eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی(علمدار کمیل)
1.3هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
7.6هزار ویدیو
84 فایل
🌻مشڪݪ ڪارهاے ما اینست ڪہ بـراے رضاے همہ ڪار میڪنم اݪا رضاے خدا . @rafiq_shahidam #شهید_ابراهیم_هادی #رفیق_شهیدم ارتباط با خادم کانال 👇👇 @Zsh313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ✨ °【اول صبح : پس از گفتن ✨ یک بسم اللهــــــــــ از دل و جان تو بگو °【 حسین اباعبداللهـــ♡ــــ... 】° 🌱با سلام بر 🌱سرور و سالار شهیدان 🌱اقا اباعبدالله 🌱شروع میکنیم °【♥️ اَلسلامُ علی الحُسین وعلی علی بن الحُسین وَعلی اُولاد الـحسین وعَلی اصحاب الحسین ♥️】° @abalfazleeaam 1400/10/20 اصحاب_الحسین_و_علی_أخیک_المظلوم_ابالفضل_العباس_و_علی_اختک_الحوراء_زينب_كبري ❤️ ❤️ 😔 😭 ❤️ ❤️ 💚🤲💚 💔 💔😔 💓 https://www.instagram.com/p/CYjHEbvrXlY/?utm_medium=share_sheet
. پروژه توسعه حرم حضرت امام حسين عليه السلام و خیابان باب القبله براى پذيرايى بيشتر از زائران ميليونى ماه محرم و اربعين حسينى در بهشت روى زمين كربلا. 🗓دوشنبه ۶ جمادی الثانی ، ۲۰ دی ماه ۱۴۰۰ @abalfazleeaam 1400/10/20 __________________________ #الحسين_يوحدنا #حرم #ياحسين #یا_زهرا #محرم #اربعین۱۴۰۰ #اللهم_عجل_لوليك_الفرج #اسلام ‏ https://www.instagram.com/p/CYjKpNmN4dn/?utm_medium=share_sheet
ابراهيم مصداق حديث نورانــي امام رضا بود كه ميفرمايد:《هر كس براي مصائب ما گريه كند و ديگران را بگرياند، هر چند يك نفر باشد اجر او با خدا خواهد بود.🍂 هر كه در مصيبت ما چشمانش اشكآلود شود و بگريد، خداوند او را با ما محشور خواهد كرد.》 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
. حاج‌قاسم‌سلیمانی، زمانی شد که در نبردِ درونی با نفسش، قهرمان شد. ‌-سردارقاآنی- 🌱
آرزويي واقعیت بخش ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴تقدیم‌ به‌ ملی‌ترین‌‌ و مردمی‌ترین‌ قهرمان‌ ایران🌹 🔹پدری مهربان و دلسوز برای همه مردم ایران «آقا این‌ها مردم‌ ما هستند بچه‌های ما هستند؛ جامعه ما خانواده ماست.» ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
🌺 ✍استاد پناهیان به پیامبر(ص) گفتند: «آن جوانی که پشت سر شما نماز می‌خوانَد، چشم‌چرانی هم می‌کند. بعضی از گناه‌های خیلی بد را هم انجام می‌دهد.» لابد منظورشان این بود که شما نصیحتش بفرمایید تا آن عیبش را هم کنار بگذارد. رسول گرامی اسلام(ص) فرمودند: «همان نمازش او را درست خواهد کرد» [نیازی به نصیحت نیست.] راوی می‌گوید: «طولی نکشید که آن جوان توبه کرد و آن عیب را کنار گذاشت.» اگر درست به نماز پرداخته شود، این‌قدر برکت دارد. 📿 🤲🏻 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا مصطفی همیشه به مادرش میگفت: دعا کن موثر باشم؛ شهید شدن و نشدن زیاد مهم نیست...! شهید مصطفی صدرزاده🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت عاشق بود و چون قبل ازدواجمان بود، جاهای بکر و دست نخورده ای را می شناخت. توی راه بودیم. ایوب تپه ای را نشان کرد و ماشین را از سر بالایی تند آن بالا برد. بالای تپه پر بود از گل های ریز رنگی. ایوب گفت: _"حالا که اول بهار است، باید اردیبهشت بیایید، بببنید اینجا چه بهشتی می شود." در ماشین را باز کردیم که عکس بگیریم.باد پیچید توی ماشین به زور پیاده شدیم و ژست گرفتیم. ایوب دوربین را بین سنگ ها جا داد و دوید بینمان. بالای تپه جان می داد برای چای دارچینی و سیب زمینی زغالی که ایوب استاد درست کردنشان بود. ولی کم مانده بود باد ماشین را بلند کند. رفتیم سمت کلیسای جلفا هرچه به مرز نزدیک تر می شدیم، تعداد سرباز های بالای برجک ها و کنار سیم خاردارها بیشتر می شد. ایوب از توی آیینه بچه ها را نگاه کرد، کنار هم روی صندلی عقب خوابشان برده بود. گفت: _"شهلا فکرش را بکن یک روز محمدحسین و محمدحسن هم می شوند، میایند همچین جایی. بعد من و تو باید مدام به آن ها سر بزنیم و برایشان وسایل بیاوریم. بچه ها را توی لباس خاکی تصور کردم. حواسم نبود چند لحظه است که ایوب ساکت شده، نگاهش کردم... اشک از گوشه ی چشمانش چکید پایین نگاهم کرد: _"نه شهلا...می دانم گردن خودت است...من آن وقت دیگر ." آن روزها حال و روز خوشی نداشتیم... خانم برادر ایوب تازه فوت کرده بود... و محسن، خواهر زاده ام، داشت با دست و پنجه نرم می کرد. فقط پنج سالش بود، ایوب زجر کشیدنش را نداشت. بعد از نماز هایش از خدا می خواست هر چه درد و رنج محسن است به او بدهد. تنها آمدم تهران تا کنار باشم. چند وقت بعد محسن از دنیا رفت. ایوب گفت: _"من هم تا بیشتر پیش شما نیستم" بعد از فوت محسن، ایوب برای روزنامه نوشت، درباره کمبود امکانات دارویی و پزشکی اسمش را گذاشته بود: 👈"آقای وزیر.....محسن مرد...."👉 مقاله اش با در روزنامه چاپ شد. ایوب شد. گفت دیگر برای این روزنامه مقاله نمی نویسد. از تبریز تلفن کرد: _"شهلا...حالم خیلی بد است، تب شدید دارم." هول کردم: _"دکتر رفتی؟" _ آره، می گوید توی خونم عفونت است. می دانی درد پایم برای چی بود؟ گیج شدم، ارتباط تب و عفونت و درد پا را نمی فهمیدم. _ آن که از پایم رد شده بود، آلوده بوده، حالا جایش یک توی پایم درست شده... گفت می خواهد همانجا به دکتر اجازه دهد تا غده را دربیاورد. گفتم: _"توی تبریز نه، بیا تهران." با ناله گفت: _"پدرم را درآورده، دیگر...طاقت... ندارم." التماسش کردم: _"همه برای دوا و دکتر می آیند تهران، آن وقت تو از تهران رفتی جای دیگر؟ تو را به خدا بیا تهران به روایت هسمر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت درگیر مراسم محسن بودم و نمی توانستم بروم .. التماس هم فایده نداشت، رفت اتاق عمل بین عمل مسئول بیهوشی سهل انگاری کرد و به چند ساعت خون نرسید. را خارج کردند، ولی عصب پایش مرد. بعد از آن ایوب دیگر با راه می رفت. پایی که نداشت چند باری باعث شد سکندری بخورد و زمین بیفتد. شنیده بودم وقتی عصب حسی عضوی از بین می رود، احساس آدم مثل خواب رفتگی است. آن عضو گز گز می کند.... سنگینی می کند و آدم احساس سوزش می کند.... ایوب این یکی را نمی توانست تحمل کند نیمه های شب بود، با صدای ایوب چشم باز کردم. بالای سرم ایستاده بود. پرسید: _ "تبر را کجا گذاشته ای؟" از جایم پریدم: _ "تبر را میخواهی چه کار؟" انگشتش را گذاشت روی بینی و آرام گفت: _"هیسسسس...کاری ندارم....می خواهم پایم را قطع کنم. درد می کند، می سوزد. هم تو راحت می شوی هم من. این پا دیگر پا بشو نیست." خوب نبود، می کردم.... یادم آمد تبر در صندوق عقب ماشین است. + راست می گویی، ولی امشب دیر وقت است، فردا صبح زود می برمت ، برایت قطع کند. سرش را تکان داد و از اتاق رفت بیرون، چند دقیقه بعد برگشت. پایش را گذاشت لبه میز تحریر چاقوی آشپزخانه را بالا برد و کوبید روی پایش به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از صدای جیغم و از خواب پریدند. با هر ضربه ی ایوب تکه های پوست و قطره های خون به اطراف می پاشید. اگر به خودش نیامده بود و مثل من و هدی از دیدن این صحنه کرده بود، ایوب خودش پایش را قطع می کرد. محمد پتو را انداخت روی پای ایوب، را از دستش کشید. ایوب را کرد و رساندش ... سحر شده بود که برگشتند. سر تا پای محمدحسین خونی بود. ایوب را روی تخت خواباند، هنوز گیج بود. گاهی صورتش از توی هم می رفت و دستش را نزدیک پایش می برد. پایی که حالا غیر از های_عمل و جراحی، پر از بخیه های ریز و درشتی بود که جای ضربات چاقو بود. من دلش را نداشتم، ولی دکتر سفارش کرده بود که به پایش بمالیم. می نشست جلوی پای ایوب، دستش را روغنی می کرد و روی پای او می کشید. دلم ریش می شد وقتی می دیدم، برآمدگی های زخم و بخیه از زیر دست های ظریف و کوچک هدی رد می شود... و او چقدر این کار را انجام می دهد. زهرا آمده بود خانه ما، ایوب برایش حرف می زد.... از می گفت، از محسن که خودش یک بود تحملشان می کرد. از که دیر یا زود سراغ همه مان می آید. توی اتاق بودم که صدای خنده ی ایوب بلند شد... و بعد بوی اسفند،... ایوب وسط حرف هایش مزه پرانی کرده بود و زده بود زیر خنده زهرا چند بار به در چوبی زد و اسفند را دور سر ایوب چرخاند: _"بیا ببین شهلا، بالاخره بعد از کلی وقت خنده ی داداش ایوب را دیدیم. هزاااار ماشاالله، چقدر هم قشنگ میخنده. چند وقتی می شد که ایوب درست و حسابی نخندیده بود. دردهای عجیب و غریبی که تحمل می کرد، آن قدر به او آورده بود که شده بود عین استخوانی که رویش پوست کشیده اند. مشکلات تازه هم که پیش می آمد می شد قوز بالای قوز... به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که کرده بود و دردناک شده بود... دکتر تا به پوستش کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد... دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد. با زخم باز برگشتیم خانه... صبح به صبح که را خالی می کردم، می دیدم ایوب از سرخ می شود و به خوردش می پیچد. حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد تمام فکر و ذکرش بود. می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد. آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند. هول برم داشت. ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم.... _ایوب........؟ جواب نشنیدم. کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود توی اش و فشار می داد. فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم.... بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم. می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد. چانه ام لرزید. _ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟ آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد. ایوب داد زد: _ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....." بغضم ترکید. _"بگذار برویم دکتر" آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد. _"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده." ها کنار من ایستاده بودند و اشک می ریختند. چاقو از دست ایوب افتاد.... تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید. قرص را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم. به هوش آمد... و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟ اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم. و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها می کشید. به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صبح هدی با صدای بلند خداحافظی کرد.... ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد و رفت مدرسه گفت: _"شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟" هدی تازه اول راهنمایی بود خنده م گرفت. _آره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش جهیزیه درست کنم." خیلی جدی نگاهم کرد. _ "جهیزیه؟ اصلا، آن قدر از این کاسه و بشقابی که به اسم به دختر می دهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، داشته باشد." _ اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟ چقدر هم جدی گرفتی!" دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _ "اگر یک روز پسر خوب ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش می کنم" صورتش را نیشگون گرفتم + "خاک بر سرم، یک وقت این کار را نکنی. آن وقت می گویند دخترمان کور و کچل بوده" خنده اش گرفت _"خب می آیند می بینند. می بینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم خانم است" می دانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم"، انجام می دهد. برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی پا پیش بگذارد. عصر دوباره را از دست داد... اصرار داشت از خانه بیرون برود، التماسش کردم فایده ای نداشت. را فرستادم ماشینش را دستکاری کند که راه نیفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون می رفت حتی راه برگشت را هم می کرد. دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه می نشیند و به این فکر می کند که اصلا کجا می خواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید. تلفن را برداشتم. با شنیدن صدای ماموران آن طرف، بغضم ترکید. صدایم را می شناختند. منی که به سماجت برای درمان ایوب معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم: _"آقا تو را به خدا...تو را به جان عزیزتان آمبولانس بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ.....می خواهد از خانه بیرون برود" - چند دقیقه نگهش دارید،الان می آییم. چند دقیقه کجا، غروب کجا...... از صدای بی حوصله آن طرف گوشی باید می فهمیدم دیگر از من و ایوب و سرکارمان گذاشته اند. ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در _ "من دارم میروم تبریز، کاری نداری؟" از جایم پریدم + "تبریز چرا؟" _ میخواهم پایم را بدهم به همان دکتری که خرابش کرده بگویم خودش قطعش کند و خلاص.... به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت من_ خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت.. پایش را توی کفشش کرد من_ "محمد حسین را هم می برم." + "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد." محمد حسین آماده شده بود. به من گفت: _"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم." ایوب عصایش را برداشت. _ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم." گفتم: _" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید." رفتم توی آشپزخانه + "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟" جلوی در ایستاد و گفت: _محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم... کمی مکث کرد _"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم" تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت... ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: _"الو..مامان" + تویی محمد؟ کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس می زد. - "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده" تکیه دادم به دیوار + "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از خون می آید. پاهایم سست شد... نشستم روی زمین _الو ...مامان آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد. + "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم." - توی هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود... چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید.... یاد خواب مامان افتادم، بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: _"حال ایوب خوب است؟" صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: _"گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟" - هیچی شهلا خواب دیده ام. + خیر است ان شاءالله - دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند: "جانباز ایوب بلندی شهید شد" به روایت همسر شهید بلندی شهلا غیاثوند
. اون وجودی کھ میتونھ فدای ِ مهدی فاطمھ بشھ ؛ حیف نیست فدای ِ یھ نفس طمع‌کار بشھ کھ هیچوقت سیر نمیشھ :))؟! ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
خدای‌قشنگم گر برڪنم دل‌ از تو و‌ بردارم ‌از تو مهر آن ‌مهر بر ڪه ‌افکنم ‌و آن‌ دل‌ کجا برم؟❤️ ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
⭕️ یعنی بخش مهمی از استان لاذقیه سوریه رو با کمترین تلفات و خسارت از داعش پس بگیری، بعدش سید حسن نصرالله برات پیام تبریک بفرسته؛ اونقدر به داعش ضربه بزنی که برای سرت جایزه تعیین کنه و آخر سر توسط پهپاد آمریکایی به شهادت برسی... سید محمدحسن حسینی معروف به سیدحکیم ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
••اعمال‌قبل‌ازخواب↯✨•• ⚜حضرت‌رسول‌اڪرم‹ﷺ›فرمودند:ڪھ‌هرشب پیش‌ازخواب↓ 🌻۱⇜قرآنو‌ختم‌ڪنید✨ شایدبگیدچہ‌طوری‌ماحتی‌نمیتونیم‌یڪ‌جزأش روهم‌بخونیم‌اماشما میتونیدفقط باخوندטּ‌‌۳بارسوره‌توحید قرآטּ‌‌روختم‌کنید✨ 🌻۲⇜پیامبرانو‌شفیع‌خودتوטּ‌‌ ڪنیدبافرستادن۱بارصلوات↓ ✨"اَللهُمَ صَّلِ عَلےِمُحَمَدوآلِ مُحَمَدوعَجِل فَرَجَهُم اَللهُمَ صَلِ عَلےٰجَمیعِ الاَنبیاءوَالمُرسَلین"✨ 🌻۳⇜مومنین رو ازخودتون راضےنگہ داریدباذڪر↓ ✨"اَللهُمَ اغْفِرلِلمومنین وَالمومِنات"✨ 🌻۴⇜یڪ‌حج‌وسہ‌عمره‌بہ‌جا بیاریدباگفتن↓ ✨"سُبحانَ اللهِ وَالحَمدُالله وَلااِلهَ اِله الله وَاللهُ اَڪبر"✨ 🌻۵⇜خوندن هزاررڪعت نمازبا۳بارگفتن ذڪر↓ ✨"یَفعَلُ اللهُ مایَشاءُبِقُدرَتِہ وَیَحڪُمُ مایُریدُبِعِزَتِہ..."✨ 🌻۶⇜خواندטּ‌‌یڪ بارتسبیحات حضرت زهرا↓ ✨"الله اڪبر:۳۴مرتبہ‌"✨ ✨"الحمدلله:۳۳مرتبہ‌"✨ ✨"سبحاטּ‌‌الله:۳۳مرتبہ‌"✨ 🌻۷⇜خواندטּ ‌‌۷ بار سوره قدر↓ ✨"بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ ﴿١﴾ وَمَا أَدْرَاکَ مَا لَیْلَةُ الْقَدْرِ ﴿٢﴾ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ ﴿٣﴾ تَنَزَّلُ الْمَلائِکَةُ وَالرُّوحُ فِیهَا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ ﴿٤﴾ سَلامٌ هِیَ حَتَّى مَطْلَعِ الْفَجْرِ ﴿٥﴾"✨ 🌻۸⇜آیہ۱۱۰ آخر سوره ڪهف جهت بیدار شدטּ‌‌ برای نماز شب و نماز صبح↓ ✨قُـلْ إِنَّمٰـا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحىٰ إِلَيَّ أَنَّمٰـا إِلَٰـهُكُمْ إِلَٰـهٌ وٰاحِدٌ ۚ  فَـمَنْ کٰـانَ يَرْجُوا لِقٰـاءَ رَبِّهِ فَلْـيَعْـمَلْ عَمَلًا صٰـالِحًا وَلٰا يُشْرِكْ بِعِبٰـادَةِ رَبِّـهِ أَحَدًا✨ ✨بگو :مـن فقط بشری هستم مثل شما امتیازم این است ڪه بہ من وحی می‌شود کہ تنها معبودتاטּ‌‌ معبود یگانہ است؛ پس هر ڪہ بہ لقای پروردگارش امید دارد باید ڪاری شایستہ انجام دهد و هیچ ڪس را در عبادت پروردگارش شریڪ نڪند.✨ وضویادتوטּ‌‌نرھ‌‌کہ‌ثوابش‌خیلی‌زیادھ‌⚡️ اگہ‌باوضوبخوابی‌انگارتمام‌شب‌ درحال‌عبادت بودی🌸 ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
هدیه امام حسین(ع) به میرزا تقی خان امیرکبیر 🔸مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم: چطور؟ 🔹 با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. 🔻آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم. 📑منبع : کتاب آخرین گفتارها ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی امتحان ... مرا به غلامی قبول کن رسوا شود دلم ...😢 اگر امتحان کنی مرا سلام ارباب مهربانم .... 🍃
•[🌹🌱]• ڪسـانی ڪہ بـــــرای هـدایت دیـگـــران تــلاش مـی ڪنـنـد؛ بہ جای مردن، شهید می شوند... ╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╗ ڪاناݪ شہید ابـراهیم هـادے. @rafiq_shahidam @rafiq_shahidam 🕊️🕊️🕊️ https://eitaa.com/joinchat/3309109376Cec5ab8b2a9 ╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝