eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5987713030903828947.mp3
17.99M
مردم قیام کنند ؛ کشف حجاب کننده باید ارشاد بشود واگر مقاومت کرد باید تادیب بشود...! راه بیفتید در خیابانها کشف حجاب کنندگان را ارشاد کنید ...!امر به معروف و نهی از منکر را زنده کنید...! مسوولین ترسو وبی حال با عقب نشینی می خواهند فتنه را مدیریت کنند در حالیکه فتنه را باید کور کرد باید با اهالی فتنه تهاجمی رفتار کرد...! ✅نشـــــرحــــداڪثـــــرۍ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
11.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آفرین به شیرزن بوشهری یه معلم خوب میتونه یه نسل خوب تربیت کنه خانم معلم داره آزمایش علوم توی کلاس انجام میده درباره روشنایی عکس رهبری رو نماد خورشید قرار داده و مفهوم ولایت را به همین زیبایی یاد بچه های کلاس داد عضویت در کانال رهبر عزیزمون اجباری😍👇 @khamenei_ir باتشکر از آقای عاقلی بخاطر ارسال این پست 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گروه سرود تیم ملی فوتبال تقدیم میکند!!😂😂👆 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو شهر گرمسار از استان سمنان ضد انقلاب فراخوان داد و میخواستن دوباره آشوب کنن اما وقتی آمدن دیدن مردم تو همون زمان و همون مکان فراخوانشون ریختن تو خیابون و شعار "وای اگر خامنه‌ای حکم جهادم دهد" دادن؛ اونا هم ایستادن به تماشا و بعدم رفتن خونه‌هاشون😅 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🚨 دشمن دشمن دشمن! 🐊 حواستون باشه که دشمن برای این کار مدام در حال برنامه‌ریزی هست! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
📌 شهادت شرط ازدواج عبدالرحیم / دخترانم ؛طوری رفتار کنید که شایسته یک دختر پاک اسلامی است 🔹️ روز خواستگاری به همسرش گفت: «من دنبال عاقبت‌بخیری و شهادت هستم و دوست دارم همسر آینده‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ◇ وقتی این جملات بر زبانش جاری شد همسرش می گوید: ایمان و عشق به اهل بیت (ع) در همان روز خواستگاری در چهره‌ عبدالرحیم متبلور بود و فهمیدم که شهید می‌شود. ◇ بار آخر بیست آبان ماه ۹۴ عازم سوریه شد. مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هردویمان برای این مسیر یکی بود. ◇ دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچه‌ها برطرف شود. ◇ تنها 27 روز بعد از اعزام در 16 آذر به شهادت رسید و پیکرش همزمان با وفات نبی مکرم اسلام در ۲۸ صفر تشییع و در شهرستان نکا به خاک سپرده شد. 🔹️ وصیت شهید مدافع حرم عبدالرحیم فیروزآبادی به دخترانش: ◇ فاطمه جون و حنانه عزیز؛ طوری رفتار کنید که شایسته یک دختر پاک اسلامی است ◇ با پوشش کامل اسلامی در جامعه حاضر شوید تا چشم ناپاک نامحرمان دنبال شما نباشد. ◇ همیشه و در تمام حالات به فکر امام زمان (عج)و مدافع خوبی برای ولایت باشید. ◇ به هیچ وجه نماز خود را ترک نکنید چون ما برای به پاداشتن نماز است که جهاد کردیم. ◇ گوش به فرمان ولی فقیه باشید. 🔹️ صبحانه ای با شهدا راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆تصاویری زیبا از ستاره‌باران شهدای حافظ امنیت و مرزبانی 🔴مشهد غوغاست ☑️مردمان دیار علی بن موسی الرضا ع در تشیع شهدای امنیت و مرزبانی، حماسی و طوفانی به خیابان آمده‌اند... 🔹️ اینجا ایران است، این مملکت صاحب دارد. 🔸️ ما زیر سایه ولی نعمتمان علی‌بن موسی الرضا تار و پود دشمن را به تاراج میدهیم. 🔹️ سلام بر شهیدان گلگون کفن ایران اسلامی راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
10.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴سنگین ترین جنگ نرم تاریخ بر ضد کشور ما / رمز گشایی از چرایی سکوت خواص برای دفاع از انقلاب توسط امام خامنه‌ای امام خامنه‌ای: هدف این است که توده‌های مردم مورد اغوا قرار بگیرند امّا وسیله‌ی اغوای توده‌های مردم، اغوای خواص است. امروز یکی از کارهای مهم، اغوای خواصّ جامعه است، [یعنی] کسانی که عنوانی دارند و امکانی دارند و احیاناً سوادی دارند و مانند اینها. چون وقتی خواص اغوا شدند، اگر به این خواصّ اغواشده فرصت داده بشود و امکان داده بشود، راحت توده‌ی مردم را اغوا خواهند کرد. یکی از سنگین‌ترین جنگهای نرم تاریخ کشور ما امروز در همین زمینه در جریان است. دارند دائم با مزدورپروری، با حرام‌خوارسازی، با لطایف‌الحیل افرادی را حرام‌خوار میکنند؛ وقتی حرام‌خوار شد، مثل حیوان جلّال،دیگر خیلی مشکل میشود او را از حرام‌خواری دور کرد. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🐣آنقدر این صحنه زیباست که شکارچی دلش نمی‌آید گنجشک را شکار کند. 🔹 با این فیلم می‌شود درس زندگی آموخت. گاهی بین شروع و پایان زندگی فقط یک لحظه فاصله است، باید همدیگر را بدون هیچ توقعی دوست داشت.♥️ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
9.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰نماهنگ ویژه KHAMENEI.IR به مناسبت حضور تیم ملی فوتبال ایران در جام جهانی ۲۰۲۲ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ سوار ماشین شد و راه افتاد. بااینکه همه را داشت، اما از خانواده خاله شهین خوشش نمی آمد. ظاهرسازی میکرد.! آن هم . به خانه خاله شهین رسید... خانه ای دوطبقه که پنجره های اتاق ها رو به کوچه بود.سهیلا و سمیرا عادت داشتند با پارک کردن هر ماشینی سریع از پنجره سرک بکشند.!! هنوز دستش به زنگ نرسیده بود که سمیرا از پنجره گفت: _واااای سلااااام یوسفی... خوبیی بیا بالا عزیزم.. نکرد،پوزخند محوی زد و خیلی سرد گفت: +سلام،به خاله بگید بیان. _پس من چییی،من نیااااام..!؟ یوسف اصلا حوصله غمزه های مسخره دخترخاله اش را نداشت.! با تمام جدیت و سردی نگاهی به ماشینش کرد. _بگید تو ماشین منتظرم +منتظر منم هستیییییی دیگر توجهی نکرد،... و در ماشین خودش نشست.سرش را به عقب صندلی اش تکیه داده بود و با دستهایش فرمان را محکم گرفته بود.تا کمی ارام شود و مسلط.باز باید ظاهرسازی میکرد.! آن هم بیشتر بخاطر مادرش!!. تا کی باید ظاهرسازی میکرد!؟ تا کجا!؟ وابستگی مادرش و خاله شهین کار را برایش سخت کرده بود..!! باخودش نجوا کرد؛ *فقط منتظر یه فرصتم..یه اتفاق.. یه کار..خدایا خودت کمکم کن..! چشمهایش را بست.زیر لب چند ✨صلوات✨ فرستاد؛ *خدایا خودت عاقبتم رو ختم بخیر کن. باید یه کاری کنم... اما چیکار!!..نمیدونم... خودت یه راهی پیش پام بذار. درب جلو باز شد و سمیرا نشست... شاید انتظار اینکه خاله شهین جلوبنشیند، بیهوده بود،اصلا هیچگونه ادبی در خانواده آنها وجود نداشت!! زیر لب گفت: _لااله الاالله.. لعنت ب شیطون گویا کسی حرفش را نشنید،خاله شهین و سهیلا عقب نشستند...! پنجره کنارش را تا آخر پایین داد... آرنج دستش را روی در کنارش گذاشت. و لبهایش را پشت انگشتانش پنهان کرده بود و مدام ضرب میزد.!!حرص میخورد، اما کسی نه حرص خوردنش را میدید و نه عصبی شدنش را...! آینه را تنظیم کرد. بالبخند گفت: _سلام. خوب هسین؟. اکبرآقا کجان، نمیان؟! _سلام خاله جون. نه عزیزم، کاری براش پیش اومده. شب برا مهمونی میاد. سمیرا ضبط ماشین را روشن کرد هنوز چیزی از تراکت اول شروع نشده بود، بالحن لوسی گفت: _اَاااه یوسف..!!! اینا چیه گوش میدی؟! ۴تا از این خوشملا بذار آدم کیف کنه..!!! بعد از تمام شدن حرف سمیرا.خاله شهین سریع گفت: _آره خاله جون، سمیرا راست میگه اینا چیه گوش میدی!؟ باید اعتراض میکرد.!چه حقی داشت که اینطور نظر میداد!! _نه اتفاقا خیلی هم خوبه! گرچه سمیرا خانم نذاشت اصلا آهنگ پخش بشه بعد بگه خوب نیس!!👌 نیش کلامش را همه دریافته بودند.تا رسیدن به خانه دیگر کسی چیزی نگفت... حالا که اعتراضش را بیان کرده بود چقدر راضی بود، آرامش داشت..بس بود اینهمه ظاهرسازی و سکوت. باید حرف میزد. هایش را زده بود. در راه است که یک سرش را 👈نفس اماره😈....و طرف دیگر را 👈نفس مطمئنه✨ ایستاده بود.😰😥 و یوسف بود که باید به کدام سمت کشیده میشد. . ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نزدیک خانه رسیده بودند... خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت: _سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت: _چیشده خاله!؟ +هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گف ما رو که رسوندی بری دنبالشون.😕 پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت.. یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد،😊 بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.! عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه. رسیدن به خانه،... همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند. سمیرا_سلام داداش حمیید خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟ حمید بادیدن خواهرانش... چهره در هم کشید.😠سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت: _اره الان گرفتم خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت: _بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم.😐 این را گفت و وارد خانه شد.. یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد. حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد. _به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!!😜 باخنده گفت: _کجا میخای بری حالا!؟😁 _مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم بگیرم.😕 _باش. بپر بالا.😁 حمید سوار ماشین شد... دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید.. یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟! _یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم😊 _میگی چیشده یانه؟! _میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!!😑 به شیرینی فروشی رسیده بودند. _منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن!😟 حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت: _از من گفتن بود، خوددانی. فعلا😊✋ حمید دستی برایش تکان داد... و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.😟چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود. لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!!😒 وای خدای من..باز هم مهمانی!!!😣😭 ♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود. ♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز. ♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان. ♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!!😞 یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،... اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه ای..😞🙏 و باز هم.باز هم گریه های یوسف...😭باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..😣باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف و بود.😣و از دید بقیه و . برپایی میهمانی ها بود و اجبار به ماندن .😣چرا تمامی نداشت..!؟ به ساعت نگاه کرد،.. تا ٧شب 🕖چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،.. کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!! باصدای ،✨به خودش آمد،... مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد✨ شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو✨گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد، در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و .. بعد از نماز حوصله خانه را نداشت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ