eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
4.6هزار دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
14.5هزار ویدیو
182 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدا..... خوب نگاه کنید.... زمان بعد از شما..... عده ای فراموشتان کردند...و از با شما بودن پشیمان شده اند.... وشما برای عده ای نردبان شده اید.... عده ای فراموش کردند که این همه خون برای چه ریخته شد.... و عده ای دیگر در فراقتان می سوزند... شهدا..... شهدا..... شهدا...... چه آینده ی دشواری در انتظار جامانده هاست.... و فقط می توان گفت: شهدا شرمنده ایم که مدام شرمنده ایم..... *🌹 زنده نگه داشتن یاد شهداء کمتر ازشهادت نیست 🌼 شهدا را یاد کنیم با یک صلوات 🌼🍃 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
☘️امام_خامنه_ای آنچه ڪه مهم است حفظ راه شهداست یعنی⇦پاسداری از خون شهدا؛ این وظیفه اول ماست🙂✋ ⇦در قبال شهدا همه هم موظفیم نه اینڪه✖️بعضی وظیفه دارند و بعضی وظیفه ندارند. *لبیڪ ـ یا ـ امام ـ خامنه ای🌹🤚🏻* 🕊️🍃
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 هرروز یک صفحه صفحه111 به نیت ظهور منجی عالم بشریت مهدی فاطمه 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 🌹🌹🌹 @rafiq_shahidam ❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
و یهود و نصارا گفتند: ‌ما پسران‌ ‌خدا‌ و دوستان‌ [ویژه‌ی‌] ‌او‌ هستیم‌ بگو: ‌پس‌ چرا ‌او‌ ‌شما‌ ‌را‌ ‌به‌ کیفر گناهانتان‌ عذاب‌ می‌کند! بلکه‌ ‌شما‌ ‌هم‌ بشری‌ ‌از‌ آنهایی‌ هستید ‌که‌ آفریده‌ ‌است‌ ‌او‌ ‌هر‌ ‌که‌ ‌را‌ بخواهد می‌بخشد و ‌هر‌ ‌که‌ ‌را‌ بخواهد عذاب‌ می‌کند و حکومت‌ آسمان‌ها و زمین‌ و آنچه‌ میان‌ آنهاست‌ ‌از‌ ‌آن‌ خداست‌ و بازگشت‌ [همه‌] ‌به‌ سوی‌ اوست‌ 19 - ای‌ اهل‌ کتاب‌! ‌رسول‌ ‌ما ‌پس‌ ‌از‌ فاصله زمانی‌ ‌او‌ ‌با‌ پیامبران‌ ‌به‌ سوی‌ ‌شما‌ آمد ‌که‌ حق‌ ‌را‌ ‌برای‌ ‌شما‌ بیان‌ کند، ‌تا‌ نگویید ‌برای‌ ‌ما مژده‌رسان‌ و هشدار دهنده‌ای‌ نیامد ‌پس‌ [اینک‌] بشیر و نذیر ‌به‌ سوی‌ ‌شما‌ آمد، و ‌خدا‌ ‌بر‌ ‌هر‌ چیزی‌ تواناست‌ 20 - و آن‌گاه‌ ‌که‌ موسی‌ ‌به‌ قوم‌ ‌خود‌ ‌گفت‌: ای‌ قوم‌ ‌من‌! نعمت‌ ‌خدا‌ ‌را‌ ‌بر‌ ‌خود‌ یاد کنید، آن‌گاه‌ ‌که‌ ‌در‌ میان‌ ‌شما‌ پیامبرانی‌ قرار داد و ‌شما‌ ‌را‌ حاکم‌ و صاحب‌ اختیار ‌خود‌ کرد و ‌به‌ ‌شما‌ چیزهایی‌ داد ‌که‌ ‌به‌ هیچ‌ کس‌ ‌از‌ جهانیان‌ نداده‌ ‌بود‌ 21 - ای‌ قوم‌ ‌من‌! ‌به‌ سرزمین‌ مقدسی‌ ‌که‌ ‌خدا‌ ‌برای‌ ‌شما‌ مقرر داشته‌ وارد شوید و ‌به‌ عقب‌ باز نگردید ‌که‌ زیانکار می‌گردید 22 - گفتند: ای‌ موسی‌! همانا ‌در‌ ‌آن‌ جا قومی‌ زورمند و ستمگرند و ‌تا‌ ‌آنها‌ ‌از‌ ‌آن‌ جا بیرون‌ نروند ‌ما هرگز داخل‌ ‌آن‌ نمی‌شویم‌ ‌اگر‌ ‌از‌ ‌آن‌ جا بیرون‌ روند ‌ما وارد خواهیم‌ شد 23 - دو نفر ‌از‌ مردانی‌ ‌که‌ ‌از‌ ‌خدا‌ می‌ترسیدند و خدایشان‌ ‌به‌ ‌آنها‌ نعمت‌ [عقل‌ و ایمان‌] داده‌ ‌بود‌، گفتند: ‌از‌ ‌آن‌ دروازه‌ ‌بر‌ ‌آنها‌ وارد شوید، ‌که‌ ‌اگر‌ ‌از‌ ‌آن‌ جا وارد شدید، قطعا پیروز خواهید شد، و ‌بر‌ ‌خدا‌ توکل‌ کنید ‌اگر‌ ایمان‌ دارید http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ امام صادق عليه السلام: 🌱 یکی از علل فشار قبر برای مومن، کیفر ناشکری او در برابر نعمت‌های الهی است! 📚 سفینه، ج۲، ص۷۴ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
🕊 🌾 بخشی از وصیتنامه شهید احمدامینی درود و سلام بر مهدی موعود (عج) و نایب برحقش امام خمینی(ره) و درود و سلام بر ارواح مطهر شهدا انگیزه‌ای که باعث آمدن من به جبهه شد، احساس تکلیف شرعی و اسلامی من بود امّا اینکه چگونه این توفیق نصیب من شد باید بگویم که من لایق چنین سعادتی نبودم و خدا می‌داند که آنچه مرا به جبهه آورد درخواستی بود که در کنار مرقد مطهر حضرت رضا(ع) از ایشان نمودم و لطف و  عنایت آن بزرگوار مرا به اینجا کشاند و توسل جستن به ائمه اطهار(ع) توصیه‌ای است که من به تمام کسانی که خواهان رسیدن به این سعادت هستند و خود را آماده نمی‌بینند، می‌نمایند. اگر در این راه توفیق شهادت نصیب من شد از پدر و مادر مهربانم می‌خواهم که در سوگ من بی‌تابی نکنند چرا که من امانتی بودم که چند روزی به دست شما رسیدم و صاحب اصلی آن را بازگرفت... http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سلام ارباب خوبم✋🌸 هرجا دلٺ اسیر بلا شد بگو حسین قلبٺ تهے ز شور و صفا شد بگو حسین نام حسین نسخہ درمان دردهاسٺ دردٺ اگر بہ ذڪردوا شد بگو حسین @abalfazleeaam 1400/10/21 ♥️ اصحاب_الحسین_و_علی_أخیک_المظلوم_ابالفضل_العباس_و_علی_اختک_الحوراء_زينب_كبري ❤️ ❤️ ❤️ 💚🤲💚 💔 💔😔 https://www.instagram.com/p/CYlCP-Tp8q5/?utm_medium=share_sheet
*کانال سردار شهید قاسم سلیمانی* *کانالی پر از مطالب شهدایی و بصیرتی حتماعضو بشین* ❤️🌹❤️🌹⤵️⤵️ https://chat.whatsapp.com/BdY44youVa8ChtGV5brzhG
•[🌹🌱] ✋🏻 🥀 ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛ بہ جای مردن، شهید می شوند... 🌱
سلام.. یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید و روی پیوند زیر بزنید و ببینید رفیق شهیدتان کیست؟ یک صلوات مهمانش کنید. ۱. digipostal.ir/cofa3zi ۲. digipostal.ir/cmdgvds ۳. digipostal.ir/cu961hs ۴. digipostal.ir/cabb62c ۵. digipostal.ir/c87kide ۶. digipostal.ir/ceiv42d ۷. digipostal.ir/csenas8 ۸. digipostal.ir/cezkkiq ۹. digipostal.ir/c0enl2t ۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j ۱۱. digipostal.ir/cfir815 ۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz ۱۳. digipostal.ir/cwbze98 ۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j ۱۵. digipostal.ir/cjarjqv ۱۶. digipostal.ir/cpexi3q ۱۷. digipostal.ir/cufmm0j ۱۸. digipostal.ir/c3fxydo اگر دوست داشتید برای دوستانتان هم بفرستید . ❤️🌹❤️🌹❤️ @rafiq_shahidam96 ❤️❤️❤️ *❤️شهید رحمان مدادیان*❤️ https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
برسه‌اون‌روز که‌خستہ‌ازگناهامون جلـو امام‌زمان زانـوبزنیـم؛ سرمونوپایین‌بندازیم وفقط‌یہ‌چیزبشنویم سرتـوبالاکن من‌خیلی‌وقتـه‌بخشیدمت... عـزیزترینم، امـام‌تنھـای‌مـن ببخش‌اگـه‌برات نشدم...💔 ╔━━━━๑♡♥♡๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑♡♥♡๑━━━━╝
*صلی الله وعلیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام* *مژده مژده* ❤️🌹❤️🌹❤️ *اعزام فوری کرببلا* *هر هفته* *اولین کاروان درایران *7روزه *باارزانترین نرخ محاسبه قیمت هابادلار *جهت ثبت نام حضوری* ⤵️⤵️⤵️⤵️ *خانم مهرجویان شماره تماس* *۰۹۰۳۷۴۴۵۰۲۶* ❤️❤️❤️❤️ زمینی ثبت نام میکنیم ❤️❤️❤️❤️ @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam @sadrzadeh1 @abalfazleeaam ❤️❤️❤️❤️❤️ https://chat.whatsapp.com/KRtYvxmPJ1VJUgZRC4B9hK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*💠شهید مصطفی احمدی روشن دانشمند جوان ایرانی، در تاریخ (۹۰/۱۰/۲۱) طی عملیاتی تروریستی به دست کوردلان دنیای استکبار به شهادت رسید، اما هنوز ذکر نام او و گفتن از آرمان، عقاید و فعالیت‌هایش دشمنان انقلاب اسلامی را می‌آزارد.* *یاد همه شهدا گرامی* ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱دی ماه سالروز شهادت🌷 مردی از تبار جهاد و شهادت درراه پیشرفت و عظمت مردمی که به ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف نشسته اند وچه شیرین است، طوری کار کنی که تاب دیدنت رانداشته باشند وبرای نابودیت هزینه کنند آری،جنس شهید مصطفی ازاین نوع بود، دشمن تاب وطاقت دیدن وکارکردنش رانداشت مثل ، همه شهدا قهرمانان ملت ایران هستند یادشان گرامی و راهشان پر رهرو شهدا را یاد کنیم باذکر صلوات بر محمد و آل محمد الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🌷 ۲۱دی ماه سالگرد شهـادت‌ شهیدمجید قربانخانی گرامی باد.* 🌹یادش با ذکر صلوات🌹
✨شب می‌رود و عطر سحر می‌گردیم در صبح ظهور یار بر می‌گردیم غم نیست که قاسم سلیمانی رفت ما را بکشید زنده‌تر می‌گردیم🕊️🌷 *کانال سپهبد شهید قاسم سلیمانی* کانالی پر از خاطرات سردار دلها👇🏻 https://chat.whatsapp.com/BdY44youVa8ChtGV5brzhG
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند.... اشکم را پاک کردم و در زدم. آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم... را فرستادم مدرسه زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. و را سپردم به رضا می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای شدم. زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید.... محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته. + ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت: "هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم: "محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم. شانه هایم لرزید. زهرا دستم را گرفت. _"چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود... صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید. خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد. هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم. حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم. تک و تنها و بی کس با چشم های خسته ای که نگاهم می کند. قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: _"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش" اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد. _"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..." برگه آمبولانس توی پاسگاه بود. دیدمش رویش نوشته بود: _"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" . به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید،.. اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم. - "آرام باشید خانم...حال ایشان....." چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم. +"به من دروغ نگو، است دارم می بینم هر روز ایوب می شود. هر روز می کشد. می بینم که هر روز میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب است....." گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم: _"رفته؟" دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد. توی بغل زهرا وا رفتم. چقدر راحت پرسیدم: _ "ایوب رفته؟" امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه نرود... و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجادت زار نزنم که برگردد. از فکر مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟ فکر می کرد از آهنم؟... فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟... چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: "حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، ، حجاب هایم، کسی آن ها را . مواظب باش بگیرید، به اندازه کنید." زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخوردم. صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم. با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود. خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو... صورت خیس من و زهرا را که دید، اخم کرد. _"مامان....بابا کجاست؟" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود... محمد حسین داد کشید: _"می گویم بابا ایوب کجاست؟" رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا: _"بابا ایوب رفت؟ آره؟" رگ گردنش بیرون زده بود. با عصبانیت به پرستارها گفت: _"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟" دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد. آقا نعمت تکان نخورد: _"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...." محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد. مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت. _"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....." بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد: _"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." ایوب را دیدم... به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود. ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون... دکتر گفت: _" تمام شده بوده" از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت: _"سلام مامان" گلویم گرفت: _"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟" - ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله مکث کرد: _ "باباایوب حالش خوب است؟" بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم: _"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..." اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام... صدای هدی لرزید: _"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟" صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد. لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم. هدی با گریه حرف می زد: _"بابا ایوب رفته؟" آه کشیدم: _"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است" هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد. هق هق می کرد: _"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان" + نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید - ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت بود، میخواست نزدیک برادرش، حسن، در وادی رحمت دفن شود. هدی به زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این ایوب از من بود و می خواستم انجامش دهم. سومِ ایوب، بود. دلم می خواست برایش بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: _"به شهلا بگویید بیشتر برایم بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: _"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر کشیدی، اگر هم اسم یک آدم و بودی، من هم نمی شدم یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش روی صورتش دست می کشم: _"یک عمر من به حرف هایت دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها..... داغان شده، ده روز از مدرسه اش گرفتم و حالا فرستادمش شمال هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. خیلی کوچک است، اما خیلی خوب که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند." اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: _"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم دستان تو خواهد بود. برای این همه ، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک می چرخد و آن این که همیشه باشی خدا نگهدارت..... تو ....ایوب" قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از ایوب بر می آید.... از او می خواهم هست. فضای خانه را پر می کند. مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود.... برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم: _" را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم." دوستم آمد جلوی در اتاق: _"شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم." آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد. توی امتحان های کمکش کرد. برای که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد. حتی حواسش به محمد حسن هم بود. یک سینی درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من _ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟ + نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند. شانه اش را بالا انداخت: _ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم." چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد. سینی خالی را آورد توی آشپزخانه: "مامان خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب سیب آبداری را گاز می زد و می خندید. فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند