کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
#فصل_دوم🌻
ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم .
- همه چیز رو می دونی دیگه ،
نیاز نیست توضیح بدم ، درسته ؟!
با ترس سرش رو بالا و پایین کرد .
- حواست باشه ها ، ربع ساعت بعد از اینکه من رفتم زنگ میزنی .
ربع ساعت آنالی .
ربع ساعت !
به محض اینکه با اونها تماس گرفتی و بهشون گفتی خیلی سریع میای دم در اون خونه .
یادت نره سیم کارت رو هم در جا بشکونی .
+ ب ... باشه ، ب ... باشه .
مروا خیلی مراقب باش .
تو رو خدا ، الکی درگیر نشو .
با خنده گفتم :
- خیالت تخت خواب سه نفره .
من پیاده شدم سریع بیا پشت فرمون بشین .
+ باشه .
نگاهی بهش انداختم و از ماشین پیاده شدم .
و به سمت خونه ی ساشا رفتم .
روبروی خونه ایستادم .
واو !
عجب خونه ایه .
حالا من چه جوری پیداشون کنم !
با یاد آوری اینکه ربع ساعت فرصت دارم خیلی سریع به سمت در ورودی دویدم .
خواستم وارد بشم که مرد قد بلند و هیکلی روبروم ایستاد .
+ کجا خانوم خانما ؟
آرامش خودم رو حفظ کردم و گفتم :
- برو کنار .
دوست کاملیام .
نگاهی بهم انداخت و از جلوی در کنار رفت .
خیلی سریع وارد خونه شدم .
صدای دی جی تو کل خونه پیچیده بود و همه جا تاریک تاریک بود .
فقط هر از گاهی نور های رنگی روی سقف نمایان میشد .
با تاسف به دخترایی که اونجا بودند نگاهی انداختم .
من هم یه روزی مثل همین ها بودم .
واقعا چطور اینقدر احمق بودم؟
اگه اون بنر رو نمیدیم ، شاید هنوزم وضعیتم همین بود.
با این فکر ، آهی از نهادم بلند شد .
به ساعت روی دستم نگاهی انداختم ، فقط ۱۰ دقیقه فرصت داشتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
#فصل_دوم🌻
به سمت یه دختری که در حال رقصیدن بود رفتم و از پشت سرش دستم رو ، روی کتفش قرار دادم و به سمت خودم برگردوندمش .
با صدای آرومی گفتم :
- کاملیا رو میشناسی ؟!
نگاهی به دوستش کرد و گفت :
+ آره ، چطور مگه ؟!
- کجا نشسته ؟
با دستش به سمتی اشاره کرد .
مسیر دستش رو دنبال کردم و چهره ی کاملیا رو دیدم .
دستم رو مشت کردم و از کنار دختره رد شدم .
کاملیا با صدای خیلی بلندی داشت میخندید که نزدیکش شدم و با دستم محکم روی میز روبروش کوبیدم .
خندش قطع شد و هین بلندی کشید .
معلوم بود مست کرده .
دختره ابلح.
با داد گفتم :
- دختره عوضی !
فکر کردی همه مثل خودت بی صاحابن ؟!
ها ؟!
پسری که کنارش نشسته بود بلند شد و همین که خواست به سمتم بیاد با داد گفتم :
- بشین سر جات !
دوباره به کاملیا نگاهی انداختم و با پوزخند گفتم :
- کور خوندی دختره کثافت .
بدون معطلی پارچ آبی که روی میز بود رو برداشتم و روش ریختم .
جمعیتی که در حال رقصیدن بودن با تعجب به سمت ما برگشتند که با پام میز شیشه ای که اونجا بود رو هل دادم .
در کسری از ثانیه میز و تمام محتوایات روش همه روی زمین ریختند .
کسی جرئت نداشت بهمون نزدیک بشه .
ازتوی شیشه هایی که روی زمین ریخته شده بود رد شدم و نزدیک کاملیا شدم .
یقه ی لباسش رو گرفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم .
شکه نگاهی بهم انداخت که سیلی دوم رو هم به صورتش زدم و با شتاب پرتش کردم روی کاناپه که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد .
نگاهی به جمعیت انداختم و خیلی سریع شروع کردم به دویدن .
از پشت چند نفری اومدن دنبالم ولی انگار مست بودن و نتونستن بیشتر از چند متر دنبالم بیان .
هه .
آراد با اون وضعیتش کل خوزستان رو دنبال من گشت ولی اینایی که چند لحظه پیش به کاملیا ابراز علاقه و عشق میکردن ، یشتر از چند قدم نتونستن بیان .
آدما رو اینجور مواقع باید شناخت .
خدا خدا می کردم مَرده دم در نباشه .
که اگر بود من رو هم پلیس ها می گرفتن.
خوشبختانه کسی روبروی در نبود برای همین سریع از خونه خارج شدم .
در حالی که می دویدم موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره آنالی رو گرفتم .
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم :
- بدو بیا .
فقط سریع .
+ مروا پلیس ها اومدن .
پلیس ها .
از پایین کوچه بیا .
فقط بدو .
هنوز وارد کوچه نشدند .
با داد گفتم .
- لعنت بهت آنالی !
لعنت !
گوشی رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم و به سمت انتهای کوچه دویدم که ماشینی جلوی پام نگه داشت .
با دیدن آنالی توی ماشین خیلی سریع سوار شدم و با دستم روی داشبورد زدم و با داد گفتم :
- برو آنالی .
فقط برو .
از پشت صدای آژیر ماشین های پلیس میومد و این من رو بیشتر مضطرب میکرد .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
#فصل_دوم🌻
بعد از چند دقیقه آنالی گفت :
+ چ ... چی شد مروا ؟!
تونستی کاری کنی ؟!
در حالی که نفس نفس می زدم گفتم :
- حسابش رو گذاشتم کف دستش ولی حیف ...
حیف که زیاد زمان نداشتم وگرنه کل دکوراسیون صورتش رو می آوردم پایین .
بزار چند سال بره اون تو آب خنک بخوره دختره ...
الله و اکبر .
آنالی در حالی که دستاش می لرزید گفت :
+ ساشا رو هم دیدی ؟
- نه ندیدمش .
ولی خونه ساشا بود دیگه ، قطعا پای اونم گیره .
تا می تونی تند برو آنالی .
فقط دور شو از اینجا .
+ میگم مروا !
برای تو مشکلی پیش نیاد .
آخه تو رو خیلیا اونجا دیدن !
دستم رو ، روی قلبم گذاشتم و گفتم :
- اینقدر نفوس بد نزن آنالی !
افکار منفی رو ، دور بریز .
راستی مریم رو هم دیدم ، البته نمی دونم خودش بود یا نه ولی با محمد دیدمش .
محمد رو که شناختم ولی درست تشخیص ندادم که دختره مریمه یا نه !
تو یه کاری کن .
چند روزه دیگر پیگیری کن ببین مریم هم امشب اونجا بوده یا نه .
+ برای چی پیگیری کنم ؟!
- آخه دختره خنگ !
میخوام بدونم چه بلایی سر کاملیا اومده .
اصلا بازداشت شده یا نه !
با خنده گفت :
+ آها از اون لحاظ ؟!
حله پس .
میگم بریم سمت خونه دیگه !
به صندلی تکیه دادم .
- آره برو .
★★★★
خمیازه ای کشیدم و با کرختی کمی جا به جا شدم .
تمام بدنم درد می کرد .
اما برای چی؟!
یکم به مغزم فشار آوردم که با یاد آوری دیشب همه چیز برام روشن شد .
شب با هزار بدبختی رسیدیم خونه .
آنالی با اصرار های من ، روی تخت خوابید و خودم هم جام رو ، روی زمین انداختم .
به ساعت سفید رنگ اتاقم نگاهی انداختم.
نیم ساعتی به اذان صبح مونده بود .
بدون سر و صدا بلند شدم و درحالی که خمیازه می کشیدم از پله ها پایین اومدم .
به سمت آشپزخونه رفتم و لیوان آبی برای خودم ریختم .
وضو رو هم توی ظرفشویی گرفتم و دوباره از پله ها بالا رفتم .
در اتاق کاوه رو باز کردم ...
عه!
هنوز برنگشته که .
لبخندی زدم و بهتری زیر لب زمزمه کردم .
مُهر رو از جای قبلی برداشتم و با کاغذی که کاوه زده بود به دیوار جهت قبله رو هم پیدا کردم .
که ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
#فصل_دوم🌻
که با یادآوری اینکه چادر نماز ندارم .
آهی از نهادم بلند شد .
اون دفعه هم که خواستم نماز بخونم چادر نداشتم !
باید یه چادر حتما بخرم .
عا راستی !
مامان سمیه یه چادر سیاه بهم داده بود .
با یادآوری سمیه و مامانش لبخند پهنی زدم و دوباره به سمت اتاقم رفتم .
چادر مشکی رو از توی کمد در آوردم و خیلی آروم از اتاق بیرون اومدم.
اما بی بی همیشه می گفت خوب نیست با چادر مشکی نماز بخونی .
موبایلم رو در آوردم و توی گوگل سرچ کردم .
" نماز خوندن با چادر مشکی "
یکی از سایت ها رو باز کردم :
مراجع تقلید در اینزمینه اختلاف نظر دارند:
عدهای، نماز با هر نوع لباس مشکی را مکروه دانسته.
و گروهی نیز دلالت احادیثی که در این زمینه وارد شده .....
مراجع تقلید دیگه کین ؟!
دوباره سرچ کردم :
" مرجع تقلید کیست ؟! "
(مرجع تقلید مجتهدی است که گروهی از شیعیان در مسائل فقهی بر اساس فتاوای او عمل میکنند و وجوهات شرعی را در اختیار او قرار میدهند. مرجعیت، بالاترین مقام مذهبی در بین شیعیان دوازده امامی است. )
ای وای !
با دستم روی پیشونیم کوبیدم و وای بلندی گفتم .
توی مد و لباس که از همه اطلاعاتم بیشتره ولی توی این موارد ...
نفسی کشیدم و گفتم :
حالا این بار هم با پوشش کامل نماز بخونیم تا دفعه بعدی .
چادر رو گوشه ای گذاشتم و به ساعت توی اتاق کاوه نگاهی انداختم .
دیگه وقتش بود .
رو به قبله ایستادم و شروع کردم به نماز خوندن .
الله اکبر .
الله اکبر ...
تشهد و سلام رو که خوندم زانوهام رو توی بغلم جمع کردم .
آه مروا آه .
چقدر حس خوبیه که بدونی یکی هست که همیشه هوات رو داره .
یکی هست که دستت رو میگیره .
آخدایا شکرت .
چی بگم ؟!
هان ، چی بگم ؟!
فقط می تونم بگم که خیلی شرمندم که این همه سال خوب نشناختمت .
نفسی کشیدم و مُهر و جانماز رو برداشتم .
همین که خواستم از اتاق بیرون بیام نگاهم به چادر افتاد و تمام ماجرای خوزستان برام تداعی شد .
کلافه از اتاق خارج شدم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنجم
#فصل_دوم🌻
خمیازه ای کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم .
هنوز فرصت داشتم بخوام .
آخیشی گفتم و زیر پتو خزیدم .
کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب سفر کردم .
با تکون های شدید سعی کردم چشمام رو باز کنم .
با دیدن آنالی خواب از چشمام پرید و به گمان اینکه براش اتفاقی افتاده هراسون بلند شدم .
بازوهاش رو گرفتم و گفتم :
- چی شده ؟!
به در اتاق نگاهی کرد وگفت :
+ مگه نگفتی کسی خونه نیست !
با تعجب گفتم:
- خب کسی خونه نیست دیگه !
+ پس این صداهایی که از توی هال میاد چیه دیگه !
خنده ای کردم و گفتم :
- بگیر بخواب !
خواب دیدی خیر باشه .
نیشگونی از بازوم گرفت و لب زد :
+ گمشو مروا ، خواب چی کشک چی !
بابا خواستم برم دست و صورتم رو بشورم خودم صدای یه مرد رو شنیدم .
یا ابوالفضلی گفتم و بلند شدم .
- تو همین جا بمون تا برم ببینم چه خبره .
+ باشه ، فقط زود بیا .
خمیازه ای کشیدم و متکا رو همراه خودم بلند کردم .
+ اون رو کجا میبری ؟!
- به تو چه !
می خوام اگر کسی نبود همون جا روی مبل بخوابم .
آنالی نگاه تاسف باری بهم انداخت که بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم .
چند پله پایین رفتم ، همین که سرم رو بلند کردم با دیدن روبروم جیغ بلندی کشیدم و متکا رو جلوی صورتم آوردم .
بعد از چند ثانیه کمی متکا رو کنار کشیدم که با دیدن کامرانی ای که با تعجب بهم زل زده بود ، متکا رو به سمتش پرتاب کردم که محکم به صورتش برخورد کرد .
- پسره بی حیا به چی زل زدی ؟!
گمشو روتو اون ور کن .
بیشعوری زیر لب زمزمه کردم و به سمت اتاقم دویدم
به در اتاق که رسیدم محکم بازش کردم و رفتم داخل و کلید رو توی در چرخوندم .
هراسون به سمت آنالی رفتم و گفتم :
- دختره خنگ !
کامران من رو دید !
کامران من رو دید !
آنالی می فهمی !
من رو با این وضعیت دید !
آنالی ابروش رو بالا انداخت و گفت :
+ پس اومده بودن !
کدوم وضعیت دختر ؟!
اینقدر شلمچه روت تاثیر گذاشته که با مانتو خوابیدی .
و بعدش هم خنده ای کرد .
به سمت چپ برگشتم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم .
اینقدر خوابم می اومد که صبح با همون وضعیت خوابیده بودم.
حتی شالم رو هم در نیاورده بودم..
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#شبنشینی_با_مقام_معظم_رهبری
مرجعیت علمی حضرت عبدالعظیم علیهالسلام
رهبر انقلاب: یک روایت از حضرت هادی علیهالصّلاةوالسّلام است که هم جنبهی علمی حضرت عبدالعظیم و هم جنبهی معنوی آن بزرگوار را نشان میدهد. کسی خدمت امام هادی علیهالسّلام رسید. حضرت به او فرمودند: تو در کجا هستی؟
گفت: در ری.
فرمودند: هر مشکلی در امر دین داشته باشی، میتوانی از عبدالعظیمبنعبدالله الحسنی بپرسی.
یعنی امام هادی علیه السّلام، عبدالعظیم الحسنی را به عنوان یک مرجع علم دین به شیعیان خودشان معرفی کردند. بعد در همین روایت هست که حضرت فرمودند: سلام مرا به او برسان. این هم جنبهی معنوی. ۱۳۷۳/۸/۵
#سلامتی_فرمانده_صلوات
سلااام عزیزدلخدا🥳
صبحت بخیر
امیدوارم صبحت رو با یه ثوابویژه یعنی:
اولوقتخوندننمازصبحشروع
کردهباشی😍💪
#نمازصبحونهیمقویِروح😌🍧
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هرروز یک صفحه
صفحه52
به نیت فرج صاحب الزمان
#قران
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
#ترجمه_صفحه52
16 - کسانی که میگویند: پروردگارا! ایمان آوردیم پس گناهان ما را بیامرز و ما را از عذاب آتش در امان دار
17 - [اینان] صابران و راستگویان و فرمانبران و انفاق کنندگان و استغفارگران در سحرگاهانند
18 - خدا که همواره نگاهبان عدل [و درستی] است گواهی میدهد که جز او معبودی نیست و فرشتگان و دانشوران [نیز گواهی میدهند] جز او معبودی نیست که شکست ناپذیر حکیم است
19 - در حقیقت، دین در نزد خدا همان اسلام است، و اهل کتاب در آن اختلاف نکردند مگر پس از آن که به حقّانیت آن پی بردند، آن هم به خاطر حسد و رقابت میان خویش و هر که به آیات خدا کافر شود [بداند که] خدا سریع الحساب است
20 - پس اگر با تو به محاجّه برخاستند بگو: من و هر که پیرو من است روی دل به خدا سپردیم و به کسانی که کتاب داده شدند و به بیسوادان [مشرک که کتاب ندارند،] بگو: آیا اسلام آوردید! پس اگر مسلمان شدند قطعا هدایت یافتهاند، و اگر روی برتافتند تنها رساندن پیام بر عهدهی توست، و خداوند به بندگان بیناست
21 - کسانی که آیات الهی را انکار میکنند و به ناحق پیامبران را میکشند و مردمی را که به عدالت فرمان میدهند به قتل میرسانند، آنها را به عذابی دردناک بشارت ده
22 - آنها کسانی هستند که در دنیا و آخرت اعمالشان به هدر رفته و برای آنان هیچ یاوری نخواهد بود
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌گنـــاهـ نڪـــن 🚫
امـــام زمــان میگــہ عــه تـــوام رفـتی !!!!
پـس ڪــی مـــونــد😞💔
🔺از دست ندید
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
❤️❤️❤️❤️
@rafiq_shahidam96
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam
❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
#شهدایی_که_با_قیچی_از_وسط_جدا_شده_بودند!!
🌷یک بار هم هفت شهید را پیدا کردیم که از ستون فقرات از وسط جدا شده بودند. هفت سر جدا، پاها جدا، دستها جدا....
🌷پس از بررسی متوجه شدیم اینها که بچههای بسیجی بین دوازده تا هجده سال بودهاند، با قیچیهای بزرگ فولادی که مخصوص تانک است و بیشتر در توپخانهها استفاده میشود، یکییکی جلوی چشم هم دیگر قطعهقطعه شدهاند.
راوی: آقای موسوی، مسئول گروه تفحص شلمچه
#شهدا_شرمنده_ایم 💔😔
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam96
@sadrzadeh1
@rafiq_shahidam
🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝
📝#یادمون_باشه
گاهی توی فراز و فرودهای زندگی؛
ممکنه همه چیز رویِ سر تو خراب بشه، اونم وقتی که مقصر نبودی
اونجایی که مظلوم واقع میشی؛ اما به «أحسنِ وجه» برخورد میکنی،
کوتاه میای و نادیده میگیری، تا خدا، وکالتش رو بموقع انجام بده؛
سرت رو برای #شکر بالا بگیر؛
تو در ابتدای ماجرای بزرگ شدنت قرار گرفتی
#متظرواقعۍ
#سربازباشیمنہسربار....❗️
#تزڪیہنفس
#برطرفڪردنرذائلاخلاقۍ
میگوییم:
❒#جانمانبهفداے امام زمانمان، #هزاران جان ما به فدایش!
شعر هم میخوانیم! ✋
❌امّا همهٔ اینها شعر است، #در وادۍعمل میبینیم #جانها را برداشتند و #فرار ڪردند. 😢
در میدان امتحان، مشخص میشود.
⭅میگویند:
❐وقتے آقا ظهور بفرمایند، از #نزدیڪترین افراد یک #امتحان میگیرند #میریزندمیروند. 😢😭
⭕️امام صادق علیهالصّلاةوالسّلام میفرمایند:
غـــربــال میشوید غــربــال میشوید، غــربــال میشوید، از مردم یک عدّه میمانند، از آن یک عدّه هم یک عدّهۍ خواص، و از بین خواص هم، جز به اندازهۍ نمک در آش و سرمه در چشم نمیمانند. ✋❌
⚠️براۍ همین است ڪه انسان باید روۍ #نفسش خوب ڪار ڪرده باشد.
📕استاد اخلاق حاج آقا زعفرۍ زاده حفظه الله
🌴گوهر معرفت🌴
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
🌹🌹🌹
@rafiq_shahidam96
@sadrzadeh1
@rafiq_shahidam
🕊🕊🕊
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝