چیشد چرا قطع کردی؟
×وقتی داشتم باهات حرف میزدم،
مژده اومد و تک تک موهامو کَند.
خندیدم و گفتم
+اوه اوه پس اوضاع خطری بود.
×آره بدجور .
بخدا آراد خیلی درد میکنه ...
از دست راحیل خانوم تا حالا اینقدر کتک نخورده بودم...
دوباره خندیدم و با لحن شیطونی گفتم
+مگه راحیل خانمم کتک میزنن؟!
×آره تا دلت بخواد.
باور کن هنوز جای تابه های داغ و سیگارایی که پشتم خاموش کرده،مونده...
با صدای بلند تری خندیدم و جواب دادم
+مرتضی اینقدر خندیدم که دلم درد گرفت.
فکر کنم الاناست که حراست بریزن رو سرم و با تیپا پرتم کنن بیرون.
× بله ، شما که کبکت خروس میخونه ...
برای عوض کردن جو گفتم:
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_هفتم
برای عوض کردن جو گفتم:
+مرتضی جان اگر خانم فرهمند مشکلی نداشتند
ما ان شاءالله فردا راه میوفتیم .
مرتضی که از عوض کردن ناشیانهی بحث ته خنده ای داشت گفت
×ان شاءالله که مشکل خاصی نداشته باشند.
داداش کم و کسری داشتی به خودم زنگ بزن.
به نگرانی های برادرانه اش لبخندی زدم و گفتم
+فدای محبتت، عزیزی.
کاری نداری؟
×نه داداش، سلام بنیامینم برسون.
+بزرگیتو میرسونم .
یاحق.
بعد از قطع کردن تماس.
بنیامینو دم در خروجی بیمارستان دیدم که با یه پلاستیک داشت به سمتم می اومد.
دستی براش تکون دادم و به طرفش قدم برداشتم .
بنیامین با دیدنم با تعجب گفت:
~پس چرا اومدی بیرون؟
+اومدم یه هوایی تازه کنم ...
راستی داشتم با مرتضی صحبت میکردم .
سلامتم رسوند .
آهی کشیدم و ادامه دادم.
+اونا به منزل عشق رسیدن و من...
بنیامین ببین من چقدر بی لیاقتم که نتونستم امسال درست و حسابی پیش شهدا باشم.
~این چه حرفیه میزنی آراد ؟!
قطعا حکمتی داشته.
روزی این سفر بهترین سفر عمرت میشه.
+چطور؟
چرا باید بهترین سفر عمرم بشه؟!!!
~حالا بماند.
+نه نما......
با شنیدن صدای آیه ، بحثمون نیمه تموم موند...
با تعجب به سمتش برگشتم.
+آیه تو اینجا چیکار میکنی؟
=دیدم خبری ازتون نیست نگران شدم.
با خنده گفتم
+اینجا سوریه نیست خواهر من که نگران باشی داعش بیاد سراغمون ...
هزاران هزار نفر خون دادن تا این امنیت به وجود بیاد
ما مدیون خون شهداییم...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتاد_و_هشتم
بعد از خوردن شام ، به زور آیه و بنیامین رو فرستادم
تا استراحت کنند.
دکتر گفته بود مروا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد.
ولی هنوز تو همون حالت قبلی بود .
پس تا وقتی بهوش نیومده فرصت دارم قرآن بخونم .
به سراغ قرآنم رفتم و شروع کردم به خوندن.
تقریبا تمام سوره ها رو خونده بودم .
دهنم خشک شده بود .
قرآن رو گذاشتم کنار و از روی میز کنار تخت برای خودم یه لیوان آب ریختم.
آبش خیلی خنک بود برای همین دوباره یه لیوان دیگه آب ریختم و همین که خواستم لیوان دومو بخورم احساس کردم انگشت مروا کمی تکون خورد .
فکر کردم خیالاتی شدم ، لیوان آبو به دهنم نزدیک کردم که یک دفعه مروا از جا پرید و شروع کرد به جیغ و داد کردن .
ترسیده عقب رفتم.
وقتی دیدم ساکت نمیشه با صدای آرومی که فقط خودم و خودش میشنیدیم گفتم
+ ساکتتتتت !!!!
ساکتتتشوووو !!!!
نصف شبههه ، الان پرستارا میانننن !!!
ساکتتت ...
وقتی دیدم ساکت بشو نیست لیوان آبی که توی دستم بود رو روی صورتش پاشیدم.
متعجب نگاهم کرد و نفس نفس میزد و از صورتش آب چکه میکرد .
تمام لباس هاش خیس شدن .
بعد از گذشت چند دقیقه.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم ...
+خانم فرهمند.
خانم فرهمند.
مروا خانوم...
هرچقدر صداش میزدم جواب نمیداد و فقط نفس نفس میزد...
با صدای نسبتا بلندی سرش داد زدم .
+مروااااا
_هاااااااا
شرمنده سرمو پایین انداختم.
+چرا جواب نمیدید خانوم فرهمند.
حالتون خوبه ؟
جوابی نداد .
سرمو بلند کردم دیدم به یه جا زل زده ، دوباره سوالمو تکرار کردم .
+حالتون خوبه؟
نگاه متعجبشو بهم دوخت و گفت
_ من کجام ؟!
چه بلایی سرم اومده ؟!
چرا بهم سُرم وصله ؟!
بی توجه به سوالاتش دوباره سوال خودمو پرسیدم
+ حالتون خوبه ؟
_ به تو چه !
مگه دکتری ؟!
در جواب گستاخیش اخمی کردم کردم و گفتم.
+من میرم پرستار رو خبر کنم.
خواستم قدمی بردارم که صداش متوقفم کرد.
_صبر کن .
روی نوک پا چرخیدم سمتش...
+بله؟
_اوه ، شما ریشوهام از این کارا بلدید؟
+ریشو ؟!
به نظرم حزب اللهی واژه مناسب تری هست !
_عه واسه خودتون اسمم انتخاب کردید؟!
حزب اللهی...
عجب...
سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم ، چون میدونستم
هنوز ویندوزش بالا نیومده و تو عالم هپروته.
_کی بالای سرم قرآن میخوند؟
سرمو انداختم پایین تر و دستی به گردنم کشیدم و گفتم
+بنده !
دستی به دماغش کشید و گفت
_حس کسایی رو داشتم که مُردن و دارن بالا سرشون قرآن میخونن...
با این تعبیرش خندم گرفت و لبخند ملیحی زدم.
_یخ زدمممم چرا اینقدر سردهههه؟
از دهنم پرید و گفتم
+چیزی نیست ؛ بخاطر آب سردیه که روتون ریختم.
چشم غره ای بهم رفت و تازه متوجه حرفی که زدم شدم.
خواستم حرفی بزنم که بی هوا.....
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c