eitaa logo
کانال شهیدابراهيم هادی ❤️رفیق شهیدم❤️
5هزار دنبال‌کننده
24.9هزار عکس
15.9هزار ویدیو
190 فایل
♡ولٰا تَحْسَبَّنَ الَّذینَ قُتِلوا في سَبیلِ اللِه اَمواتا بَل اَحیٰاعِندَ رَبهِم یُرزقون♡ شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 #باشهداتاشهادت ارتباط با خادم کانال👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
| شیطان زِ صدای زیرو بم می‌ترسد از نسل مدافع حرم می‌ترسد مانند نتانیاهو وُ آل سعود از نام خلیج فارس هم می‌ترسد چریکِ‌حرم ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
دلم را ببرید و پس ندهید ای شهیدان.... دلم را...... دلم را...... دلی که سنگین است را نظر کنید.... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان گردان سیاه پوش راوی (خواهر شهید) قسمت پنجم فرار از مدرسه مثل هر روز صبح، بعد از ازدواجم، شوهرم حسین صفاریزاده را راه انداختم و خودم هم به خانه ِ ی پدرم رفتم. دختر خواهر حسین، سال هشتم بود و من نهم. در یک مدرسه با هم درس میخواندیم. او من را به خانوادهی شوهرم معرفی کرد. فامیل نبودند. از من خوششان آمد و به خواستگاریم آمدند. خانواده ی صفاریزاده هم در قزوین به خانوادهای مذهبی معروف بودند. آقاجان سریع جواب مثبت داد. من روی حرف آقاجان و عزیزم حرف نمیزدم. خودم هم راضی بودم با اینکه چهارده سال بیشتر نداشتم. خیلی دوست داشتم که ادامه ی تحصیل بدهم و دیپلمم را بگیرم. آن موقع نظام آموزشی شش سال، شش سال بود. وقتی سال نهم بودم، با آنکه دخترها با مانتوی زیر زانو و جوراب کوتاه و بیحجاب به مدرسه میرفتند، ولی من حجابم کامل بود. چون از یک خانوادهی مذهبی بودم، مادرم بسیار به حجابم دقت میکرد. همیشه شلوار میپوشیدم و مانتوی بلند و گشاد به تن میکردم و با روسری به مدرسه میرفتم. هرچند خیلی از بچه ها و معلم های غیرمذهبی من را مسخره میکردند، ولی من هم مدرسه را دوست داشتم و هم حجابم را. کوتاه نمیآمدم. هر دو را محکم چسبیده بودم تا آنکه سال نهم مدیر مدرسه آنقدر من را آزار داد و حتا با خطکش کتکم زد تا روسریم را دربیاورم. من زیر بار نرفتم. کم کم به خاطر اذیتهای خانم مدیر، که هنوز بعد از این همه سال چهره و رفتارش را فراموش نکرده ام، با توصیه ی مادرم در خانه ماندم و آن سال امتحاناتم را به صورت متفرقه دادم. همان سال بعد از قبولی در امتحاناتم، با حسین ازدواج کردم. سه سال بعد از به دنیا آمدن ناصر، خدا به من دو خواهر داد. با آمدن فرح و فریده هم من و هم آقاجانم به آرزویمان رسیدیم. حالا شده بودیم هفت تا بچه، چهار پسر و سه دختر. یک خانواده ی پرجمعیت. پاییز سال 1344 بود. بعد از رفتن حسین به سر کار، من هم طبق معمول دویدم به سمت خانه ی پدریم. با ذوق مسیر خانه ی خودم تا خانه ی پدری ام را ِ طی کردم. لای در کوچه باز بود و صدای همهمه از حیاط میآمد. پرده ی کلفت جلوی در را کنار زدم و وارد حیاط شدم. هنوز در همان خانه ی متبرک زندگی میکردیم. سلام بلندی به همه دادم. رقیه باجی و زهراخانم کاربینهایمان لب حوض مشغول شستن رختها بودند. ننه جون و خان جون پای تنور نان نشسته بودند و نان میپختند. بوی نان تازه حیاط را پر کرده بود. با اینکه صبحانه ی ادامه دارد..... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
رمان گردان سیاه پوش راوی (خواهر شهید ) قسمت ششم مفصلی با شوهرم خورده بودم، با بوی نان، احساس گرسنگی کردم. آن زمان در بیشتر خانه ها تنور بود و خانم ها خودشان نان میپختند. جلو رفتم و پیشانی ننه جون و خان جون ر‌ا بوسیدم و گفتم: »نون های شیرمالی پختید یا هنوز نون ساده میپزید؟« ننه جون با خنده گفت: »اآلن شیرمالی هم برات درست میکنم عزیزم.« رقیه باجی همینطور که تلمبه ی آب را فشار میداد تا لگن زیرش پر از آب شود، گفت: »حشمت جون! بیا نزدیک تا ببوسمت. دلم برات تنگ شده بود.« عزیز از اتاق بیرون آمد. فرح و فریده هم همراهش بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند و من هم آغوشم را برایشان باز کردم. عزیز بلند گفت: »خوش اومدی حشمت جون. حالت خوبه مادر؟ حسین آقا خوبه؟ مادرشوهرت خوبه؟« فرح و فریده را بوسیدم و جواب مادرم را دادم. خانج ون از آن طرف حیاط گفت: »انگار یه ساله دخترش رو ندیده! حشمت که هر روز اینجاست. از دیروز تا امروز مگه قراره چیزی بشه!« رقیه باجی به جای عزیز به خان جون گفت: »پسر و عروست رو مگه نمیشناسی حاج خانم؟ هر دو از بس عاطفی و بچه دوست ُ هستند که من فکر کنم اگه حشمت جون هر روز نیاد اینجا، بیگم خانم و پسرت مریض بشن. تازه حشمت جون بچه ی اولشونم هست و یه جایگاه ویژهای داره براشون.« خان جون با خنده گفت: »شوخی کردم. من خودمم هر روز باید حشمت رو ببینم، والا اون روز انگار چیزی کم دارم.« به سمت حوض رفتم تا کمی به شستن لباسها کمک زهراخانم و رقیه باجی کنم. دیروز جمعه بود و طبق معمول همه به حمام عمومی سر کوچه رفته بودند. لباسهای عزیز و آقاجان و ششتا بچه و ننه جون و خان جون، زیاد بود. بندهی خدا عزیز بدون کمک نمیتوانست تمام کارهای خانه را انجام دهد. عزیز صبح که بیدار میشد، کوره را با زغال روشن میکرد و غذای این همه آدم را با مهمانهای ناخوانده درست میکرد. رقیه باجی و زهراخانم هم برای کارهای خانه، مثل رخت شستن و جارو کردن و خالصه هر کاری که میشد، به خانه مان میآمدند و به عزیز کمک میکردند و از آقاجانم پول میگرفتند. کلی لباس برای شستن جمع شده بود. به سمت حوض رفتم. چمباتمه زدم دم تشت تا رخت چنگ بزنم. زهراخانم با لحن شوخی گفت: »چی کار میکنی دختر؟ پاشو عزیزم. میخوای ما رو از نون خوردن بندازی؟ برو به مامانت کمک کن.« ننه جون از کنار تنور صدایم کرد و گفت: »حشمت جون بیا شیرمال زدم برات؛ این هم کنجدی. بدو بیا که خان جونت سفارشی برات کنجد پاشیده.« هر کسی مشغول کاری بود که یکدفعه ناصر وارد حیاط شد. اول از همه فرح او را دید. به سمتش دوید و گفت: »سلام داداشی. آخ جون، چه زود از مدرسه اومدی! میآی بازی کنیم؟« با شنیدن حرفهای فرح همه سرشان را به سمت آنها چرخاندند. رقیه باجی گفت: »سلام ناصر جان. پسرم چه زود تعطیل شدید!« ناصر آن زمان هفت سالش بود و به دبستان شش بهمن میرفت. فقط بلند به همه سالم کرد. چهره اش درهم و غمگین بود. عزیز با شنیدن صدای ما از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: »ناصر چیزی شده؟ چرا اینقدر زود برگشتی خونه؟ تا ظهر که خیلی مونده!« ناصر چیزی نگفت و سریع به سمت اتاق رفت. نان شیرمال به دست، پشت ناصر وارد اتاق شدم. در را بستم. ناصر کز کرده بود گوشه ی اتاق و به گل های قالی نگاه میکرد. از اول عاشقش بودم. وقتی دامه دارد .... ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*يک روز نسيم خوش خبر می آيد 🌼* *بس مژده به هر کوی و گذر می آيد🌼* *عطر گل عشق در فضا مي پيچد 🌼* *می آيی و انتظار سر می آيد🌼* 🌀🌈🌀🌈🌀🌈🌀🌈🌀🌈 *ختم ۱۰۰صلوات هدیه به پیشگاه نورانی منجی بشریت ،مهدی موعود (عج الله تعالی فرجه الشریف)*🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🌼چه شاعرانه نوشتیم ازآن کسی که سفرکرد* *🌼ازعابری که نیامد ازآن مسافرشبگرد* *🌼نبودنت شده عادت، چقدر عادت تلخی*😔 *🌼چقدر ساده گذشتیم از نبودن آن مرد*🥺 *🌼چه ساکتی و صبوری چه ناشناس و غریبی* *🌼درست مثل علی در میان کوفه ی نامرد* *🌼برای قلب زمان و برای غربت جمعه* *🌼نبودنش شده زخم و نیامدن شده یک درد* *🌼برای آمدن او نه کوششی نه تلاشی* *🌼فقط نشسته و گفتیم عزیز فاطمه برگرد* 🌴💎🌹💎🌴 *اللهُمَ عَجِّل لولیک الفرج 🤲 ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
💠إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى خَصَّكُمْ بِالْإِسْلَامِ وَ اسْتَخْلَصَكُمْ لَهُ وَ ذَلِكَ لِأَنَّهُ اسْمُ سَلَامَةٍ وَ جِمَاعُ كَرَامَةٍ 🔹همانا خداى متعال شما را به اسلام اختصاص داد و براى اسلام برگزيد، زيرا اسلام نامى از سلامت است، و فراهم كننده كرامت جامعه مى باشد، راه روشن آن را خدا برگزيد، و حجّت هاى آن را روشن گردانيد. ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝
استوری | میان خاک، سر از آسمان درآوردیم چقدر قمری بی آشیان درآوردیم وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم چقدر خاطره ی نیمه جان درآوردیم چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر چقدر آینه و شمعدان درآوردیم… مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی ╔━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam96 @rafiq_shahidam96 🕊️🕊️🕊️ http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c ╚━━━━๑ღ♥ღ๑━━━━╝