*قسمت چهارم✨*
*از وداع تا شهادت*🕊️🕊️
*صادقی گفت:*
از بس خسته ای، از بس کار می کنی، در خواب هم دلشوره داری و خواب بد می بینی. عباس خندید و دستی به شانه صادقی زد، گفت:
*ببخشید آقا موسی که تورا ناراحت کردم.*
سپس هر دو سکوت کردند. عباس در خود فرو رفته بود. ساعت چهار صبح بود که به پایگاه هوایی همدان رسیدند و مستقیم به مهمانسرا رفتند. عباس رو به موسی صادقی کرد و گفت:
*شما برو بخواب من سری به قرارگاه می زنم.'*
سپس به سوی قرارگاه به راه افتاد.
ساعتی بعد آفتاب تازه بالا آمده بود که جنگنده ای غرش کنان روی باند پایگاه نشست و چند دقیقه بعد وارد رمپ شد. کابین باز شد و تیمسار بابایی از پلکان جنگنده پایین آمد. مستقیماً به مهمانسرا رفت در بین راه به یاد آورد که همسر موسی صادقی بیمار است. به همین خاطر زیرلب خود را سرزنش کرد. که چرا اورا با خود آورده است.
وقتی وارد اتاق شد صادقی هنوز خواب بود. مدتی بالای سرش نشست. سپس به آرامی اورا بیدار کرد و گفت :
*تو چرا به من نگفتی که همسرت بیمار است.؟*
موصی صادقی گفت :
*مهم نیست.*
او گفت:
*چرا مهم است، خیلی هم مهم است. هرچه زودتر برگرد تهران و به همسر و فرزندانت برس. اگر بچه ها سرحال بودند یک سری برو اصفهان هم تفریحی کن و هم تجهیزات پروازی مرا بفرست تبریز.*
صادقی گفت:
*ولی ممکن است اینجا کاری داشته باشی.*
او گفت:
*شما نگران نباش آقای دربند سری هست. اگه کاری داشتم به ایشان می گویم.*
صادقی خود را آماده کرد و هنگام خداحافظی نگاهی به اوکرد و گفت:
*خداحافظی امروز با همیشه فرق میکند.*
تیمسار گفت:
*حلالمان کن آقای موسی!*
چند لحظه سکوت بین آنها حکمفرما شد. صادقی به گوشه ای نگریسته و در فکر فرو رفته بود. سپس با غم غریبی که در دل داشت گفت:
*خدا حافظ قربان! مواظب خودتون باشید.*
تیمسار بابایی به مسیراتومبیل خیره مانده بود.که دستی را روی شانه اش احساس کرد و صدایی آشنا که می گفت :
*چرا ماتی حاج عباس؟*
عباس سرش را برگرداند و با چهره خندان عظیم دربند سری رو به رو شد. لبخندی نثار او کرد و گفت:
*چطوری عظیم آقا!*
ادامه دارد.......
#ادامهدارد...
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c