☘💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
بعد از نیم ساعت رانندگی صدای آنالی در اومد .
+ کجا داری میری !
هی دور خودت میچرخی !
بدون اینکه نگاهی بهش بندازم گفتم :
- میخوام یه فروشگاه پیدا کنم برای خونه یکم مواد خوراکی بگیرم .
هیچی تو خونه نیست .
+ خب همین رو مستقیم برو .
دستش رو به سمت جلو دراز کرد و ادامه داد :
+ اون تابلو قرمزه رو می بینی؟
به تابلو قرمزه که رسیدی ، سمت چپش یه خیابونه .
اون خیابون نه ، دوتا خیابون اون ورترش یه فروشگاه مواد غذایی هست .
منم یکم میخوابم رسیدیم بیدارم کن .
با دستم آروم و نمایشی به کتفش زدم و گفتم :
- چی میگی میخوابم !
ده دقیقه دیگه میرسیم .
+ وای تو هم ! مگه جلوتو نمی بینی !
پنج دقیقه دیگه در دام ترافیک می افتی جانم.
پوفی کردم و تمام حواسم رو به رانندگی دادم .
حرف آنالی درست در اومد و مسیری که ده دقیقه راهش بود بیش از نیم ساعت وقتم رو گرفت .
به زور های بوق ، بعد از نیم ساعت _۴۰ دقیقه ترافیک جان فرسا تموم شد و با سرعت از کنار ماشین ها لایی کشیدم .
نیم نگاهی به آنالی کردم .
سرعت و صدای بوق های ممتد من و ماشین ها هیچ تاثیری در خوابش ایجاد نکرده بود و همچنان خواب بود .
بالاخره یه جای پارک پیدا کردم و ماشین رو پارک دوبل کردم .
ماشین رو خاموش کردم و خمیازه ای کشیدم .
نگاهی به آنالی غرق در خواب انداختم و چند بار صداش زدم .
اما باز بی فایده بود .
گرسنگی ، اعتیاد و بدتر از همه کم خوابی رو خیلی زیاد کشیده بود .
دو دل بودم که برم یا نه ...
نگاهی به قیافه معصومش انداختم .
باهات چه کردن آنالی !
از توی داشبورد یه کاغذ ، خودکار در آوردم و بزرگ روش نوشتم .
" خواب بودی من رفتم ، زودی میام "
و به شیشه روبروش چسبوندم .
کارت رو برداشتم و خیلی سریع از ماشین پیاده شدم و ریموت ماشین رو زدم
و به سمت فروشگاه رفتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
حسابی خسته شدم ، دستام پر از پلاستیک بود .
هوف خدای من !
این آنالی هم که مثل چی گرفته خوابیده .
منتظر موندم تا نفراتی که جلوم هستن خرید هاشون رو حساب کنند .
بالاخره بعد از بیست دقیقه نوبت من شد .
پلاستیک ها رو ، روی میز قرار دادم .
دیگه الانه که کارت کاوه خالی بشه و بدبختی من شروع بشه .
بعد از پنج دقیقه خانومه گفت :
+ یک میلیون و هفتصد و پنجاه .
چیزی نگفتم و کارت رو بهش دادم .
فقط خدا ، خدا میکردم موجودی داشته باشه ، که با شنیدن صدای دستگاه کارت خوان متوجه شدم تراکنش موفق بوده .
لبخند پهنی زدم و دوباره پلاستیک ها رو بلند کردم و به سمت ماشین رفتم .
بعد از بیست دقیقه پیاده روی به ماشین رسیدم .
هوف خدا هوف.
حسابی خسته شده بودم به طوری که نای نفس کشیدن نداشتم .
ریموت ماشین رو زدم و تمام وسایل رو گذاشتم صندوق عقب و با دستم محکم صندوق رو بستم .
در ماشین رو باز کردم و با دیدن آنالی که همچنان مثل خرس خواب بود ، عصبانی پوفی کردم .
توی ماشین نشستم و ماشین رو ، روشن کردم .
در حالی که استارت میزدم چند باری صداش کردم اما بی فایده بود .
صدای ضبط ماشین رو تا آخر کم کردم و یه آهنگ خارجی رو آوردم .
تا سه شمردم و بعد با صدای بلندی آهنگ رو پلی کردم .
آنالی یهو از خواب پرید و شکه به من نگاه کرد که قهقهه بلندی زدم .
- خرس گیریزلی باید بیاد بهت ادای احترام کنه !
چقدر میخوابی؟!
بسه!
با صدای بلندی داد زد :
+ چی میگی !
نمیشنوم .
دستم رو به سمت ضبط بردم و صداش رو کم کردم .
- میگم خیلی خوابیدی ها .
من رفتم خریدامم انجام دادم .
+ آها .
خب چرا منو بیدار کردی آخه ؟!
-هو بسه چقدر میخوابی !
باید یه شوهر گیریزلی برات پیدا کنم .
خمیازه ای کشید و گفت :
+ هنوزم خرید داری ؟
- نه دیگه میریم خونه .
+ خونه !
- بلی خونه .
خونه خودمون .
نگران نباش کسی نیست فقط کاوه هست که اونم حلش میکنم.
+ مامانت اینا چی ؟
- شمالن .
+ واو.
حرفی نزدم و دستم رو به سمت شیشه بردم و کاغذی که برای آنالی نوشته بودم رو از روی شیشه دراوردم
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
بعد از یک ساعت رانندگی به خونه رسیدیم .
حسابی خسته شده بودم .
نای راه رفتن نداشتم ، دلم میخواست توی ماشین بخوابم اما حیف که نمی شد .
ماشین رو ، روبروی خونه پارک کردم .
- یالا آنالی پیادشو .
صندوق رو میزنم چندتا پلاستیک با خودت ور دار ببر دست خالی نری .
+ حله دادا .
نگاهی بهش انداختم که خنده ای کرد و از ماشین پیاده شد .
با خنده ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و پیاده شدم .
چند تا پلاستیک دادم دست آنالی ، چند تا رو هم خودم برداشتم و بعد از اینکه ماشین رو قفل کردم ، به سمت خونه رفتیم به در حیاط که رسیدیم گفتم :
- وای آنالی کلیدا تو ماشینه .
آیفون بزن .
+ مگه نگفتی کسی خونه نیست !
- منا خانم هستش ، یالا آیفون بزن.
دستم درد گرفت .
با زدن آیفون در حیاط باز شد و خودم و آنالی رفتیم داخل .
نزدیکای در هال بودیم که داد زدم :
- منا جون .
منا جون بیا کمک ...
منا خیلی سریع از هال خارج شد و به سمتم اومد .
× سلام مروا جان.
خوبی عزیزم .
با دیدن آنالی چشماش برق عجیبی زد و گفت :
× به به آنالی .
می دونی کِی دیدمت دختر !
آنالی خنده ای کرد و گفت :
+ سلام بر منا خانوم گل .
والا این مدت گیر دانشگاه و این چیزا بودم نشد بهتون سر بزنم .
حالا اینا رو میگیرید ؟
منا خیلی سریع به سمت آنالی رفت و پلاستیک ها رو از دستش گرفت و به سمت داخل رفت.
نگاهی به آنالی کردم و گفتم :
- چقدرم که تو درگیر دانشگاه بودی !
یالا بیا بریم داخل که حسابی کار دارم .
پلاستیک ها رو ، روی اپن گذاشتم و با خنده رو به منا گفتم :
- دیگه ایناها دست شما رو میبوسه .
منا لبخندی زد .
تشکری کردم و همراه آنالی به سمت اتاقم رفتیم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پایانی_فصل_اول
به ساعت نگاهی انداختم ۸ شب بود و کاوه هنوز نیومده بود خونه .
از کاری که میخواستم انجام بدم مطمئن نبودم ممکن بود یه درگیری بزرگ اتفاق بی افته.
موبایلی که تازه خریده بودم رو برداشتم و شماره کاوه رو گرفتم .
یکی از سیمکارت های قبلیم رو گزاشته بودم روش و قطعا کاوه شماره رو میشناخت.
صدای خستش توی گوشی پیچید.
+ سلام.
- سلام داداش خوبی ؟
+ میگذره .
میگم تو چرا کارت من رو خالی کردی !
- وای کاوه گیر میدیا !
خب فقط برای خودم که خرید نکردم برای خونه هم یه چیزایی خریدم.
بعدشم ، من خواهرتم باید خرجمو بدی .
چند وقت دیگم با نامزدت میخوای بری دور دور سر من بی کلاه بمونه .
میگم داداش من الان دوستم پیشمه ، آنالی .
میشناسیش که .
قراره یکم بریم بیرون اجازه میدی ؟
+هعیی چه نامزدی بابا.
بیرون چه خبره مگه !
بشین خونه .
هوف !
یه مدت خونه نبود از دستش راحت بودیما !
- چطور مگه؟
داداش !
قول میدم قبل از ۱۲ خونه باشیم .
بابا یه دور میزنیم فقط .
کلافه گفت :
+ هیچی.
خیلی خب .
من امشب نمیام خونه ، زیاد بیرون نمونید .
با خنده گفتم :
- فدای داداش خوشگلم بشم من .
چشم .
تلفن رو قطع کردم و با صدای بلندی گفتم :
- آنالی پوشیدی !
آنالی در حالی که از پله ها پایین می اومد گفت :
+ آره .
مروا من خیلی میترسم .
با خنده گفتم :
- دروغ چرا ، منم میترسم !
چکمه های بلند مشکیم رو به پا کردم و محکم بند هاش رو بستم .
مانتوی چرم خیلی بلندی هم تنم کردم و شال مشکی هم پوشیدم .
دستی به مانتوم کشیدم و با خنده دور خودم چرخیدم .
آنالی خنده ای کرد و گفت :
+ دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید !
- خب دیگه بسه .
کلید ها رو بردار همه ی در ها رو قفل کن .
من میرم ماشین رو روشن کنم توهم بیا.
" پایان فصل اول "
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا حُجَّةَاللهِ فیاَرضِه
صبح بدون سلام بر شما که نمیشود آقا!
سلام مولای مهربانم
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالروز میلاد حضرت عبدالعظیم حسنی مبارک باد🌹🌹🌹
عڪس خودت رو با لباسای رنگی و
کلۍ عشوه میزاری رو پروفایل بعد ناراحتیڪهمزاحمتمیشن!🤨
خب انتظار دارۍ با این عکسا ذکر
روزهاے هفته رو بفرستن برات؟🤭
#تباهیات🚶♂
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
🔴چون اوست کشتیبان، غم مخور...
♥️سرلشکر شهید قاسم سلیمانی:
اگر ایران را به یک کشتی تشبیه کنیم، ناخدای این کشتی رهبرانقلاب است که بدون این رهبری این کشتی به ساحل نمیرسد...
🕊🇮🇷📖🌷 #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
#شهید_ابراهیم_هادی
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
9.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴گردن ها را بزنید!
❌هر کسی را که ایمان نیاورد قتل عام کنید!
🔴بقعه ها و قبور و اماکن مقدس را نابود کنید!
🔵اینها عقاید و دستورات کدام فرقه است؟!