eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
952 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
2.44M
🔹فقط خواستم بدونی که... 🔹فایل صوتی شماره ۲۹۱ 💠 تحلیل رازی که در سخنرانی روز اربعین سید حسن نصرالله در مورد آمریکا و اسرائیل افشاء کرد. 💠 سنخیت آمریکا و اسرائیل. 💠 دلیل حمایت همیشگی آمریکا از اسرائیل. 🔵🔵🔵 🔹محمود قاسمی. . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
9.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 حقیقتا" عشق حسین علیه السلام عجیبه. یک ماه هر چی داشته آورده و در راه خدا تقدیم زائران اربعین کرده و حالا اینگونه با اشک چشم داره سفره موکب رو جمع میکنه.... . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
11.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 شهریور برای ما ایرانیان پر از خاطرات عبرت آموز است. . https://eitaa.com/harffe_hesab 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ راحله درب سمت سیاوش را بست و سوار ماشین شد. وقتی از کوچه بیرون رفتند راحله گفت: -هنوز یکم وقت داریم تا ساعت چهار، میخوای قبل فیزیو تراپی بریم برای مراسم آقا سید یه کادو بخریم? سیاوش که در فکر بود گفت: -آره، فکر خوبیه... چی بخریم? - نمیدونم، چی بهتره به نظرت? وقتی سیاوش جوابی نداد راحله نگاهی سمتش انداخت و گفت : -تو فکری! چیزی میخوای بگی? -نه! چیز خاصی نیست! راحله فرمان را چرخاند و به ماشینی که جلویش پیچیده بود بوقی زد و گفت: -خب، نمیخوای بگی قصه این آقا حیدر کوچک چیه? نکنه راستی راستی آقا صادق قبلا زن داشته? سیاوش خندید: -این سید ما، گویا خیلی وقت بوده که این خانم صبوری رو پسندیده بوده اما چون خانم صبوری از همسرش جدا شده بوده و بچه داشته خیلی روی خوش به سید نشون نمیداده! بنده خدا میترسیده سید الان جو گیر شده باشه یا اگه خانواده ش بفهمن مخالفت کنن! اما در نهایت این سید سمج و یک دنده ما پیروز میشه و برای اینکه به این خانم ثابت کنه که با بچه مشکلی نداره همه جا با خودش میبرتش، بهش هم یاد داده که بهش بگه بابا! اینجور که میگفت میخواد اسمش رو بیاره تو شناسنامه و حتی یه بخشی از اموالش رو، که فعلا یه خونه است، به نامش بزنه راحله که حالا، با شناختی که از سید صادق به دست آورده بود میدانست این سید کارهایش روی حساب و کتاب است گفت: - چه خوب... خوشبخت باشن ان شالله سیاوش زیر لب گفت: - مگه میشه کنار سید باشه و خوشبخت نباشه!! راحله فهمید که سیاوش هم می شناسد رفیقش را! وقتی دید سیاوش دوباره در سکوت فرو رفته گفت: - قرار شد دیگه حرف هارو نریزی تو دلت سیاوش که به نظر می آمد کمی دو دل است گفت: -میگم به نظرت من اینطوری بیام مراسم صادق زشت نیست? -چطوری? -با این موها! عین کلاس اولیا شدم راحله که میدانست سیاوش چقدر به تیپ و موهایش حساس بود در حالیکه سعی میکر خنده اش را پشت لب هایش نگه دارد گفت: -شما همه جوره خوش تیپی! اگرم بخاطر موهات ناراحتی چاره ش یه کلاهه... تو هم که به کلاه گذاشتن عادت داری! اون کلاه مخملی ت رو بذاری سرت میشی خوش تیپ ترین مرد مراسم! مطمئنم از خود داماد هم خوش تیپ تر میشی سیاوش که گویی با این حرف کمی آرام شده بود گفت: - سید رو که اگ ولش کنی دوست داره تو مراسم هم به جای کت و شلوار پیرهن سه دکمه بپوشه و استیناشو بالا بزنه!! و خندید. بعد همان طور که نگاهش خیره مانده بود به جلو، گویی فهمیده باشد راحله از حرفش خنده اش گرفته با لحنی بی تفاوت گفت: -اگه دوس داری بخندی لازم نیست اینقد به خودت فشار بیاری و با این حرف دیگر راحله نتوانست جلوی خودش را بگیرد... بعد از اخرین جلسه فیزیو تراپی، با پیشنهاد سیاوش رفتند توی پارکی که همان نزدیکی بود. این روزها دیگر سیاوش نیازی به چوب های زیر بغلش نداشت. عصای سفیدش را بیرون آورده بود و در طول راه باریک کنار نیمکت های پارک تمرین میکرد تا خودش بتواند راه برود. راحله همان طور که روی نیمکت نشسته بود از دور نگاهش میکرد. سیاوش با قدم های آهسته راه میرفت و قبل از قدم برداشتن بیش از حد عصایش را به اینور و انور میزد. هنوز نمیتوانست راحت راه برود. راحله از این مبتدی بازی هم خنده اش گرفته بود و هم قلبش به درد می آمد. یادش آمد به دو سال پیش، وقتی اولین بار، سیاوش را با همین تیپ و هیبت در دانشگاه دیده بودند. هیچ کس نمیدانست که این مرد کیف به دست، با آن پالتوی پشمی و کلاه تریلبی قهوه ای رنگش، قرار است استاد شان شود. همه نگاه ها به سمتش چرخیده بود. بعضی ها از این خوش پوشی خوششان آمده بود، برخی آن را دستمایه تمسخر قرار داده بودند و برخی هم این را حرکتی برای جلب توجه میدانستند. هرچند بعدها معلوم شد که حدس همه اشتباه بوده و سیاوش در عین خوش پوشی و عزت نفس، همیشه متواضع بود و هرگز برای خودنمایی کاری را نکرده بود. حالا، با وجود چشمان نابینا و آن عصای سفید، باز هم این مرد جوان راست قامت جذاب و دوست داشتنی بود. راحله لبخندی زد و برای چندمین بار با خودش فکر کرد چه کسی فکرش را میکرد یک روزی با این استاد جوان و مد روز چنین نسبت نزدیکی پیدا کند? زمان چیز عجیبی ست. ممکن ها را غیر ممکن میکند و غیر ممکن هارا ممکن... سیاوش به نزدیک صندلی رسیده بود. وقتی پایین عصایش به نیمکت خورد، عصا را جمع کرد، پالتویش را به خودش پیچید، نشست و گفت: -همیشه تو فیلما این عصا هارو نشون میداد خوشم می اومد یه بار جمع کردنش رو امتحان کنم. حالا دیگه مجبورم روزی چند بار این کارو بکنم... خدا بدجوری گذاشت تو کاسه م و بعد خندید. راحله لبخند محزونی زد. میدانست سیاوش قصد دارد خودش را سرحال نشان دهد وگرنه چه کسی با نابینایی خو دش شوخی میکند? کمی به سکوت گذشت. راحله برگی را که بخاطر باد از شاخه جدا شده بود و روی چادرش افتاده بود را برداشت و گفت:
* 💞﷽💞 ‍ - وقتی بیهوش بودی، به این فکر میکردم که اگه به هوش بیای اما یه اتفاق دیگه برات بیفته چی? مثلا حافظه ت رو از دست بدی، مشکل نخاع پیدا کنی یا مث الان .... اون شب توی امامزاده، وقتی به تابلوی بالای امامزاده خیره شده بودم عکس مردی جلوی چشم هام بود که سوار یه اسب سفید بود اما چشم هاش.... اونجا بود که نذر کردم. نذر بودنت و سالم بودنت! نمیدونم نذرم درست بود یا نه، نمیدونم بتونم از پسش بربیام یا نه اما مطمئنم قبول شده و یه روزی این مشکل هم حل میشه. وقتی کسی پدر فضل و بخشش باشه، اگه نذر یکی رو قبول کنه، امکان نداره حاجتش رو نصفه نیمه بده... شاید یجا نده، اما در نهایت کامل میده سیاوش که این حرفها امید خاصی را در دلش روشن میکرد پرسید: -و اون نذر سخت چی بود? - سختیش برای من نیست. برای تو هست که باید دل بکنی! -دل بکنم? از چی? - از پگاز! سیاوش که احساس گیجی میکرد گفت: -پگاز؟ چرا اون? - من اسب تو رو نذر تعزیه حضرت کردم. میدونستم چقدر دوستش داری. با خودم فکر کردم بخشیدن چیزی که برات مهم نیست سخت نیست. اگه از دوست داشتنی هامون دل بکنیم لایق چیزای بهتری میشیم ...میدونم که نباید به جای تو تصمیم میگرفتم اما مطمئنم که شرایط من رو درک میکنی... سیاوش ساکت شد. دل کندن از اسبی که آن همه دوستش داشت؟ اسبی که از کره گی بزرگش کرده بود را چطور میتوانست به دست دیگران بسپارد؟! اما راحله راست میگفت. بخشیدن چیزهایی که دوست نداریم ارزشی نخواهد داشت... برای همین به احترام راحله و نذرش حرفی نزد... - خب، وقتی من بیهوش بودم دیگه چه خوابایی برام دیدی? راحله که میدانست این سکوت سیاوش به معنای رضایت است تصمیم گرفت کمی سر به سرش بگذارد: -به این فکر میکردم که اگه قبل تموم شدن محرمیتمون بهوش نیای چی میشه - چند روز دیگه ست? -دو روز! سیاوش هنوز می ترسید برای از دست دادن راحله. این مدت راحله خیلی اذیت شده بود و سیاوش میترسید مبادا از تصمیمش پشیمان شده باشد. کلاهش را از سر برداشت و کنارش روی نیمکت گذاشت، دستی به موهای کوتاهش کشید و در حالیکه سعی میکرد کلافه گی اش را پنهان کند پرسید: -خب، حالا که میخواد تموم شه میخوای چکار کنی? - میدونی سیاوش، این مدت خیلی سخت گذشت. وقتی به این فکر میکنم که قرار باشه بقیه زندگیمون به همین روال باشه خیلی سخت میشه سیاوش سعی کرد صدایش نلرزد: -یعنی میخوای .... نتوانست جمله اش را کامل کند. راحله خوشحال بود که سیاوش نمیتوانست چهره اش را ببیند وگرنه رازش لو میرفت: - اینجوری خیلی سخته سیاوش... سیاوش سکوت کرد. انگار دنیا روی سرش خراب شده باشد: - درک میکنم... همینکه این مدت پیشم موندی هم ممنون راحله لبهایش به خنده کش آمده بود، دلش سوخت... نتوانست بیشتر از این اذیتش کند: -یعنی تو نمیخوای دیگه پیشت بمونم؟ و سیاوش که نمیخواست با خودخواهی اش مانع خوشبختی راحله شود در حالیکه تقلا میکرد صدایش از گلویش بیرون بیاید گفت: - وقتی قراره اذیت بشی نه! لزومی نداره زندگیت رو خراب کنی! راحله چرخید به سمت روبرویش و با بی تفاوتی گفت: -حیف شد! آخه من حلقه خریده بودم برات برای سر عقد، میخواستم ببینم اندازه ت هست یا نه! خب اگه نمیخوای من بمونم باید صبر کنم به دست یکی دیگه اندازه کنم! سیاوش که گیج شده بود گفت: -حلقه؟ مگه نمیگی که نمیخوای بمونی؟ - من همچین چیزی گفتم? من گفتم زندگی اینجوری سخته، اما اگه تو هنوز مث روزای اول منو دوست داشته باشی من حاضرم تا جهنم هم باهات بیام! سیاوش که هنوز نمیتوانست این حرفها را باور کند گفت: - پس اون حرفها .... راحله با بدجنسی گفت: -وقتی شما یک هفته تمام خودت رو میزنی به فراموشی و مارو دق میدی خب ما هم باید یجوری تلافی کنیم دیگه... یادت باشه دیگه هیچ وقت سر به سر من نذاری سیاوش کمی مکث کرد و بعد انگار کم کم به جریان پی برده باشد، زد زیر خنده: -باشه، باشه خانوم... یکی طلب من... بعد انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته باشند، عرق پیشانی اش را پاک کرد، نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: -هوووففف! خب حالا اون حلقه رو بده ببینم! راحله گردنبند چوبی را که خریده بود از کیفش بیرون آورد و گفت: -حلقه رو که باید با هم بریم بخریم، اما به جاش یه گردنبند برات گرفتم که جایگزین اون گردنبند قبلیت بشه بعد بلند شد و در حالیکه گردنبند را به گردن سیاوش می انداخت گفت: -ولی حسابی ترسیدیا! -عمرا! منو رو هوا میبرن! از خداشونه تا یه پسر خوش تیپ مث من بهشون پیشنهادازدواج بده! راحله خندید و سیاوش که از برملا شدن رازش با یک کلک ساده، حرصش گرفته بود ادامه داد: -بالاخره نوبت ما هم میشه... تا الان که طلب من شده دوتا! راحله بلند شد، دست سیاوش را گرفت تا بلند شود و همانطور که بازویش را بغل میکرد تا کمی پیاده بروند گفت: -فعلا اقای طلبکار،مارو ببریه شام بده تا بعد هم خدا کریمه
✿کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
یک الگو می‌شود شهیــد قاسم سلیمانی؛ سرلشکر و اَبرژنرال جهان اسلام که اینگونه به غایتِ خودسازی و تقـــوا رسیده است که چنین فروتنانه و محترمانه وقت می‌گذارد و در کنار یک سرباز صفر می‌ایستد و به نوحه او گـــــوش می‌کند و سپـــس او را بــوسیده و با اهدای انگشتری او را تقدیر می‌کند. ✓ یک الگو هم می‌شود مهـــــران مــــــدیری؛ شاخ سلبریتی‌هایِ خود مُصلح پنـدار، که از فرط غــرور و تفرعن از پاســــخ سلام ساده‌ی یک شـــــهروند معمولی هم طفره می‌روند و امتناع می‌کنند! ادعایشـــان هم گـوش فلک را کَر کرده ... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️😔 یکصد روز گذشت... 📌🥀داغت سرد نمی‌شود... راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹میدونی قدرت کشورمون کجا مشخص میشه؟! اونجایی که ۷ تا کشور منتظرن ما حمله کنیم اونا دفاع کنن...😎🇮🇷 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin