هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
*📚نذر کتاب*
♦️به مناسبت سالروزشهادت شهید ابراهیم هادی🕊️🌷
دوستانی که تمایل دارند در نذر
کتاب شهید ابراهیم هادی شریک باشند
تا بصورت رایگان و وقف در گردش در دسترس مشتاقان شهید قرار بگیرند
در حد توان یاری رسان ما باشند👌🏻
*# گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی*
*شماره حساب بنام محمدرضا مدادیان⬇️⬇️⬇️⬇️⬇️*
*6104337952363552*
⬆️⬆️⬆️⬆️⬆️
*شماره تماس جهت هماهنگی:09335848771*
دوستان لطفاً رسانهای باشید☝️
مجموعه فرهنگی مجازی شهید ابراهیم هادی هادی دلها
❤️https://www.instagram.com/rafiq_shahidam96/
#دلتنگی_شهدایی 💔
🍂 حس قشنگی دارد این بودن،
وقتی که از،
باران و مهر و خنده لبریزی.
باید رها شد،
مثل تو هر بار،
چون برگ های باغ ِ پاییزی. 🍂
#عاقبتتون_شهدایی
💕✨💕✨💕✨💕✨💕✨
دوست داشتنِ آدمھاۍ بزرگ انسـان را بزرگ مـےکند
و دوست داشتن آدمھاےِ نورانـے بـھ انسان نورانیت مـےدهد❤️!
اثر وضعـےِ محبوب آنقدر زیاد است ڪھ آدم باید مراقب باشد مبـٰادا بـھ افراد بـےارزش علاقـھ پیدا کند🚶🏿♂❗️
چـھ دوستـے بھتر از شُھدا؟(:
رفیقت ڪھ شُهدایۍ باشد تو هم شھید خواهـے شد🌱'!
#رفیقِآسمونـےمَن✨'
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان #واقعی ✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت #ششم صدای کلی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هفتم
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید:
_چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
آقای بلندی زنگ زده می خواهد #دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت:
_خب بگذار بیاید.
+ برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، #نور سفیدی مثل نور #ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو.
من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند
اکرم خانم صدا زد:
_شهلا خانم باز هم تلفن.
بعد خندید و گفت:
_می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در....
من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم.
#محبت_ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی #دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز می خندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم:
_ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
«رضا» مثل همیشه #منطقه بود و «زهرا و شهیده» مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید.. برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم:
_ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
من_نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه...
_مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هشتم
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
من_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور..
من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
_من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم...
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش....
توی #بله_برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این #وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور #سنت_شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
دایی حسین_ الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم #راضی به این وصلت نیستم چون #شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی #عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم #پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
_برای آرامش خودمان #یک_راه می ماند، این که #قرآن را #شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید #دستتان را روی #قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- #قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به #مال و #ناموس هم #خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.
#حکم_شدن_قران_اون_هم_برا_بار_دوم
به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
#منبر_مجازی
خدا از بندگان خود دائما امتحان میگیرد،
ولی این امتحانات بیش از اینکه برای آزمودن باشد برای آموزش دادن است.
برای اینکه روحیه بگیریم امتحان آسان میگیرد
و برای اینکه مغرور نشویم، امتحان سخت.
ولی با انواع امتحانات به دنبال رفع تمام عیوب ماست.
امتحان که تمام بشود، از دنیا میرویم
#استاد_پناهیان
«ايام فاطميه» ، مجموعه اي از جگرهاي سوزان و چشم هاي گريان عزاداران سيه پوش و عاشقان درد آشناست .فاطميه ، «فهرست غم» ، «سند مظلوميت» و «ادعا نامه ي شيعه» است.اين روزها ، ايام مرور اوراق کتاب رنج زهراست و هر ورق ، شامل چندين «سوگ سروده» و «رنج نامه» است . سر فصل هاي اين کتاب با واژه هايي همچون «پهلو» ، «بازو» ، «سينه» ، «درب سوخته» ، «شعله ي آتش» ، «ميخ در» ، «بستر بيماري» و «دفن شبانه» تدوين يافته است
خدا را شاکريم ، که نعمت «غم زهرا» و «عشق فاطمه» را ارزاني ما کرده و نسل فاطمي ما را نمک گير سفره ي گسترده ي «اهل بيت» ساخته است .
همنوايي روح هاي مان با اندوه هاي علي و فاطمه ، نشان سيراب شدن جان از «کوثر ولايت» و تغذيه ي روح از مائده ي بهشتي است .
اين غم ، نشانه «محبت» است . و ... «تا نسوزد دل ، نريزد اشک و خون از ديده ها .»
هر چند ايام فاطميه ، داغ ما تازه مي شود، اما مرور بر اين «فهرست غم» ، ما را به فاطمه نزديک تر مي کند ، و ضربان قلب مان با عترت ، هماهنگ تر مي گردد .
جانمان جرعه نوش «زمزمه ولا» مي شود ،
گريه ها شفيع ما مي گردد ، تا در آسمان عترت ، عزت يابيم ،قطرات اشک در سوگ «اهل بيت» ، ما را هم اهل اين «بيت» مي کند و مهمان سفره تولا و جرعه نوش جام نوشين ولا .بگذار با خود آن بي بي نجوا کنيم :