کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 «♡بـسـم رب العشق ♡» 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژا
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_سی_و_نهم
با آستینش بینش رو تمیز کرد و در حالی که فین فین می کرد گفت :
+ ب ... باشه .
از اول میگم .
خواست گریه کنه که گلدونی که کنارم بود رو ، روی زمین زدم که شکسته شد .
آنالی تکونی خورد و با ترس آب دهنش رو قورت داد.
+ اون روزای اولی که رفتی خیلی حالم خراب بود .
خیلی خیلی ...
یه روز توی دانشگاه حالم بهم خورد .
کاملیا اتفاقی دیدم و ازم پرسید چرا حالم بد شده .
منم بهش گفتم که بخاطر تو اینجوری شدم .
بهم گفت تو ارزش این همه حال بد رو نداری ، بهم گفت باید قوی باشم و روی پای خودم بایستم .
هق هقش بلند شد و من بیشتر کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره .
بعد از چند دقیقه ادامه داد :
+ کاملیا گفت قراره یه پارتی برگزار کنن و از من خواست که دعوتش رو قبول کنم و همراهش برم .
مروا غلط کردم ، بخدا غلط کردم ...
در حالی که گریه می کرد گفت :
+ من هم باهاش رفتم ...
اولاش همه چیز خیلی خوب پیش رفت خیلی خوب بود اما کم کم خیلی ها رفتن و جمعیتی که اونجا بودن رفته رفته کمتر و کمتر شد .
دیگه نصف شب بود منم رفتم تا کاملیا رو پیدا کنم و بهش بگم منم میخوام برم خونه ...
با داد گفت :
+ مروا مروا بدبخت شدم .
و با دستاش به صورتش ضربه زد ، سریع به سمتش رفتم و جلوش رو گرفتم .
- بعدش چی شد آنالی ؟
بعدش چی شد ؟!
یالا بگو .
+ پیداش کردم ، کنار ساشا و چند نفر دیگه گوشه ای نشسته بودند ، صدای خنده هاشون خیلی روی مخم رژه میرفت خیلی ...
بهش گفتم میخوام برم خونه .
که گفت تازه جمع خودمونی شده بمون .
به اجبار موندم و کنارشون نشستم .
کاملیا سیگاری به سمتم گرفت و ازم خواست که سیگار بکشم .
چشمام گرد شد و با داد گفتم :
- نگو که اون لامصبو کشیدی !
فین فینی کرد و گفت :
+ اولش گفتم نمیخوام اهل این کارا نیستم .
خیلی اصرار کرد و گفت همین که باره .
یه شب که هزار شب نمیشه !
منم ازش گرفتم و یکم کشیدم .
اطرافیانش خیلی تشویقم کردن که بکشم .
اون شب تموم شد و موقعی که خواستم برگردم خونه کاملیا یه پاکت سیگار بهم داد منم ازش گرفتم .
در حالی که می نالید ادامه داد :
+ اون شب تا صبح سه تا دیگه کشیدم .
مروا دیگه بهش عادت کرده بودم ، عادت .
مصرفم توی روز خیلی زیاد شده بود خیلی ...
رفته رفته زیر چشمام سیاه شد و هر کاری میکردم که با آرایش بپوشونمش اصلا فایده ای نداشت .
دهنم هم مرتب بوی سیگار می داد !
مامانم چند باری متوجه شد اما به روم نیاورد ...
این مدت هرچی لازم داشتم کاملیا و ساشا برام آماده میکردند و کم وکسری نداشتم پول خرید سیگارم اونها بهم میدادن .
یه روز خدمتکار خونمون داشته اتاق من رو تمیز میکرده که چند تا پاکت سیگار توی کشو میبینه .
میره نشون مامانم میده و مامانمم همه چیز رو متوجه میشه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_ام
+ مامانم دقیقا یک روز قبل از اینکه بهم زنگ بزنی و ازم پول بخوای همه چیز رو متوجه شد و بهم هشدار داد که اگر ادامه بدم از خونه بیرونم میکنه !
منم همه چیز رو به کاملیا گفتم
اونم گفت که خودش ازم حمایت میکنه ، بهم گفت بیام پیش خودش .
صبح همون روزی که بهم زنگ زدی من فرار کردم و اومدم پیش کاملیا .
همه چیز خیلی خوب پیش رفت ...
ازم حمایت می کرد هم خودش هم ساشا .
تا اینکه ...
به اینجای حرفش که رسید هق هقش بلند شد .
با صدای بلندی فریاد زدم :
- د حرف بزن .
جون به لبم کردی .
با دستاش اشکاش رو پس زد و با صدایی پر از بغض گفت :
+ تا اینکه دو روز پیش یکی در زد فکر کردم کاملیاست ، رفتم دم در دیدم خودش نیست و یه پسر جوونه .
هق هقش بلند شد اما این بار مانع گریه کردنش نشدم .
بعد از چند دقیقه گفتم :
- ادامه بده .
با چشمای قرمزش نگاهی بهم کرد .
+ گفت از طرف کامیا اومده و کاملیا گفته همراه اون پسره برم .
میدونستم چه نقشه کثیفی توی سرشه برای همین خواستم از خونه بیرونش کنم ولی چاقو کشید .
شالش رو از سرش در آورد که با دیدن گلوی زخمیش هین بلندش کشیدم .
+ میبینی !
از دو روز پیش تا حالا کاملیا اصلا اینجا نیومده ، مروا خیلی حالم بده خیلی ...
بدنم خیلی درد میکنه ، خیلی ...
اصلا چیزی نخوردم از دو روز پیش ، خونه خالیِ خالیه .
کاملیا امروز صبح بهم زنگ زد ...
حرفش رو خورد و چیزی نگفت که با داد گفتم :
- چی بهت گفت ؟!
+ مروا عصبانی نشو !
خواهش میکنم عصبی نشو !
گفت امشب همون خونه قبلی پارتی دارن ، گفت که برم .
گفت اگر نیای هر چیزی دیدم از چشم خودم دیدم .
در حالی که از روی زمین بلند شدم دستی به موهای پرشونم کشیدم و گفتم :
- غلط کرده دختره ...
استغفرالله .
دستم رو زیر بازوی آنالی گذاشتم و گفتم :
- بلند شو .
یالا بلند شو .
+ چی کارم داری ؟!
میخوای چی کار کنی ؟
- آنالی هیچی نگو !
یه کلمه دیگه حرف بزنی خودمو این خونه رو به آتیش می کشم .
کلید ماشینم رو به سمتش گرفتم و گفتم :
- میری توی ماشین میشینی تا بیام .
فهمیدی !
هیچ جا نمیری فقط بشین تا بیام .
آنالی به ولای علی قسم ،ا گه بیام و توی ماشین نباشی ...
+ باشه باشه فهمیدم .
با رفتن آنالی ، روی زمین افتادم .
تحمل این درد خیلی سخت بود .
این که از خواهرت ، از رفیقت .
از تنها پشتیبان این همه سالت ، بخوان سوءاستفاده کنن ، کمرت رو میشکونه .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
کل خونه رو گشتم ...
یه ساک کوچیک برداشتم و چند دست لباس تمیز توش گذاشتم .
زیپ ساک رو کشیدم و
به سمت روشویی گوشه حیاط رفتم و آبی به دست و صورتم زدم .
از خونه بیرون اومدم و به سمت ماشین حرکت کردم .
آنالی صندلی جلو نشسته بود و هنوز چشماش قرمز بود ، سرم رو به علامت تاسف تکون دادم و توی ماشین نشستم .
در ماشین رو محکم بستم که آنالی تکونی خورد .
خیلی سریع ماشین رو ، روشن کردم و با سرعت زیاد شروع کردم به حرکت ...
بعد از چند دقیقه آنالی زبون باز کرد و گفت :
+ کجا داری میری ؟!
- کمپ .
با ترس به سمتم برگشت .
+ ک ... جا ؟
با داد گفتم :
- مگه کری ؟!
کمپ ، کمپ !
پام رو بیشتر روی پدال گاز فشار دادم که آنالی بیشتر به صندلی چسبید .
بزار بترسه .
آزادی بیش از حدش داره نابودش میکنه !
وقتش شده به خودش بیاد مثل من .
بعد از نیم ساعت رانندگی کنار یه موبایل فروشی ایستادم .
کارت کاوه رو برداشتم و بدون توجه به صداهای آنالی از ماشین پیاده شدم و درهاش رو قفل کردم .
رفتم داخل موبایل فروشی ، فروشنده یه پسر جوون بود برای همین دستی به لباسام کشیدم و مرتبشون کردم .
- سلام ،خسته نباشید .
یه موبایل میخواستم .
قیمتش حدودا هفت الی هشت میلیون باشه .
+ سلام .
چشم.
دستش رو به سمت طبقه ای از موبایل ها برد و گفت :
+ اینا همشون هفت تا هشت میلیون هستند .
کدومش مد نظرتونه ؟
اینقدر فکرم درگیر آنالی بود که گفتم :
- نمی دونم یه خوبش رو بدید .
+ بسیار خب .
جعبه یکی از موبایل ها رو باز کرد و گفت :
+ این چطوره ؟
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم گفتم :
- همین رو بدید ، خوبه .
فروشنده با تعجب بهم خیره شد که کارت رو به سمتش گرفتم و رمزش رو هم گفتم .
فروشنده با یه مبارکتون باشه ، کارت رو بهم داد و منم با یه خداحافظی
موبایل رو خیلی سریع برداشتم و به سمت ماشین حرکت کردم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
از توی شیشه جلو نگاهی به داخل ماشین انداختم ، آنالی نبود !
خیلی سریع از خیابون رد شدم و به سمت ماشین دویدم ، در سمت آنالی رو باز کردم که آنالی مثل جنازه ای درحال افتادن روی زمین بود .
با پاهام مانع افتادنش شدم .
موبایل رو ، روی صندلی عقب پرت کردم و با دستام بازو هاش رو گرفتم .
به صورتش چندین بار ضربه زدم .
- آنالی !
آنالی چت شد یهو ؟
خوبی تو ؟!
در حالی که عرق از سر و کلش می ریخت گفت :
+ خ ... خوبم .
به سمت صندلی هلش دادم و کمربند رو محکم بستم .
- قیافت که این رو نمیگه !
وایسا تا بیام .
در های ماشین رو قفل کردم و دوباره رفتم اون سمت خیابون .
احتمال میدادم گرسنه شده چون قبلا چندباری اینجوری شده بود .
به علاوه این گندی که زده و چند روزی خماری کشیده ، قطعا بدنش خیلی ضعیف شده .
از مغازه ای چند تا آب میوه و کیک گرفتم و بعد از حساب کردن دوباره به سمت ماشین رفتم .
در ماشین رو باز کردم و نشستم .
پلاستیک رو به سمت آنالی گرفتم .
- بیا اینا رو بخور ، تا پس نیفتادی !
دستش رو به سمت گلوش برد و گلوش رو فشار داد .
چندین بار سرفه کرد .
خواست شالش رو در بیاره که مانعش شدم .
- این چه کاریه !
اگه یه نفر دیدت چی ؟!
شیشه ها که دودی نیست !
بیا اینها رو بخور بلکه حالت یکم بهتر بشه .
چشم غره ای بهم رفت و پلاستیک رو با یه تشکر از دستم گرفت و خیلی زود مشغول خوردن شد .
ماشین رو ، روشن کردم و شیشه ها رو آوردم پایین تا بادی به سر و کله اش بخوره .
همین که خواست کیک دوم رو باز کنه موبایلش زنگ خورد .
موبایل رو از جیبش در آورد و نگاهی به من کرد .
نگاهی بهش انداختم و درحالی که فرمون ماشین رو به سمت چپ چرخوندم گفتم :
- کیه ؟!
با ترس گفت :
+ کاملیاست !
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_سوم
پام رو ، روی ترمز گذاشتم و متوقف شدم .
بدون اینکه سرم رو به طرفش برگردونم ، گفتم :
- جوابش رو بده .
با ترس گفت :
+ نه نه .
تو رو خدا نه !
ماشین های پشت سرم شروع کردن به بوق زدن که متوجه شدم درست وسط خیابون ایستادم .
کمی کنار کشیدم و شیشه سمت خودم رو پایین دادم .
رو به پسر جوونی با داد گفتم :
- هوی !
چته تو !
صبر نداری مگه !
پسره نصف تنش رو از شیشه بیرون داد .
+ خفه شو بابا .
یه مشت دختر ریختن تو خیابون !
مگه رانندگی مال شماهاست !
وسط خیابون کسی ترمز میکنه !
با داد گفتم :
- دهنتو میبندی یا برات ببندمش !
گمشو نبینمت !
+ اینقدر جیک جیک نکن جوجه !
دیگه داشتم عصبانی میشدم ، از یه طرف آراد از یه طرف آنالی از یه طرفم این پسره !
از ماشین پیاده شدم و به سمت ماشینش رفتم .
آنالی هم چون میدونست آدم شری هستم ، دنبالم اومد تا میانجی گری کنه .
یکی از پسرای داخل ماشین با دیدن آنالی ، با صدای بلند و چندشی گفت :
× واو ، چه خانومی .
شماره بدم ؟
با تعجب به عقب برگشتم و نگاهی به لباس های آنالی کردم .
یه شلوار خیلی تنگ و قد نود پوشیده بود .
تیشرت مشکی جذب و مانتوی صورتی .
شالش هم که روی شونه هاش افتاده بود و از سرش در اومده بود .
موهای پشت سرش قهوه ای و قسمت چتری جلوی سرش سبز بود .
با دیدن تیپش یه لحظه سرم گیج رفت ولی تعادل خودم رو حفظ کردم .
با پا به در سمت شاگرد زدم و با داد گفتم :
- چه زری زدی پسره نفهم !
به چه حقی اون حرف رو زدی ؟
چی فکر کردی ؟!
فکر کردی ما هم مثل دخترای دور و برتیم ؟!
دیگه نفس کم آوردم اما همچنان عصبی بودم .
نگاهی به آنالی کردم که با ترس زل زده بود بهمون .
عصبی فریاد زدم :
- به چی زل زدی؟
گمشو تو ماشین .
آنالی سریع به سمت ماشین دوید .
چندین نفر اطرافمون جمع شده بودن .
پسره برای این که وجهه اش بین مردم خراب نشه رو به دوستش به آرومی گفت :
+ دهنتو ببند متین وگرنه گل میگیرمش .
عصبی از ماشین پیاده شد که باعث شد چند قدم عقب برم .
با قیافه به ظاهر عصبی گفت :
+ خانوم محترم گفتم که من نامزد دارم .
چرا مزاحم میشید؟
با بهت زل زدم بهش .
چقدر اینا آشغالن .
یادم میاد یه روزی همچین آدمایی رو الگوی زندگیم قرار داده بودم .
سریع با پام توی شکمش زدم که از درد توی خودش جمع شد .
دوستش خیلی سریع از ماشین پیاده شد.
از فرصت استفاده کردم و به سمت ماشینم دویدم .
خیلی سریع سوار ماشین شدم و درهاش رو قفل کردم .
پام رو ، روی پدال گذاشتم و تا میتونستم از اونجا دور شدم .
پسره نفهم !
در همین حین با داد گفتم :
- چی شد !
صداش لرزید .
+ قطع کرد .
با عصبانیت گفتم :
- چرا جوابشو ندادی دختره ...
به خدا میکشمت آنالی ، میکشمت !
شمارش رو بگیر .
خشکش زد و گنگ نگاهم کرد که دستم رو ، روی فرمون کوبیدم .
- مگه نمیگم شمارش رو بگیر !
+ باشه باشه ا ... الان میگیرم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_چهارم
با دستای لرزون شماره کاملیا رو گرفت که در این حین هم من زدم کنار .
- جواب داد گوشی رو بزار رو بلندگو .
+ ب ... باشه .
بعد از چند تا بوق صدای کاملیا رو تونستم بشنوم .
با لحن تمسخر آمیزی گفت :
= کجا بودی دختر !
چرا جواب نمیدی ؟!
آنالی در حالی که سعی داشت آرامشش رو حفظ کنه گفت :
+ سلام کردن هم که بلد نیستی !
کاملیا خنده ی چندش آوری کرد .
= نه اینکه تو بلدی ؟!
چی شد ؟
تصمیمت رو گرفتی یا نه ؟
امشب میای ؟
اگر امشب بیای تا یه هفته ساپورتت میکنما !
چند روزه چیزی نکشیدی میدونم تو چه حالی هستی امشب بیای دوباره اوکی میشی .
آنالی با ترس به من نگاهی کرد که با چشم و ابرو بهش فهموندم بگه میام .
+ آره آره میام .
چرا نیام .
ف ... فقط همون جای قبلی ؟!
و باز هم خنده ای چندش آور کرد که خیلی بیشتر عصبانی شدم .
= لوکیشن برات میفرستم گلم .
بوس .
بای .
و اجازه نداد آنالی حرفی بزنه .
بعد از قطع کردن تماس آنالی به سمتم برگشت .
+ چرا گفتی بهش بگم امشب قراره برم !
مروا من با تو اومدم که از این کثافت نجاتم بدی بعد تو ...
با داد گفت :
+ درو باز کن میخوام برم .
دوباره استارت زدم .
- آنالی بشین سر جات !
اصلا حوصله ندارم
هرچی میگم میگی چشم !
فهمیدی !
اعصابمم بیشتر از این خورد نکن !
یه کلمه دیگه حرف بزنی تضمینی نمیکنم که کل دکوراسیون صورتتو نیارم پایین !
کلافه به صندلی تکیه داد و حرفی نزد .
بعد از چند دقیقه ، جلوی یه دست فروش که لباس می فروخت نگه داشتم .
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
«♡بـسـم رب العشق ♡»
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
در حالی که ماشین رو خاموش کردم به سمت آنالی برگشتم و گفتم :
- موهات رو بزن داخل .
لباست رو هم درست کن .
شلوارتم یکم بیار پایین تا مچ پاهات مشخص نباشه ، بعدش پیاده شو .
با تعجب نگاهی بهم کرد که اخم مصنوعی کردم و پیاده شدم .
بعد از چند دقیقه از ماشین پیاده شد ، خداروشکر تا حدودی بهتر از قبل شده بود .
به سمت دست فروش رفتم و از بین لباس هایی که روی زمین بود ، لباس های خیلی گشادی رو برداشتم .
به سمت روسری ها رفتم و چند تا روسری قواره بلند برداشتم .
چند تا جوراب ساق بلند هم برداشتم و به سمت آنالی رفتم .
- مثل چی همین طور نگام نکن !
لباس های مناسب بردار بیا دنبالم .
تاکید میکنم مناسب !
منتظر موندم تا آنالی هم لباس های مناسبی انتخاب کرد و به سمت فروشنده رفتم و کارت رو دادم .
بدبخت کاوه ، الانه که کارتش خالی بشه .
رمز کارت رو گفتم ، انگار هنوز موجودی داشت چون تراکنش موفق بود .
خیلی سریع لباس ها رو از دست آنالی گرفتم و توی صندوق عقب گذاشتم .
سوار ماشین شدم و آنالی هم صندلی شاگرد جا گرفت و به رو به رو خیره شد .
ماشین رو به حرکت در آوردم و
با سرعت به سمت مقصدی نامعلوم حرکت کردم .
بعد از ده دقیقه ، زدم به خاکی و چند کیلومتری از جاده دور شدم .
جوری که هیچ دیدی نداشته باشه .
زدم رو ترمز و بدون حرف از ماشین پیاده شدم و دوری اطراف زدم .
همه جا بیابون بود .
عاری از هر جانداری .
به سمت ماشین برگشتم و درب سمت آنالی باز کردم .
- پیاده شو .
یالا ...
+ مگه اسیر گرفتی ؟!
میدونستم ترسیده و فکر میکنه قراره اینجا ولش کنم .
- آنالی پیاده شو .
اونقدر ها هم خاک بر سر نشدم که رفیقم رو اینجا ول کنم .
یالا پیاده شو !
بعد از اینکه مطمئن شد همچین کاری نمیکنم ، دو دل از ماشین پیاده شد .
از پشت ماشین لباس ها رو برداشتم و دادم دستش .
- همین جا عوضش کن .
منم همین اطرافم .
کار احمقانه ای ازت سر بزنه .....
نذاشت حرفی بزنم و گفت :
+ میدونم .
خودت حسابم رو میرسی.
برو بذار لباسامو عوض کنم
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
#رفیقشهیدمابراهیمهادی
http://eitaa.com/joinchat/1545666588C617dd02c1c
سکوت شب یھ بهونھ هست
برایِ شنیدنِ صدایِ تو : )🦋
یھ بزرگۍ تو آسمون ، منتظر صداتھ ها !😉
پچ پچ کن باهاش ! . .😍
خدا جانم !
نان از تو میخوریم
و فرمان از شیطان میبریم !
#ببخش😔
https://chat.whatsapp.com/GpDB9aU80kpEUd8B525boN
هدایت شده از کانال کمیل
#خدا تنها کسیه که به کسی چیزی نمیگه...
به حرفهات گوش میده و هر کاری برای بهتر شدن حالت میکنه...
خدا کسیه که درد و دلتو عمیقاً میفهمه و هیچ وقت سرکوبت نمیکنه...
با خدا حرف بزن!!