#سلامبرابراهیم📚
گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم را به دســت آورد. چند روز بعد
موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم!ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما ميآيم. من هم منتظرشبودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه ميكردم.تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد.
هميشه با شلوار كردي و بدون اسلحه ميآمد. اما اين دفعه بر خالف هميشه، با لباس پلنگي و پيشاني بند و اسلحه كلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيماسلحه دست گرفتي!؟خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده
اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه،
شما با بچه هاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم.
چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپيچیزن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبًا جلوتر از بقيه راه بودم.
حالت بدي بود. اصلا آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود.
#اینحکایتادامهدارد...
#شهید_ابراهیم_هادی
#رفیق_شهیدم
@rafiq_shahidam96