14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوستان این قدر باید این فیلم دست به دست بشه
که ان شااااااااااالله امسال همه برای عیدغدیر اقاجانمون امیرالمومنین سنگ تموم بزارن
🌾🌾🌾
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
11.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فوری
پیام مهم عبری به صهیونیستها؛
🔥 تا دیر نشده فرار کنید..
منتظر عملیات بزرگتر یمنی - عراقی باشید
"הָעִזוּ בְּנֵי בִניָמִן מִקֶּרֶב יְרוּשָׁלִַם"
ירמיהו, ו', א
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت73
✍ #میم_مشکات
راحله همانطور که با پایش با قطره ابی که روی سنگ سرویس آشپزخانه ریخته بود بازی میکرد به حرفهای مادرش گوش میداد.
چقدر مادرش خوب بود. هیچ وقت با نگرانی های بیخود دخترانش را به استرس نمی انداخت. حریم شخصی شان را حفظ میکرد و اهل زیادی پرس و جو. و کنجکاوی نبود. در موقع مشورت هم کوتاه و مفید حرف میزد نه صحبت های تکراری و شعار گونه. غیر مستقیم اوضاع را مدیریت میکرد.
راحله داشت در ذهنش دنبال علامت هایی که مادرش داده بود میگشت. مادرش دستی روی شانه اش گذاشت که از هپروت بیرونش آورد:
-اینجوری نه! برو تو اتاقت، همه جیز رو بنویس تا بتونی بهتر تصمیم بگیری
راحله لبخندی زد، تشکر کرد و گونه مادرش را بوسید و سریع رفت تا گزارشش را بنویسد.
روز بعد احساس بهتری داشت. بدون آن استرس و اضطراب قبلی رفتار های نیما را زیر نظر گرفت. احساس کرد از وقتی دغدغه هایش را نوشته، اولویت بندی کرده و مرتبشان کرده قضاوت بهتری نسبت به نیما دارد. رفتار نیما به نظرش عادی می آمد. شاید بعضی حرکات دل ازرده اش میکرد اما حرکت خلاف اصولی ازش ندید. نیما نمازش را میخواند، شاید اول وقت نه اما قضا نمیشد، در هیات ها و جلسات هفتگی شان شرکت میکرد، رفتار هایش عموما سنگین و موقر بود و در نهایت جوری بود که راحله بتواند از خیر ان یکی دو موردی که دیده بود بگذرد و آنها را به حساب جوانی نیما و سخت گیری خودش بگذارد. او وقتی محبت های نیما را میدید، دست و دلبازی ها، شوخ طبعی و بزرگواری اش را نمیتوانست تصویری جز یک مرد محبوب در ذهنش بسازد. از طرفی نیما هم خوب توانسته بود نقش را بازی کند. پس راحله همه این اتفاقات را به فال نیک گرفت و با دادن جواب نهایی تاریخ عقد تعیین شد...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت74
✍ #میم_مشکات
#فصل_پانزدهم:
مهمانی آخر
همه این اتفاقات وقتی افتاد که سیاوش توانسته بود آنچه را که میخواست به دست بیاورد. او بالاخره توانست به صورتی که شک برانگیز نباشد طرح دوستی را تا جایی پیش ببرد که بتواند از پارتی های خصوصی و قرار ملاقات های پنهانی نیما خبردار شود.
قیافه سیاوش در آخرین مهمانی واقعا دیدنی بود. مهمانی که برخلاف تصور سیاوش کاملا رسمی بود. حتی آدم های به قول نیما کله گنده هم دعوت بودند و شاید نیما اصلا برای همین سیاوش را با خودش برده بود تا به عنوان استاد دانشگاه و تنها پسر تاجر معروف صنایع منبت کاری بتواند برای خودش دک و پزی جور کند. سیاوس مهمانی های آنچنانی زیاد دیده بود. حتی تجربه مهمانی های مختلط را داشت. اما این مهمانی فرق داشت. او شاید با نفس مختلط بودن مشکلی نداشت اما بعضی حرکات و سکنات زننده، جدای از اعتقادات شخصی نوعی بی فرهنگی تلقی میشد و سیاوش-ورای التزام یا عدم التزام به دین- به اصولی که نشان دهنده شخصیت و ادب بود اعتقاد راسخی داشت. مهمانی آن روز صرفا یک تقلید احمقانه و کور از مهمانی های -ب زعم خودشان- سطح بالا و فرنگی ماب بود. بیشتر شبیه شو هایی بود که مشتی ادم تازه به دوران رسیده، که به واسطه پول های باد آورده شان توانسته بودند موقعیتی برای خود دست و پا کنند، ترتیب داده بودند تا اوج کلاس(بخوانید اوج حماقت و درون پوچ) شان را به تصویر بکشند و به اسم فرهنگ و تجدد به یکدیگر تفاخر کنند.
سیاوش در آن مهمانی پنهانی، لحظه ای به پدر و مادر بیچاره نیما فکر کرد. پدر و مادر از همه جا بی خبری که فکر میکردند پسرشان نیز همرنگ آنهاست. چند تایی از دختر ها برای چاپلوسی خودشان را به سیاوش نزدیک کردند و همانطور که سیگار کشیدنشان را نشانه روشنفکری خود میدانستند آنقدر پا پی سیاوش شدند که اگر از دستشان به دستشویی پناه نبرده بود معلوم نبود چه بلایی سرش می آوردند.
جلوی آینه ایستاد، گره کراوات سبز رنگش را کشید و نفسش را با پوفی بیرون داد. کلافه بود. نگاهی به موبایلش انداخت. آنچه را که میخواست به دست آورده بود. دیگر لزومی نداشت بماند و این فضای مسموم را تحمل کند. آرام از گوشه ای بیرون خزید. داشت به در خروجی نزدیک میشد که یکدفعه نیما که معلوم بود مراعات اندازه پیمانه را نکرده است، مست و لایعقل، بازویش را گرفت و او را به طرف جمع کشید و گفت:
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
عجب طرح قشنگی 😅🧐
فقط نکتشو گرفتی!
.
.
.
.
.
به عقب بر نمیگردیم!
⭕️ #حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
بار پروردگارا؛
به حق این عید خجسته، مقدر فرما آنچه ذبح میشود؛ نفسانیتم باشد در برابر ربوبیت تو 🤲
عید بندگی و رهایی از تعلقات دنیا، برشما مبارک💐
و چه زیبا فرمود جناب حافظ شیرازی:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزادست🌷
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت75
✍ #میم_مشکات
-کجا استاد?شما که خودت اهل دلی...ببین چقد حوری اینجاست..حیفه ها
از آنجایی که مستی راستی می آورد و آدم های مست درونشان را راحت تر بیرون میریزند نیما هم شروع کرد به وصف حالش:
-میبینی سیاوش جون? آدم اینقد حوری دورو برش باشه بعد مجبور باشه با اون دختره کلاغ سیاه سر کنه... حیف که باید حفظ ظاهر کرد تا بتونی سری تو سرا در بیاری... کافیه یه مدت تحمل کنم. جای پام که سفت بشه تو کار، میفرستمش خونه باباش... فعلا نیازش دارم
و بعد خنده مستانه ای سر داد و آروغی زد. سیاوش از خشم ب مرز انفجار رسیده بود. این پسره هرزه و لاابالی داشت در مورد همسرش اینگونه زشت و خفیف حرف میزد? میخواست یقه نیما را بگیرد و پرتش کند که نیما دستانش را گرفت و همانطور که خودش مستانه تلو تلو میخورد و میرقصید خواست که سیاوش هم همراهی اش کند. سیاوش احساس کرد الان است که روی نیما بالا بیاورد. نمیدانست چرا! از اینکه در این مراسم آمده بود و خودش را حقیر کرده بود? شاید هم از دست موجوداتی مانند نیما که انسانیت را به گند میکشند. نیما آزاد بود هرطور میخواهد زندگی کند اما چطور به خودش اجازه میداد با زندگی شخص دیگری بازی کند? دین ندارد، مردی و جوانمردی چه?!
چشمانش در غضب غوطه ور بود، میخواست حرکتی کند که دختری نزدیکش شد، او نیز به نظر نمی آمد عقلی برایش مانده باشد. با آن لباس نیمه برهنه و آن چهره پر از آرایش(که حتی در غرب هم خصیصه زنان روسپی ست) خنده ای کرد، بازوی سیاوش را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت:
- آقای دکتر حیف اون چشم های آسمونیت نیست اینقد عصبانی باشه? این چشم هارو باید بوسید!!
و گردن کشید تا خودش را به صورت سیاوش برساند ...
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت76
✍ #میم_مشکات
سیاوش بازویش را بیرون کشید، بازوی دختر را گرفت و پرتش کرد روی زمین! بعد چرخید به طرف نیما، یقه اش را گرفت و کشیدش بالا ... از عصبانیت نمی توانست حرفی بزند. چه چیزی باید میگفت به این آدم فرومایه و بی ارزش! دندان هایش را به هم فشار داد و تنها یک جمله آمد:
-لعنت به تو! بی شرف پست فطرت
بعد یقه اش را با شتاب ول کرد و به سمت در خروجی رفت. نیما که تعادل نداشت چرخی خورد و ب زحمت خودش را نگه داشت. برای لحظه ای ماتش برد و بعد زد زیر خنده ...
تمام طول آن روز و حتی روزهای بعد هم سیاوش عصبانی بود. آنقدر اعصابش متشنج بود که کلاس های دو روز آخر هفته را تعطیل کرد، در خانه ماند و تنها کاری که کرد حل کردن پازل هزار تکه ای اش بود.
تعطیل کردن کلاس ها همان و نفهمیدن تاریخ عقد که جمعه بود همان... یعنی قرار بود همه زحماتش به باد برود?
صبح جمعه، ساعت ده بود که از خواب بیدار شد. توی تختش نشست و به پازل به هم ریخته کف اتاقش خیره ماند.
سابقه نداشت چیدن یک پازل دو روز طول بکشد.
غرق در افکارش بود که سید از در وارد شد. بعد از دو روز انگار برای اولین بار بود که صادق را میدید. یکدفعه یادش آمد این مدت اصلا حواسش به سید نبوده... این دو روز هم که اینقدر غرق در افکار خودش بود که اصلا یادش رفته بود صادق را!
سید همانطور که بارانی اش را در می آورد، سلامی کرد و یکی از نان هایی را که گرفته بود روی بخاری گذاشت و یکی را در سفره پیچید. سیاوس نان سنگک را برشته دوست داشت.
آه که چقدر این مدت صادق را در کنارش کم داشته بود. این سلام آرام، این مهربانی که هنوز دریغش نمیکرد از دوست بی وفایش... چقدر آرامش به دلش میریخت... چرا در این دو روز به این فکر نکرده بود تا صادق را پیدا کند، حرف بزند و آرام شود.
حالا که دیگر دلیلی نداشت که بخواهد نقش بازی کند. باید با صادق حرف میزد اما چطوری?باید چه میگفت?اصلا با چه رویی?
او رفیق پانزده ساله اش را جلوی همه سکه یک پول کرده بود! چطور میتوانست بگوید همه اینها یک فیلم بوده? اصلا توجیه مناسبی نبود! اما سید میفهمید،میبخشید، نه?!!
کلافه دستی در موهای اشفته اش کشید. باید اول دوش میگرفت. شاید کمی مغز خشک شده اش نم میگرفت و نرم میشد. حوله اش را برداشت و از اتاق زد بیرون. وقتی برگشت سفره صبحانه را دید که هنوز گوشه اتاق نیمه پهن بود و یک لای سفره روی نان ها را پوشانده بود. سید هم غرق در کتابهایش عافیت باشید ارامی گفت و به خواندن ادامه داد.
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
40.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دوستان سلام.
این ۸ دقیقه تحلیل رو حتما" گوش کنید. خیلی در بصیرت افزائی شما اثر داره.
https://eitaa.com/harffe_hesab
💎💎💎
23.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
﷽
🏴 #موشن_گرافیک | رای اولی ها
▪️◾️▪️
✅ رای اولیها در واقع با رای دادن خود جشن تکلیف سیاسی میگیرند. مقام معظم رهبری
#رای_میدهم
#انتخاب_درست
#رئیس_جمهور_اصلح
#حماسه_جمهور
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin