آرزوی پر زدن با من پرم با تو
گریه های نیمه شب با من حرم با تو
نفس با من ، هوا با تو
دعا با من _ شفا با تو
نیاز کربلا با من برات کربلا با تو
ای کس و کارم
به تو خیلی بدهکارم
دوسِت دارم
بی پناه و بی کسم مادر پناهم باش
آخرین امید شب های سیاهم باش
منو گریه منو زاری
منو روزهای بی یاری
فقط دلخوشم به اینم که
هوای نوکرو داری
آه دم آخر
به دادم می رسی مادر
دوسِت دارم
توروضه ترنشد چشمی که مَحرم نیست
روضه تو کمتر از داغ مُحرّم نیست
چی میشه مادرم باشی
یه سایه رو سرم باشی
چی میشه که شب جمعه
به یادم تو حرم باشی
آه چه محزونی
هنوزم روضه می خونی
غریب آقا😭😭😭
هدایت شده از کانال شهیدابراهيم هادی 🖤رفیق شهیدم🖤
پیج شهید ابراهیم هادی دلها:
🖤💔🖤💔🖤💔🖤
✨﷽✨
🏴یا امام رضا جان
@abalfazleeaam
🥀از بچگی دلم باهاته بهشت من صحن و سرات 🕌
🥀خدا میدونه مرغ روحم تو صحن اسماعیل طلا ته⭐
مددی یا رضا🤲🏻
مددی یا رضا🤲🏻
🧔🏻آقا مریضایی که دکترا شون قطعه امید کردن براشون تو حرمت🕌 خیلی زیادم🙏😭
🥀میان که تا بدی شفاشون....... 🙏
مددی یا رضا....🤲🏻
✨رضا غریب الغربا رضا معین الضعفا😔
🏴شهادت امام الرئوف حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام بر امام
زمان عجل الله فرجه و محبین ایشان تسلیت باد.🏴🏴
🖤💔🖤💔🖤💔🖤
🗓️1400/7/14
@abalfazleeaam
#ابوالفضلیم_افتخارمه #ابوالفضلی_ها #حضرت_ابوالفضل_العباس #شهادت #شهادت_امام_حسن_مجتبی #شهادت_امام_رضا #شهادت #امام_رضایی_ها #امام_رضایی_ام #امام_رضا_مددی #امام_زمان #جمکران #چهارشنبه_های_امام_رضایی #مهدویت #مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها #رفیق_شهیدم #شهیدمدافع_حرم #ماه_صفر #یا_جواد_الائمه #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_مصطفی_صدرزاده #روضه #مداحی #قدمگاه #باب_الجواد #باب_الجواد_راه_ورودی_به_قلب_توست #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #دعای_فرج #الهم_عجل_لولیک_الفرج
https://www.instagram.com/p/CUs-xWzII4z/?utm_medium=share_sheet
🏝آجرکاللهیاصاحبالزمان🏝
🏴 شهـادت جانسوز امام الرئـوف، بضعـة الرسول، غریب الغربـا،
رضا، عالِمِ آلِ محمّد، صابِر، فاضِل، رَضیّ، زَکیّ، وَلیّ، وَفیّ، صِدّیق، سِراجُالله، قُرَّةُ عَیْنُ الْمُؤْمِنین، مَکیدَةُالْمُلْحِدین، ثامِنُ الْاَئِمّه، ضامنِ آهو، امامِ غریب، سُلطان حضرت سلطان علے بن موسے الرضا(عَلیه آلافِالتحیة والثناء)، خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) و همه شیعیان و محبّین اهلبیت(ع) تسلیت و تعزیت باد.
"اللهم العن هارون و المامون"
"اللهم عجّل لولیّک الفرج بحق علی بن موسی الرضا"
#شهادت_امام_رضا
#امام_رضا
#همه_خادم_الرضاییم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
.
یک پنجره فولاد،
دلم تنگ تو آقاست💛!
ای کاش
که زوار خراسان تو بودم🕊...
شهادتهشتمین
اخترآسمانامامت⭐️
حضرتامام رضا•ع•تسلیتباد[🥀]
🏴|#همهخادمالرضاییم...
✨#هواۍحرم.
کبوتری رو سیاهم
بالهایم شکستهاند
و آشیانهام را گم کردهام
یا علی بن موسی الرضا
به جان مادرتان
صديقهى كبرى سلام الله عليها
من را
از نو بسازید و پرِ پروازم دهید
آن وقت نام مرا
نوکر فرزندتان "مهدی"بنویسید آقاجان ...
▪️خیریندیدهامازعمریکهبیتورفت
▫️اللهم عجل لولیک الفرج
# کتابِ_ مرتضی_ و مصطفی
" قسمت۲۳ "
|فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم|
...💔...
نیروهای اعزامی برای اولین بار بود که به سوریه می آمدند. لذا فرمانده ی آنها من را به عنوان مشاور انتخاب کرد تا کنارش باشم و از تجربیاتم استفاده کند.
سیدابراهیم که زودتر از من آمده بود، فرماندهی پادگانی در جنوب حلب را بر عهده داشت. آنجا محل تقسیم نیروهای جدید بود. در کنار این، سید، یگان ناصرین را هم تشکیل داد.
چند بار آمارش را از بچههای فاطمیون گرفتم. گفتند در «خانات» است. از جای ما تا خانات چند کیلومتر فاصله بود. همراه یکی از بچهها که با ماشین به آنجا می رفت شدم و به خانات رفتم. آنجا سیدابراهیم را در اتاق فرماندهی پیدا کردم. هر دو از دیدن هم خوشحال شدیم. همدیگر را در بغل گرفته و ماچ و بوسه کردیم.
آن روز سید گفت: «قراره فردا حمله ای داشته باشیم. تو هم میای؟» گفتم: «بچه های خودمون رو چی کار کنم؟» گفت: «مگه قراره کاری کنی؟ بپیچونشون.» اطاعت امر کردم. دیگر مقر نرفتم و شب همانجا ماندم.
صبح اول وقت آماده حمله شدیم. سید داخل ماشین نشسته بود. در ماشین باز و ضبط روشن بود. دستگاه پخش صوت نوحه ی پرشوری می خواند. صدایش هم بلند بود. سید دست چپش را به دستگیره سقف گرفته و با حالی معنوی زیر لب هم خوانی می کرد. من هم از او فیلم می گرفتم. تا رسید به اینجای نوحه:
منم بی تابم، دیدم تو خوابم
میان دشتی از گل های یاسم
عجب دردیه، چه خوش دردیه
ایشاالله تاسوعا پیش عباسم
اینجا رو کرد به من، ۲، ۳، بار زد به سینه اش و با تأکید گفت: «ایشالله تاسوعا پیش عباسم.» بعد هم با شور سینه زنی نوار، سرش را به حالت لذّت، این ور و آن ور می برد.
به او گفتم: «سید! حرفی، صحبتی، چیزی!» گفت: «ایشالله بریم، سالم برگردیم؛ به حق فاطمه ی زهرا، پیروزی از آن ما باشه. طلوع نزدیکه.» اشک در چشمانش حلقه زده بود. ادامه داد: «ایشالله بچهها، رزمندهها همه بیان، بسیجی ها؛ جاشون خیلی خالیه.» گفتم: «شهید نشی تا ما برگردیما» مکثی کرد و گفت: «تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.»
این را که گفت، دست کشید روی چشمانش و اشک ها را پاک کرد. دوباره با نوار هم نوا شد. پرسیدم: «سید! خسته نشدی از این کارها و از این عملیات ها؟» محکم دستش را آورد بالا و گفت: «تشنه تر شدم.»
رفتیم پای کار عملیات «سابقیه». طبق طرح عملیات که «والعادیات» نام داشت، قرار بود مناطق سابقیه، «خلسه» و «زیتان» را آزاد کنیم. سیدابراهیم یگان ناصرین را برداشت و آمد. من مسئولیتی نداشتم و کنار سید بودم. خدا رحمت کند شهید «محمدحسین محمدخانی» معروف به «حاج عمار» را؛ در این عملیات فرمانده محور بود. او خیلی به سیدابراهیم گیر می داد. سید با ناصرین بی ترمز می رفت جلو و می خواست سریع تر خود را به دیوار شهر بچسباند؛ حاج عمار هم دائم می گفت: «احتیاط کنید.» در آن عملیات خیلی خوب پیش روی کردیم و بدون درگیری سابقیه را گرفتیم.
بعد از عملیات سید را برداشتم، آوردم گردان خودمان. به او گفتم: «سید! بیا مخِ این فرمانده ی ما رو بزن که ما رو آزاد کنه، توی عملیات های بعدی هم با شما باشم.» گفت: «غمت نباشه، هر طوری شده، نامه ت رو می گیرم، بیای پیش خودمون.»
رسیدیم مقر. فرمانده بابت این که بدون اجازه او رفته بودم عملیات، از دستم شاکی بود. او با درخواست انتقال من مخالفت کرد و گفت: «ما اینجا نیروی کاربلد نداریم و همه تازه واردند. ابوعلی کمک ماست.» کمی با او صحبت کردیم و در نهایت راضی شد با سیدابراهیم بروم.
ماه محرم بود. دوباره برای عملیات «القراصی» آمدم پیش سیدابراهیم. عملیات بزرگی بود و حاج قاسم شخصاً بر آن نظارت داشت.
شب تاسوعا بود؛ شب قبل از شروع عملیات. یکی از بچهها از سیدابراهیم فیلم می گرفت. به او گفت: «سید! اگه وصیتی داری بگو.» سید گفت: «امشب شب تاسوعاست. درهای رحمت خدا به روی همه بازه. خیلی حال می ده آدم تو روز تاسوعا شهید بشه.» در همین حین، من از راه رسیدم. چند حبه انگور همراه خودم داشتم و دادم به سیدابراهیم. او خورد و گفت: «خودتم بخور.» گفتم: «نمی خورم.» متوجه شد روزه هستم. معمولاً دوشنبهها و پنجشنبهها روزه می گرفتم. گفت: «ای ناقلا! بازم روزه ای؟»
فیلم بردار به سید گفت: «رفیقتم که اومد. حالا اگه وصیتی داری بگو.» سید چند جمله ای صحبت کرد. او را بوسیدم و رفتیم بخوابیم.
سحر از سابقیه حرکت کردیم. آتش تهیه، القراصی را می زد. ما در باغ های زیتون جلو می رفتیم. رسیدیم به دو کیلومتری شهر و داخل یک باغ زیتون در سنگرهایی که آنجا تعبیه شده بود، مستقر شدیم. از همه طرف سمت ما آتش می آمد. نمی دانستیم از کجا می خوریم. در همان سنگرها زمینگیر شده و منتظر فرمان حمله ماندیم.
حال سیدابراهیم با همیشه فرق داشت. سربند آبی سیدالشهدایی که روی پیشانی بسته بود، خیلی جلوه نمایی می کرد. انگار در دلش آشوب بود. من که طاقت نداشتم او را این طوری ببینم، پرسیدم: «سید! چیزی شده؟ خیلی تو همی!» سکوت کرد و جوابی نداد. آن روز سید زیارت عاشورا را از جیب اش درآورد و بر خلاف همیشه که اذکار و دعاها را زیر لب می خواند، گفت: «بچه ها! اینجا جون می ده یه زیارت عاشورا بخونیم.» زیر آتش خمپاره و گلوله شروع کرد به خواندن: «السلام علیک یا اباعبدالله. السلام علیک یابن رسول الله. السلام علیک یابن امیرالمومنین و ابن سیدالوصیین. السلام علیک یابن فاطمه سیدة نساء العالمین. السلام علیک یا ثارالله...»
حال خوشی داشت. مقداری که خواند، حالش منقلب شد. اشک هایش جاری شد و نتوانست ادامه دهد. داد به یکی دیگر از بچهها بخواند.
کمی بعد، بلند شدیم و حرکت کردیم. رسیدیم به زمین های کشاورزی که دشمن تیرتراشْ ما را می زد. همان جا متوقف شدیم.
شهر القراصی در گودی قرار داشت و دور تا دورش هم ارتفاع بود. هدف ما گرفتن خانه ای بالای یکی از همین ارتفاعات بود که اشراف خوبی بر شهر داشت. به هر نحوی که بود موفق شدیم خانه را بگیریم و آنجا مستقر شویم. حدود ۲۰ نفر داخل حیاط بودیم و ۲۰ نفر هم دور خانه پخش شده بودند. می خواستیم از طریق این خانه روزنه نفوذی به داخل شهر پیدا کنیم. با خانه های ورودی شهر فاصله زیادی نداشتیم؛ حدود ۲۰۰ متر. سیدابراهیم مترصّد این بود که خودش را به این خانه ها برساند. اما این مسیر کاملاً در تیررس دشمن بود و به راحتی ما را می زد. یکی دو بار مانع سید شدم. به او گفتم: «ناسلامتی تو فرمانده گردانی! اگه بری، کی بچهها رو هدایت کنه!»
آتش شدید دشمن به هیچ کس اجازه حرکت نمی داد. در همین حین، یکی از بچهها بدون اجازه، با تمام توان و سرعت، به طرف خانهها دوید. رگبار بود که به طرفش می رفت. اما مورد اصابت قرار نگرفت و سلامت خودش را رساند به دیوار خانههای ورودی شهر. سید خیلی جوش او را می خورد. می گفت: «اگه الان کمکش نکنیم، ممکنه اسیر بشه.» چون به آنجا تسلط داشتیم، به بچهها گفتم: «مواظب باشید دشمن اون رو نزنه.»
در نهایت موفق شدیم از شیار کنار لوله های آب، خودمان را به خانه ها برسانیم و دو خانه را هم بگیریم. حالا فاصله ما با دشمن شده بود ۲۰ متر. دشمن رو به روی مان بود ولی او را نمی دیدیم.
بعد از یک ربع بیست دقیقه، از زمین های چغندر و بادنجان که در بستر گودی رودخانه قرار داشت، به داخل شهر نفوذ کردیم و دیوار اول شهر را گرفتیم. با همین ترتیب، حدود ۲۰ خانه را پاکسازی کردیم. با سیدابراهیم و چند تا از بچهها رفتیم روی پشت بام یکی از خانه ها مستقر شدیم. چند نفر از بچهها هم روی پشت بام خانه ای که با ما ۱۵ متر فاصله داشتند، بودند.
چون دشمن از رو به رو تیراندازی می کرد، تردّد بین این دو خانه میسّر نبود. سیدابراهیم دنبال راه کاری برای نفوذ می گشت. اما ظاهراً راه ها بسته بود. به سید گفتم: «من می رم ببینم از کدوم خونه به طرف مون تیراندازی میشه.» از پنجره یکی از خانه ها وارد آن شدم. با دوربین منطقه را چک کردم. هر چه دید انداختم، سنگر تیربار دشمن را پیدا نکردم. برگشتم سمت همان خانه ای که سیدابراهیم آنجا بود.
همین که داشتم می آمدم، کمیل فریاد زد: «نرو! نرو!» زیاد توجه نکردم. دوباره داد زد: «می گم نرو! سیدابراهیم رو زدن.» چی؟ سیدابراهیم را زدند! آن قدر برایم غیر قابل باور بود که به او گفتم: «چی میگی بابا؟» گفت: «سیدابراهیم رو زدن. نگاه کن، اونجاست.» نگاه کردم. سید دراز به دراز خوابیده بود و چفیه هم روی سرش. واویلا! دنیا روی سرم خراب شد. بی اختیار دویدم طرفش. اولین کاری که کردم، چفیه را از صورتش برداشتم. چهره اش غرق خون بود. سیدم رفت؛ برادرم رفت؛ همه کس ام رفت؛ ظهر تاسوعا بود. یاد چند روز پیش افتادم که سید می زد به سینه اش و می گفت: «ایشاالله تاسوعا پیش عباسم.» بی اختیار روی بدنش افتادم. ضجّه می زدم. سر و صورتش را با ناله و گریه بوسه باران کردم.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#صبحتبخیرمولایمن
🏝 #جمعه است و #ربیع_الاول ....
خانه را آب و جارو کردهام،
گلدانها را چیدهام کنار حوض،
فوارهها را باز کردهام و
خودم نشستهام لب ایوان،
روبروی در....
آخر ، شادی که میآید،
دلم بهانه گیرتر میگردد
مدام مرغ دلم خودش را میکوبد به
در و دیوار سینهام...
دلم تنگ است برای دیدنتان...
ولی چه کنم؟...
با این فراق چه کنم؟...🏝
⚘الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج⚘
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
@rafiq_shahidam96
🌸 بِسمِ رَبِ شُـهَــدا وَ صِدیقین
🧔🏻ابـراهـیـم و میرزا اسمـاعیل دولابی
👴🏻پیرمردها با عبای مشکی بالای
مجلس بود به همراه ابراهیم سلام کردیمو🙏
😇 ایشان رو کر به ماو با چهره خندان گفت آقا ابراهیم راه گم کردی چه عجب این طرف ها👌🏻
🧔🏻 ابراهیم سر به زیر نشسته بود با ادب گفت شرمنده حاج آقا وقت نمیکنیم خدمت برسیم🍃
♦️وقتی اتاق خالی شد روکرد ابراهیم و لحنی متبا زعانه گفت آقا ابراهیم مارو هم یکم نصیحت کن
🧔🏻 ابراهیم از خجالت سرخ شد😡 سرش را بلند کردو گفت حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید😔
خواهش می کنم اینطوری حرف نزن🙏
✨بعد گفت ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم🤲🏻
انشاالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم 👌🏻بیرون رفتیم
✨در بین راه گفتم ابرم جون تو هم به این بابا یه کم نصیحت می کردی👌🏻
دیگه سرخ و 😡 زرد شدن نداره که
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت چی میگی امیر جون تو اصلا این آقارا شناختی گفتم نه😔
♦️جواب داد گفت ایشان حاج میرزا اسماعیل دولابیه👌🏻
🗓️ 1400/716
@rafiq_shahidam96
@shahid__mostafa_sadrzadeh1
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگی_مجازی_هادی_دلها
#شهید_مصطفی_صدرزاده #شهید_ابراهیم_هادی #ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم #رفیق_شهیدم_ابراهیم_هادی #اسماعیل_دولابی #سیروسلوک #عمار_حلب #بهجت #حضرت_ام_البنین #حضرت_زهرا #ماه_ربیع #فاطمیه #شهادت #شهید_بیضائی #شهید_عباس_دانشگر #شهید_رحمان_مدادیان #شهید_حسین_معزغلامی #شهید_محمدرضا_دهقان #شهید_اسماعیل_دقایقی #شهدای_گمنام #مهدویت #جمعه #جمکران #امام_زمان #نهج_البلاغه #قمر_بنی_هاشم #قم
https://www.instagram.com/p/CUwg-eNoKHc/?utm_medium=share_sheet
# کتابِ _مرتضی _و مصطفی
" قسمت۲۴ "
|فصل نهم : روز تاسوعا پیش عباسم|
{ پایان فصل نهم }
...💔...
شیخ محمد آمد و گفت: «ابوعلی! بلند شو. بچهها همه دارن نگاه می کنن، پاشو. بعدِ سید کار دست توئه، پاشو.» اصلا نمی فهمیدم چه می گوید. روی بدن سید افتاده بودم و زار می زدم. با نهیب و تشر شیخ محمد به خودم آمدم که گفت: «ابوعلی! پاشو خودت رو جمع کن. روحیه بچهها رو بیشتر از این بهم نریز! والله به خدا اگه سید راضی باشه تو این طوری می کنی!» بلند شدم، اما حالم عوض نشد. شیخ محمد که دید من بلند شدم، سریع رفت پیش بچهها.
با زحمت جنازه ی سیدابراهیم را انداختم روی کولم. پاهای سید روی زمین کشیده می شد. اشک می ریختم و او را می آوردم عقب. ۷۰، ۸۰ متر که آمدم، نفس ام برید. اما اگر او را زمین می گذاشتم، ممکن بود دیگر نتوانم بلندش کنم. دغدغهام نیفتادن جنازه سید دست دشمن بود. به دیوار تکیه دادم و نفس گرفتم. هر طوری بود او را به اولین خانه ای که در القراصی گرفته بودیم و محل لجستیک مان شده بود، رساندم.
تا غروب جنازه سید همان جا ماند. بعد از تاریکی هوا او را پتوپیچ کردیم، فرستادیم عقب؛ اما خودمان همان جا ماندیم.
نیروهای کمکی از سمت راست آمدند. با فشاری که به دشمن وارد آوردیم، آنها را مجبور به عقبنشینی کردیم.
بعد از گرفتن القراصی و تحویل آن به نیروهای جدید، برگشتیم عقب. اما من دیگر دل و دماغ نداشتم. همین جور بی خود اشک ام می آمد و نمی توانستم جلوی آن را بگیرم. بچهها خیلی دلداری ام می دادند؛ اما داغ سید خیلی برایم سنگین بود.
یک هفته بعد از شهادت سید، حاج قاسم به مقر ما در یک مدرسه آمد. آن روز فرمانده تیپ من را به حاج قاسم معرفی کرد و گفت: «هر جا سیدابراهیم بوده و می رفته، ابوعلی هم دنبالش بوده است.» همان روز من به عنوان جانشین سیدابراهیم معرفی شدم و فرماندهی یگان ناصرین به من سپرده شد.
حاج قاسم در سخنرانی آن روزش برای بچهها، از سیدابراهیم یاد کرد و گفت: «من آن زمان در دیرالعدس دیدم یک صدای خیلی برجسته ای می آید؛ سیدابراهیم صدرزاده خیلی صدای مردانه ای داشت، مثل داش مشتی های تهرانی. من او را نمی شناختم. وقتی از پشت بی سیم حرف می زد، گفتم: «او کیست که از تهران آمده و در تیپ فاطمیون جای گرفته است.» حسین [بادپا] گفت: «سیدابراهیم.» وقتی از دیرالعدس برمی گشتیم، از حسین [بادپا] سؤال کردم: «این سیدابراهیم کیست که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد؟» سید را نشان داد [و] گفت: «این.» یک جوان رشید، باریک که خیلی تو دل برو بود و آدم لذت می برد که نگاهش کند. من واقعا عاشقش بودم. پرسیدم: «چطور به اینجا آمده است.» [گفتند:] این جوان چون ما راه نمی دادیم بیاید، رفت مشهد و در قالب فاطمیون و به اسم افغانی ثبت نام کرده و به اینجا آمده بود؛ زرنگ به این می گویند. زرنگ به من و امثال من نمی گویند. زرنگ فردی نیست که به دنبال مال جمع کردن و گول زدن مردم است. زرنگ و با ذکاوت شخصی است که فرصت ها را به این شکل به دست می آورد. زرنگ یعنی کسی که فرصت ها را به نحو احسنت استفاده می کند. چرا وی این کار را کرد، چون خیلی قیمت دارد. خدا کسی را که در راهش جهاد می کند، دوست دارد. فَضَّلَ اللّهُ المجاهدینَ عَلَی القاعِدینَ أَجرًا عظیمًا. اگر کسی را خدا دوست داشته باشد، محبت، عشق و عاطفه اش را در دل ها آکنده می کند. امثال سیدابراهیم در خیابانهای تهران بسیارند، اما آن چیزی که سیدابراهیم را بسیار عزیز کرد، این مسأله بود.»
من شعری درباره سیدابراهیم سروده بودم که آن روز جلوی حاج قاسم خواندم:
ظهر تاسوعا میان کربلای دیگری
در ره عشق حسین دیدم که بی پا و سری
خوب دیدم عشق در قلب تو غوغا می کند
دشمن بی دین ز احساس ت پروا می کند
خوب دیدم مصطفی عباسِ زینب می شود
روز روشن بر همه تکفیریان شب می شود
ای برادر مصطفی ای سرو قامت ای رشید
ای نگهبان حرم ای مرد میدان ای شهید
خوب دیدم چهره ات یک لحظه غرق نور شد
ظهر تاسوعا خدایا چشم دنیا کور شد
از رشادت های تو هر چه بگویم من کم است
ذکر عشق تو به بی بی روی دردم مرهم است
گفته بودی اربعین پای پیاده کربلا
آه سید، رهسپارم می روم من تو بیا
وعدهی دیدار ما ای جان من ای مصطفی
اربعین در کربلا در کربلا در کربلا
این خوابی بود که سیدابراهیم دیده بود. یک بار که با شیخ محمد دور هم نشسته بودیم، سید گفت: «ابوعلی! دیشب خواب دیدم با هم پیاده داریم می ریم کربلا.» خیلی انتظار تعبیر خواب سید را می کشیدم.
جدای از این، چندین بار به هم قول داده بودیم، هر کدام زودتر شهید شدیم، او آن دیگری را شفاعت کند. یک بار یکی از بچهها داشت از من و سید فیلم می گرفت. اول از من پرسید: «تو این قدر شهید شهید می کنی، هیچ پیامی نداری؟» سید کنارم بود. رو به دوربین گفتم: «ما با هم یه قرارهایی گذاشتیم. الانم متذکّر می شیم که هر کدوم مون زودتر پرید - البته این سید زودتر می پره - هر کی زودتر پرید، بره بستْ در خونه حضرت سیدالشهدا بشینه، شهادت اون یکی رو بگیره. اگر این کارو نکنه، شهید پَستیه.»
یک بار دیگر توی ماشین بودیم که این صحبت شد. آنجا سیدابراهیم رو به دوربین گفت: «مردم! تا حالا شهید پست دیدین؟.»
سیدابراهیم که شهید شد، پدرش می خواست آخرین مسئولیت اش را روی سنگ قبرش بنویسد. من به او گفتم: «آخرین مسئولیت سیدابراهیم جانشین تیپ بود. منتهی شاید اگه خود سیدابراهیم هم بود، راضی نمی شد که مسئولیتش رو روی مثلاً سنگ قبرش بنویسند. هیچ وقت دوست نداشت مطرح بشه.»
روی سنگ قبرش حک شد: «فرمانده گردان عمار تیپ فاطمیون.»
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
#مجموعه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
#فرهنگے_مجازے_هادے_دلہـا
#کتاب_مرتضی_ومصطفی
#شهید_مصطفی_صدرزاده
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗
ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے.
@rafiq_shahidam
@rafiq_shahidam
🕊️🕊️🕊️
https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
#صبحتبخیرمولایمن
🏝بدونرخماهتشنبه رسید....
فکری
برای #جمعه ی بعدی نمیکنی...؟!
دیگر
نفس
بدون
تو :)
بالا نمیرود....!! #امام_زمان🏝
⚘لا شَكَّ فِيهِ وَ لا شُبْهَةَ مَعَهُ، وَ لا بَاطِلَ عِنْدَهُ، وَ لا بِدْعَةَ لَدَيْهِ
[و دین به گونه ای شود] كه شكي در آن نبوده و شبههاي با آن نباشد، و باطل و بدعتي همراه آن نماند⚘
📚مفاتیح الجنان،صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
🕯الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🕯