سه_دقيقه_در_قيامت_10.mp3
15.91M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 10
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
#استاد_امینی_خواه
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
null.pdf
2.15M
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
فایل #pdf
دانلود کتاب سه دقیقه در قیامت
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_نهم
°|♥️|°
حاج خانوم : خب دخترای گلم از خودتون بگید
فاطی:چی بگم حاج خانوم.. من و فائزه السادات باهم دوستیم من و آقا علی که داداش فائزس الان تقریبا یک سالی هست که عقد کردیم و نامزدیم. برای ارتحال امام اومده بودیم قم که اینجوری شد و از کاروان جدا شدیم و آقا جواد کمکمون کردن و بعدشم علی جان رو جمکران دیدیم.
حاج خانوم : فائزه جان مادر تو چرا این قدر کم حرفی! حاج آقا که میگفت امروز حسابی با جواد دعوا کردی و حسابی زبون ریختی.. 😅
خاک تو سرم! این حاجیم که زن ذلیله همه چیزو به حاج خانوم گفته! شرفم افتاد کف پام رفت.. سرمو از حجالت پایین انداختم..
فاطی: نه حاج خانوم این کم حرف نیست الانم نمیدونم چیشده بچه عاقلی شده! من و فائزه متولد ۷۶ دوتایی من رشته علوم انسانی فائزه هم عکاسی البته فائزه چند سالیه توی یه نشریه نوجوان مشغوله و خبرنگاره..
حاج خانوم : فائزه جان شما نامزد داری ؟
بالاخره دهن باز کردم.
_نه حاج خانوم!
حاج خانوم : جواد منم تنهاست..ان شالله همه جوونا عاقبت به خیربشن
تا شب خونه سید اینا بودیم و وقتی که عزم رفتن کردیم مگه گذاشتن ما بلند شیم... الا و بلا که باید شب اینجا بمونید! منم که تو دلم قند آب میکردن کیلو کیلو... بالاخره قرار شد شب اونجا بمونیم!
به پیشنهاد حاج خانوم آقاسید قرار شد مارو ببره یکم بگردونه تو شهر..
از حاجی جون و حاج خانوم خدافظی کردیم و سوار ماشین سید شدیم.
سید: خب بنظرتون کجا بریم؟
علی: بابا ما که جایی رو نمیشناسیم خودت برو یه جا!
سید: اخه گیج شدم نمیدونم کجا بریم.. خانوما شما نظری ندارید؟
فاطی: نه هرجا بهتر میدونید بریم!
_من تعریف بوستان علوی رو خیلی شنیدم.. میشه بریم اونجا؟
سید: عه آره اصلا حواسم به اونجا نبود بریم..
یه بسم الله و گفت راه افتاد و من به این فکر میکردم که چقدر صداش قشنگه....
و چقدر شبیه صدای خواننده محبوبم حامد زمانی...
چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که ظبط ماشین رو روشن کرد... بابا طلبه ام که هست پس احتمالا الان باید یا سخنرانی حاج اقا پناهیان گوش بدیم یا مداحی آهنگران!
این آخرین قدم برای دیدنت....
این آخرین پله واسه رسیدنت....
_آخ جون فاطی حامد زمانیه!
علی با تاسف و خنده سرشو تکون داد..
فاطیم شروع کرد به خندیدن...
سید آینه ماشینو روی چشمام تنظیم کرد و گفت : شماهم حامد زمانی گوش میدید؟
_گوش میدم؟؟؟ طرفدارشم شدید!
سید: منم همینجور پس همسنگر در اومدیم!
وقتی دوباره خواست آینه رو به حالت اول برگردونه آستین پیراهنش رفت کنار و تسبیح آبیش معلوم شد... خدای منم اونم نحن صامدونیه!😍
°|♥️|°
#ادامه_دارد
✍🏻#نویسنده_السیده الزینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_دهم
°|♥️|°
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور "شهرک پردیسان" که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی..
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره! فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن..
من و آقا سیدم که که سینگل ! :|
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود.. باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن..
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو..
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید؟!
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم..
سید: حرفه جالبیه!
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه.. ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم!
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه! ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم..
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون. راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟ توی کرمان جفتشو پیدا نکردم!
سید: اگه وقت شد چشم..
خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور!
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه!
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه.. نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده!
من تا روی سینشم!
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید..
عه این که سیده! چرا داره منو میکشه طرف خودش!!
سید: عه حواستون کجاست؟! اگه نکشید بودمتون که میرفتید تو بغل پسره!
_من!!! چطور نفهمیدم؟!
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید! مجبور شدم چادرتونو بگیرم!
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون!
وای خدای من گفت داشتم صداتون میکردم... یعنی اسممو صدا زده!
°|♥️|°
#ادامه_دارد
✍🏻#نویسنده_السیده الزینب
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
❤️🍃❤️🍃❤️
#داستانک
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...
پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد،
می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوه های ما، در تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........
حالا دیگر ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های پدر را از مادرم بپرسم،
دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود
کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد؛ 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ می فهمید".
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید 1000 تومان باشد، نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را
برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟"
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟!
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد...
خاطرهای از استاد شفیعی کدکنی
💐💫💐💫💐💫💐
ارسالی از لطیف خداداد مربی صالحین شهرستان انگوت♥️♥️
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 ویژه هفته وحدت
رهبرمعظم انقلاب:
✅ آن تشیّعی که ارتباط به MI6 انگلیس داشته باشد، آن تسنّنی که مزدور سیآیای آمریکا باشد، نه آن شیعه است، نه آن سنّی است؛ هر دو ضدّ اسلامند.
✍️ من انقلابیام
هفته وحدت گرامی باد
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
9.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
* کلامی در جمعه شب صادقانه با آقا*
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
با سلام و عرض ادب خدمت اعضای کانال راه صالحین
کتاب پر تاثیر و پر مخاطب سه دقیقه در قیامت که کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی است، سال گذشته انتشار آن به گزارش خبرگزاری تسنیم، از مرز یک میلیون جلد هم گذشته و با استقبال مردم روبرو شده است.
این کتاب بسیار قابل تامل و اندیشه است لذا پیشنهاد خادم شما در این کانال این است که حتما این کتاب را مطالعه نمایید و برای درک بهتر آن سلسله جلسات استاد امینی خواه که به بیان مدارک و تفاسیر متقن و مستدل این کتاب می پردازد را هم گوش جان فرا دهید.
ان شاالله هر شب ساعت 22 یک قسمت از این سلسله جلسات صوتی منتشر می شود
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید.
🌍eitaa.com/rahSalehin
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
سه_دقيقه_در_قيامت_11.mp3
25.57M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 11
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
#استاد_امینی_خواه
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_یازدهم
دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میذاشتن برای بعد می تمرگیدن.. حوصله ندارم!
عه! اگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم.. بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم.
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن..
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه!
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره..
فاطی: اهان خب خداروشکر..
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم!
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان... علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه..
_عه چه خوب!
سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده؟
فاطی: بستنی
علی: فالوده
_هیچ کدوم!
سید: پس چی میخورید؟!
_هویچ بستنی!
علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من...
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم..
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد..
علی بستنی رو به فاطمه داد..
سیدم یکی از لیوانارو داد من.
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود.
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب..
ماشینو در پاساژ پارک کرد و پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور..
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود...
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد..
وارد مغازه شدم . سید بیرون بود.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم.
توی اتاق پرو تنم کردم کاملا اندازس...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_السیده الزینب
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin