A j:
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت هشتاد و هشتم : غروب خونین ( بخش دوم )
👤 راوی : علي نصرالله
حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت:
مــا اين دو روز اخير، زير جنازه ها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز
كانال رو سر پا نگه داشت!
دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي
ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت.
ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و
آب رو تقسيم ميكرد، به مجروحها ميرسيد، اصلا اين پسر خستگي نداشت!
گفتم: مگه فرمانده ها و معاونهاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري
حرف ميزني؟!
گفت: جواني بود كه نمي ُ شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كردي پاش
بود.
ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي
قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و...
داشــت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم.
اين ِ ها مشخصات ابراهيم بود.
با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم:
آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟
گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه ِ هاي قديمي آقا ابراهيم صداش ميكردند.
دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟!
يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش ميريخت زنده
بــود.
بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتمًا ميخواد آتيش
سنگين بريزه.
شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت
كه به مجروحها برسه.
ما هم آمديم عقب...
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
🌷─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#اربعین
┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم 🖤👆》
A j:
🍀 سلام بر ابراهيم ۱🍀
💥 قسمت هشتاد و هشتم: غروب خونین ( بخش سوم)
👤 راوی: علي نصرالله
ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين.
بي ُ اختيار بدنم سست شد و اشــك از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب
تكان ميخورد.
ديگر نميتوانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه
ميكردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور ميشــد. از گود
زورخانه تا گيلان غرب و...
بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز،
ميخواستم به سمت كانال حركت كنم.
يكــي از بچه ها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار ميكنــي؟ با رفتن تو كه
ابراهيم برنميگرده. نگاه كن چه آتيشي ميريزن.
آن شب همه ما را از فكه به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من
را داشتند.
خيليها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. وقتي وارد دوكوهه شديم صداي
حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه ميگفت:
اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان
صداي گريه بچه ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي
سريع بين بچه ها پخش شد.
يكي از رزمنده ها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي
گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد ميشد، اينقدر
ناراحت نميشدم. هيچكس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود.
روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران.
هيچكس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند.
اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد!
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
🌷─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#اربعین
┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم 🖤👆》
A j:
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت هشتاد و نهم: اوج مظلومیت ( بخش اول )
👤 راوی : مهدی رمضانی
با اينکه سن من زياد نبود اما خدا لطف کرد تا با بهترين بندگانش در گردان
کميل همراه باشــم. ما در شب شروع عمليات تا کانال سوم رفتيم. اين کانال
کوچک بود و تقريبًا يک متر ارتفاع داشت. بر خلاف کانال دوم که بزرگ و پر از موانع بود.
آن شــب همه بچهها به ســمت کانال دوم برگشتند. کانالي که بعدها به نام
»کانال کميل« معروف شد. من به همراه ديگر نيروها پنج روز را در اين کانال
سپري کردم.
از صبــح روز بعد، تــک تيراندازان عراقــي هر جنبنــده اي را هدف قرار
ميدادند. ما در آن روزهاي محاصره، دوران عجيبي را سپري کرديم.
يادم هســت که ابراهيم هادي، با آن قدرت بدني و با آن صلابت، كانال را
سرپا نگه داشته بود!
فرمانده و معاون گردان ما شهيد و مجروح شدند. براي همين تنها كسي كه
نيروها را مديريت ميكرد ابراهيم بود.
او نيروها را تقسيم كرد. هر سه نفر را يك گروه و هر گروه را با فاصله، در
نقطهای از كانال مستقر نمود.
يك نفر روي لبه ي كانال بود و اوضاع را مراقبت ميكرد. دو نفر ديگر هم
در داخل كانال در كنار او بودند.
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#اربعین
┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم 🖤👆》
🍃…•°°*🌺*°°•…🍃
💌 #پیامڪے_از_بهشت
سلام ...✋
شهید #ابراهیم_هادی هستم
رفقـا اینو هـرگـز فراموش نڪنید
تا خودمـون را نسازیـم و تغییــر ندیم ، جامعـہ ساختـہ نمیشـہ ....
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#اربعین
┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم 🖤👆》
32.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌خواهر شـ هید ابراهیم هادی
🔹چند بار تا حالا توی زندگیمون، شـ هدا رو اینطوری درک کردیم؟
کاش روزی که ابراهیم و دوستانش زیر آتش سوزان و شن های داغ کانال کمیل بودند هم باران سنگین میبارید😔
خاطره ای از اسفند ماه ۱۴۰۱ در کانال کمیل
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#اربعین
┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم 🖤👆》
#ابراهیم_هادی
#شهید_ابراهیم_هادی
#کانال_کمیل
#سلام_بر_ابراهیم
#علمدار_کمیل
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت هشتادو نهم : اوج مظلومیت ( بخش دوم)
👤 راوی : مهدی رمضانی
انتهاي کانال يک انحناء داشــت، ابراهيم و چند نفر ديگر، شهدا را به آنجا
منتقل کردند تا از ديد بچه ها دور باشند. مجروحين را هم به گوشه اي از کانال
برد تا زير آتش نباشند.
ابراهيــم در آن روزها با نداي اذان، بچه ها را براي نماز آماده ميکرد. ما در
آن شرايط سخت، در هر سه وعده نمازجماعت برگزار ميکرديم!
ابراهيم با اين كارها به ما روحيه ميداد و همه نيروها را به آينده اميدوار ميكرد.
دو روز بعــد از شــروع عمليات، و بعد از پايان ناموفــق مرحله دوم، تلاش
بچه ها بيشــتر شد! ميخواستيم راهي را براي خروج از اين بن بست پيدا کنيم.
در آخرين تماسي که با لشکر داشــتيم، سردار)شهيد( حاجي پور با ناراحتي
گفــت: هيچ کاري نميتوانيم انجام دهيــم، اگر ميتوانيد به هر طريق ممکن
عقب بيائيد.
پنجشنبه 21 بهمن بود که از روبرو و پشت سر ما، صداي تانک و نفربر بيشتر
شد! بچه ها روي ديواره کانال را کنده و حالت پله ايجاد کردند.
برخــي فکر کردند نيروي کمکي براي ما آمده، امــا نه، محاصره ما تنگتر
شده بود!
کماندوهاي عراقي تحت پوشــش تانکها جلو آمدند. آنها فهميده بودند
که در اين دشت، فقط داخل اين کانال نيرو مانده!
يادم هست که يک نوجوان به نام )شهيد( سيد جعفر طاهري قبضه آرپيجي
را برداشت و از پله ها بالارفت و با يک شليک دقيق، تانک دشمن را زد.
همين باعث شد که آنها كمي عقب نشيني کنند.
بچه ها هم با شــليک پياپي خود چند نفر از کماندوهاي عراقي را کشتند و
چند نفر از نيروهائي که خيلي جلو آمده بودند را اسير گرفتند.
در آن شرايط سخت، حالا پنج اسير هم به جمع ما اضافه شد!
نبود آب و غذا همه ما را کلافه کرده بود.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
🌷─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم 🖤👆》
🍀 سلام بر ابراهيم ۱🍀
💥 قسمت هشتاد و نهم: اوج مظلومیت ( بخش سوم)
👤 راوی: مهدی رمضانی
بيشتر نيروها بيرمق و خسته در گوشه و کنار کانال افتاده بودند.
تانکهائي که از کانال فاصله گرفتند، بلندگوهاي خود را روشــن کردند!
فردي که معلوم بود از منافقين است شروع به صحبت کرد و گفت: ايرانيها،
بيائيد تســليم شويد، کاري با شــما نداريم، آب خنک و غذا براي شما آماده
است، بيائيد... و همينطور ما را به اسير شدن تشويق ميكرد.
تشــنگي و گرسنگي امان همه را بريده بود. چند نفر از بچهها گفتند: بيائيد
برويم تســليم شــويم، ما وظيفه خودمان را انجام داديم، ديگر هيچ اميدي به
نجات ما نيست.
يکي از همان نوجوانان بسيجي گفت: اگر امروز ما اسير شديم و تلويزيون
عراق ما را نشان داد و حضرت امام ما را ببيند و ناراحت بشود چه کار کنيم؟
مگر ما نيامديم که دل امام را شاد کنيم؟
همين صحبت باعث شــد که کســي خود را تسليم نکند. ابراهيم وقتي نظر
بچهها را فهميد خوشحال شد و گفت: پس بايد هر چه مهمات و آذوقه داريم
جمع کنيم و بين نيروها تقسيم کنيم.
هرچه آب و غذا مانده بود را به ابراهيم تحويل داديم. او به هر پنج نفر يک
قمقمه آب و کمي غذا داد
. به آن پنج اســير عراقي هم هر كدام يک قمقمه
آب داد!!
برخي از بچهها از اين کار ناراحت شــدند، اما ابراهيم گفت: »آنها مهمان
ما هستند«
مهماتهــا را هم جمع کرديم و در اختيار افراد ســالم قرار داديم تا بتوانند
نگهباني بدهند.
سحر روز بعد يعني 22 بهمن، تانکهاي دشمن کمي عقب رفتند!
تعدادي از بچهها از فرصت استفاده كرده و در دستههاي چند نفره به عقب
رفتند،
اما برخي از آنها به اشتباه روي مين رفتند و...
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم 🖤👆》
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت هشتاد و نهم : اوج مظلومیت ( بخش چهارم)
👤 راوی: مهدی رمضانی
ساعتي بعد حجم آتش دشمن خيلي زيادتر شد. ديگر هيچكس نميتوانست
كاري انجام دهد.
عصــر 22 بهمن، کماندوهاي دشــمن پــس از گلوله باران شــديد کانال،
خودشــان را به ما رســاندند! يکدفعه ديديم که لوله اسلحه عراقيها از بالاي
کانال به طرف ما گرفته شد!
يک افسر عراقي از مسير پله اي که بچهها ساخته بودند وارد کانال شد. يک
سرباز هم پشت سرش بود.
به اولين مجروح ما يک لگد زد. وقتي فهميد که او زنده اســت، به ســرباز
گفت: شليک کن.
سرباز هم با تير زد و مجروح ما به شهادت رسيد.
مجروح بعدي يک نوجوان
معصوم بود که افسر بعثي با لگد به صورت او زد! بعد به سرباز گفت: بزن
سرباز امتناع کرد و شليک نکرد! افسر عراقي در حضور ما سر او داد زد. اما
سرباز عقب رفت و حاضر به شليک نشد!
ُ افسر هم اسلحه کلت خودش را بيرون آورد و گلوله اي به صورت او زد.
سرباز عراقي در کنار شهداي ما به زمين افتاد! افسر عراقي هم سريع از کانال
بيرون رفت! بعد به نيروهايش دستور شليک داد و...
دقايقي بعد عراقيها، با اين تصور که همه افراد داخل کانال شهيد شدهاند، برگشــتند.
ديگر صداي تيراندازي نميآمد.
با غروب آفتاب سکوت عجيبي
در فکه ايجاد شد!
من و چندين نفر ديگر که در ميان شهدا، زنده مانده بوديم از جا بلند شديم.
کمي به اطراف نگاه کرديم. کســي آنجا نبود. بيشــتر آنهــا که زنده بودند
جراحت داشتند.
هوا كاملا تاريک بود که حرکت خودمان را آغاز کرديم و
قبل از روشن شدن هوا خودمان را به نيروهاي خودي رسانديم و...
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
🌷─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
┄┅┅❅❁❅┅┅🖤
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم 🖤👆》
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت نود : اسارت( بخش دوم)
👤 راوی: امير منجر
از خبر مفقود شــدن ابراهيم يك هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوي
مسجد، جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي ناراحت و به هم ريخته. هيچكس
اين خبر را باور نميكرد.
مصطفي هم آمد و داشــتيم در مورد ابراهيم صحبــت ميكرديم. يكدفعه
محمد آقا تراشكار جلو آمد. بيخبر از همه جا گفت: بچه ها شما كسي رو به
اسم ابراهيم هادي ميشناسيد!؟
يكدفعه همه ما ساكت شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم. آمديم جلو
و گفتيم: چي شده؟! چه ميگي؟!
بنده خدا خيلي هول شــد. گفت: هيچي بابا، بــرادر خانم من چند ماهه كه
مفقود شــده، من هر شب ساعت دوازده راديو بغداد رو گوش ميكنم.
عراق اسم اسيرها رو آخر شبها اعلام ميكنه!
ديشــب داشــتم گــوش ميكــردم، يكدفعــه مجــري راديــو عــراق كه
فارســي حــرف مــيزد برنامــه اش را قطــع كــرد و موزيك پخــش كرد.
بعد هم با خوشحالي اعلام كرد: در اين عمليات ابراهيم هادي از فرماندهان
ايراني در جبهه غرب، به اسارت نيروهاي ما درآمده.
داشتيم بال درميآورديم! همه ما از اينكه ابراهيم زنده است خيلي خوشحال
شديم.
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
🌷─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#ربیع_الاول
┄┅┅❅❁❅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت نود : اسارت( بخش دوم)
👤 راوی : امير منجر
نميدانستيم چه كار كنيم. دست و پايمان را گم كرديم.
سريع رفتيم سراغ ديگر بچه ها، حاج علي صادقي با صليب سرخ نامه نگاري
كرد.
رضا هوريار رفت خانه آقا ابراهيم و به برادرش خبر داد. همه بچه ها از زنده
بودن ابراهيم خوشحال شدند.
٭٭٭
مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه رسيد.
در جــواب نامه آمده بــود كه: من ابراهيــم هادي پانزده ســاله اعزامي از
نجفآباد اصفهان هستم.
فکر کنم شما هم مثل عراقيها مرا با يكي از فرماندهان غرب كشور اشتباه
گرفته ايد!
هر چند جواب نامه آمد، ولي بســياري از رفقا تا هنگام آزادي اســرا منتظر
بازگشت ابراهيم بودند.
بچه ها در هيئت هر وقت اســم ابراهيم ميآمــد روضه حضرت زهرا سلاماللّهعلیها را
ميخواندند و صداي گريه ها بلند ميشد.
📚 منبع: کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#ربیع_الاول
┄┅┅❅❁❅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
A j:
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت نود و یکم : فراق ( بخش دوم )
👤 راوی عباس هادي
روبروي عكس ابراهيم نشســته و اشك ميريخت! جلو آمدم. گفتم: مادر
چي شده!؟
گفــت: مــن بوي ابراهيــم رو حس ميكنــم! ابراهيم الان تــوي اين اتاقه!
همينجاست و...
وقتي گريهاش كمتر شد گفت: من مطمئن هستم كه ابراهيم شهيد شده.
مادر ادامه داد: ابراهيم دفعه آخر خيلي فرق كرده بود، هر چه گفتم: بيا بريم
خواستگاري، ميخوام دامادت كنم، اما او ميگفت: نه مادر، من مطمئنم كه
برنميگردم. نميخواهم چشم گرياني گوشه خانه منتظر من باشه!
چند روز بعد دوباره جلوي عكس ابراهيم ايســتاده بود و گريه ميكرد. ما
بالاخره مجبور شديم دائي را بياوريم تا به مادر حقيقت را بگويد.
آن روز حال مادر به هم خورد. ناراحتي قلبي او شديدتر شد و در سي سي يو
بيمارستان بستري شد!
سالهاي بعد وقتي مادر را به بهشت زهرا سلاماللّهعلیها ميبرديم بيشتر دوست داشت
به قطعه چهل و چهار برود.
به ياد ابراهيم كنار قبر شهداي گمنام مينشست.
هــر چند گريه براي او بد بود. اما عقده دلــش را آنجا باز ميكرد و حرف
دلش را با شهداي گمنام ميگفت.
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊
🌷─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
#ربیع_الاول
┄┅┅❅❁❅┅♥️
@rafiq_shahidam96
❁═══┅┄
《 کانال شهید ابراهیم هادی رفیق شهیدم ♥️👆》
☘ سلام بر ابراهيم ۱☘
💥 قسمت نود و دوم:تفحص ( بخش دوم )
👥 راویان: سعيد قاسمي و راوي دوم خواهر شهيد
پس از آن گروهي به نام تفحص شهدا شكل گرفت كه در مناطق مختلف
مرزي مشغول جستجو شدند.
عشق به شهداي مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع
بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. بسياري از بچه هاي تفحص كه ابراهيم را
ميشناختند، می گفتند: بنيانگذار گروه تفحص، ابراهيم هادي بوده. او بعد از
عملياتها به دنبال پيكر شهدا ميگشت.
پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختيهاي بسيار، كار در كانال
معروف به كميل شروع شد. پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا ميشد.
در انتهاي كانال تعداد زيادي از شــهدا كنار هم چيده شــده بودند. به راحتي
پيكرهاي آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبري نبود!
علي محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتي پنج
روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت.
علي خود را مديون ابراهيم ميدانســت و ميگفت: كســي غربت فكه را
نميداند، چقدر از بچه هاي مظلوم ما در اين كانالها هســتند. خاك فكه بوي
غربت كربال ميدهد.
يك روز در حين جســتجو، پيكر شــهيدي پيدا شد. در وســايل همراه او
دفترچه يادداشــتي قرار داشت كه بعد از گذشت ســالها هنوز قابل خواندن
بود.
در آخرين صفحه اين دفترچه نوشــته بود:
»امروز روز پنجم است كه در
محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندي كردهايم. شهدا در انتهاي كانال كنار
هم قرار دارند. ديگر شهدا تشنه نيستند. فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه!«
بچه هــا با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شــدند و باز هم به جســتجوي
خودشان ادامه دادند.
اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود.
مدتي بعد يكي از رفقاي ابراهيم براي بازديد به فكه آمد....
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهيم ۱👉🏻
شهید #ابراهیم_هادی 🌹🕊