- من از همه چی خبر دارم، تو ذاتت مشکل داره مرجان. دیگه گذشت روزهایی که با حماقت روزگار خودم رو تلخ و شوهرم رو طرد کردم.✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
33.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
؛ بچهها پاشید مادر ، جدا شده از بستر :)💔
- مهدیرسولی -
.
🏴شهادت مادر فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت باد🏴
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینی که میگن ما با مردم اسرائیل کاری نداریم اشتباهه .....
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️واقعاشهداچه کردند،این است که میگوییم شهداشرمنده
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☝️ذکری مجرب و معجزهگر که هر حاجتی را برآورده می کند...
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ من علاقه مند علی ام، دلیلش اینه....
🔹️سخنرانی که تن و بدن آدم را میلرزاند.
شهید احمد کافی.
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
⭕️ اعضای بدن شهید سعید پروین نژاد که چند روز پیش در درگیری با گروهک تروریستی جیش الشیطان در شرق کشور به شهادت رسید؛ به ۲ بیمار کلیوی و یک بیمار کبدی اهدا شد.
🔹 فکرش رو بکن همه جوره خودت رو فدا کنی بعد یه عده بهت بگن تروریست!
شهدای انقلاب اسلامی نورچشمیهای خدا هستن.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین102
نگاهش رو مشکوک و پر از تشویش به صورتم دوخت و گفت:
- از... از چی خبر داری؟ عماد تو رو نخواست همین.
- من از سیر تا پیاز ماجرا رو باخبرم. از تموم تلاش تو و مادرت برای زانو درآوردن عماد. از تموم جفایی که در حقش کردی. تو فکر میکنی عاشقی؟ تو یه خودخواه مریضی که حاضر شدی برای رسیدن به اهدافت با آبروی یه خونواده بازی کنی. نزدیک بود عماد رو برای همیشه از دست بدم، ولی خدا نخواست. خدا رو شکر!
عصبی شده بود و تند و بیامان نفس میکشید و در عین حال سعی بر کنترل خودش داشت.
- خوب حالا که چی؟ دوسش داشتم و تونستم که به دستش بیارم حالا چه فرقی میکنه که چه جوری؟ مهم اینه که تواناییش رو داشتم.
تموم تنفرش رو ریخت توی نگاهش و ادامه داد:
- داشت کم کم باهام راه میومد که تو دوباره فیلت یاد هندستون کرد.
- عماد با مردهای اطراف تو خیلی فرق داره، اونی نیست که تو فکر میکنی، تو باختی مرجان!
- بازندهم و شوهرت سه ساله شب و روزش با من یکیه؟
- بازندهیی که مالک قلب و ذهن اون، هنوز هم منم. چه سود اگه چند صباحی جسمش متعلق به تو بوده.
صدای فرخنده سادات رو شنیدم که از پایین پرسید:
- بچه بالاست، مادر؟
- بله اینجاست، الان میام پایین.
رو به مرجان ادامه دادم:
- برات متاسفم، تموم زندگیت رو سر بد معاملهیی باختی. تو و مادرت هیچ وقت فکر نمیکردید که من یه روزی بخوام برگردم اما من هستم از الان تا آخر عمر.
- تو نمیتونی باعث بشی که عماد ازم رو برگردونه. من هم اندازهی تو بهش حق دارم.
- میدونی عماد چی بهم گفت؟ گفت اگه تو بخوای صیغه رو فسخ میکنم و دیگه برام هیچی حتی زندگی فریبا مهم نیست. ولی افسوس که من مثل تو و اطرافیانت نیستم. زندگی من که خراب شد نمیخوام زندگی شخص دیگهیی به هم بریزه. اما تو ماجرات متفاوته، تو باید بمونی و زجر بکشی. تو باید پای انتخابت بمونی.
داد زد:
- برو پایین تو هیچ کاری نمیتونی بکنی. سه سال تونستم ازت دورش کنم و برای خودم نگهش دارم، باز هم میتونم.
- این سه سال من نخواستم و تو تونستی ولی دیگه تموم شد.
رو برگردوندم و پایین رفتم.
آشکارا میلرزیدم. لحظات سختی رو پشت سر گذاشته بودم.
بعد اون روز دیگه با مرجان مواجه نشدم و سعی کردم تا به زندگی خودم سر و سامونی بدم.
اون روزها به سرعت در گذر بود و عماد باز شده بود همون عماد اوایل زندگیم و چقدر تلاش میکرد تا رابطهی به هم ریختهمون رو ذره ذره مرمت کنه. خیلی تلاش داشتم تا وقتی کنارش هستم به روزهای بد اون سه سال فکر نکنم اما عماد که نزدیکم بود، ناخودآگاه تموم ذهنم پر از افکار مخرب میشد و ازش فاصله میگرفتم.
من هنوز با خودم مشکل داشتم و نمیشد که از خطوط تعیین شده پا فراتر بگذارم و از حدی نزدیکتر بشم به عماد. تموم شبهای تنهایی اون سه سال آزارم میداد و به همم میریخت. عماد اما صبورانه همراهم بود و میفهمید که این صمیمیت از دست رفته زمانمیبره تا مثل قبل بشه.
مرجان هم بود و شده بود جزیی از زندگیم. مثل یک کورک دردناک و شاید که خدا میخواست صبرم رو به واسطهی وجود اون محک بزنه.
اون هم وقتی دید سر و صدا و دعوا عماد رو مجبور نمیکنه تا برگرده با همون شرایط کنار اومده بود. البته کارشکنی و ذاتخرابیش همچنان ادامه داشت.
چند ماهی طول کشید تا بتونم با خودم کنار بیام و عماد رو با همون وضعیت قبول کنم و رابطهم رو باهاش از سر بگیرم.
گاهی دلم حتی برای مرجان هم میسوخت. او اگر از راه نیرنگ و فریب وارد شده بود ولی عماد رو دوست داشت و شاید که بهش نیاز داشت. از بقیه شنیدم که این اواخر خیلی به هم ریخته و داغونه. انگار داشتم دل وسیع میکردم و سر آخر از عماد خواستم که به عدالت رفتار کنه. قرار بر این شد تا یکی دو روز در هفته رو خونهی مرجان باشه . که البته اون رو هم قسمت اعظمش یا بچه ها بالا بودن یا عماد پایین.
چهارده ماه از برگشتم به عماد میگذشت که فهمیدم باردارم.
اون شب عماد حال خوشی داشت. روی بچهها رو با وسواس پوشوندم و چای ریختم و سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم. توی اتاق نشسته بود و با نگاه مهربون و اشارهی دستش ازم خواست تا کنارش باشم. پهلو به پهلوش نشستم، دستش رو گرد کمرم حلقه کرد و گفت:
- معصوم من چطوره؟
- خوبم.
- چند روزیه رنگت پریدهست، میترسم بیماریت برگرده. خوبی؟
نگاه انداختم توی چشمهاش و گفتم:
- من خوبم، باور کن! فقط...
نگاهش پر از پرسش و سوال به چشمهام دوخته شده بود.
- من... من باردارم عماد.
لحظهیی تموم بهت جهان توی چشمهاش جمع شد و به یکباره تبدیل شد به خوشحالی زایدالوصفی که باعث شد چشمهاش براقتر از همیشه به چشم بیاد.
چقدر خوشحال شد رو نمیدونم، چه ذوقی توی حرکاتش بود رو نمیدونم، اما بالاخره دیدم اون چیزی رو که خیلی وقت بود ندیده بودم.
برق زیبای چشمهای شفاف و زلالش رو که خیلی وقت بود که نبود. همون برقِ عشق و امید رو.
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#مشکین103
حلقهی دستش رو دور کمرم تنگتر کرد و نمیدونم میخواست چی بگه که اینقدر سنگین بود براش.
صداش اون سرزندگی دقایقی قبل رو نداشت و کمی گرفته بود.
- من، شرمندهم معصی. به خاطر تموم روزهای خوبی که باید برات به وجود میوردم و کوتاهی کردم. به خاطر تموم عشقی که باید نثارت میکردم و نتونستم. به خاطر تموم اشکهایی که از چشمهای زیبات سرازیر شد و باعثش من بودم و تموم مشکلاتم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- و ممنونم از تو، به خاطر تموم روزهای خوبی که برام به وجود آوردی. به خاطر اون حجم گذشتی که در مقابل اشتباه من داشتی. به خاطر محبتی که بهم داشتی و تموم این نامرادیها، ذرهییش رو کم نکرد. ممنونم از اینکه روح خستهم رو توی کوران مشکلات التیام دادی. ممنون به خاطر تموم خوبیهات.
بغض داشتم و سعی در مهارش بیفایده بود و قطرههای اشک طغیانوار روی صورتم جاری شد.
حال عماد هم بهتر از من نبود و با نفسهای پی در پی و آه مانندش سعی داشت تا خودش رو کنترل کنه و بغض مردونهش رو نگه داره.
روی زانوهاش حرکت کرد و نیمخیز شده روبروم قرار گرفت و مستقیم زل زد توی چشمهام. با همون چشمهایی که روزگاری برام آخر جذبه و جاذبه بود.
- معصوم، امشب رو باید خوش باشیم. تو به من برگشتی و من فکر نمیکردم هیچ چیز به اندازهی برگشتنت خوشحالم کنه. ولی حالا با این خبر خوشبختیم رو تکمیل کردی و انگار دوباره زندگی گرفتم.
اشکهات رو پاک کن، بذار لااقل امشب عذاب وجدان کمتری داشته باشم به خاطر تموم این چند سالی که سوختی توی هیمنهی ندونمکاریهای من و خودخواهیهای مرجان.
نفس عمیقی کشیدم و بیحرف از اتاق بیرون رفتم تا صورتم رو آب بزنم. ولی مگه این اشک بند میومد؟ همراه با قطرات آب روی صورتم پاشیده هم، سرازیر میشد.
حوله رو برداشتم تا خیسی صورتم رو بگیرم و محکم روی چشمهام فشار دادم تا اشک مجال پیدا نکنه برای سرازیر شدن.
چندین بار نفس عمیق کشیدم و دلم نمیخواست شبش رو خراب کنم و اتفاقا موفق نبودم و به همش ریخته بودم.
آروم از بالای سر بچهها گذشتم و وارد اتاق شدم.
نگاهش ترحم و عشق رو با هم داشت.
به طرفش رفتم و با صدای خش گرفتهم گفتم:
- ببخشید... دست خودم نبود.
دو طرف صورتم رو با دستهاش قاب کرد و پیشونیم رو عمیق و طولانی بوسید و بعد پیشونیم رو چسبوند روی سینهش و دستهاش رو دورم احاطه کرد و کجای دنیا امنیت و محبوبیت این آغوش رو داشت؟
آروم شدم، آروم به اندازهی تموم روزهای خوب زندگیم.
لحظاتی بعد سرم رو از روی سینهش برداشتم و جدا شدم از آغوشش.
سعی کردم تا لبخند بزنم تا حس کنه آرومم و آرامش بدم به ریتم تند و بیامان قلبش.
اون هم مهربون اما تلخ لبخندی محو زد و
دستهاش رو دو طرف کتفم قرار داد و من رو نشوند گوشهی اتاق و گفت:
- بشین تا بیام.
و به سمت تاقچهی کنار اتاق رفت.
دیوان حافظ رو برداشت و کنارم نشست و گوشهی شقیقهم رو بوسید و گفت:
_ دلم امشب عجیب حافظ میخواد، معصوم. نیت میکنم، تو برام کتاب رو باز کن.
خندیدم و گفتم:
_ مگه ته تهش خواجه میخواد چی بهت بگه؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_ یوسف گمگشته باز آمد به کنعان دیگه.
از ته دل و با تموم رضایتش خندید. پر از ملاطفت و عشق نگاهم کرد و دستم رو بالا آورد و بوسید و گفت:
_خدا رو شکر که باز آمد.
کتاب رو بهم داد و نیت کرد و من با سر انگشتم لای کتاب رو باز کردم و بدون اینکه نگاهش کنم کتاب رو به سمتش گرفتم.
به صفحهی باز شده نگاه کرد و سری تکون داد و شروع کرد به خوندن:
- ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
این خون که موج میزند اندر جگر تورا
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
مُشکین از آن نشد دم خُلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی....
کتاب رو بست و رو بهم گفت:
_ اسم دخترم رو میذارم مُشکین. خواجه میدونه که این دختر میوهی تموم عشق من و توئه.
_ میشه بگی از کجا میدونی که دختر باشه؟
_ یقین دارم. اصلا شرط میذاریم، اگه دختر بود اسمش مشکین، اگه پسر بود هر چی تو بگی، قبوله؟
_ قبوله.
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ شهید برونسی: هر وقت کارتون گیر میکنه امام زمان رو به فقط مادرش قسم بدید.
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin