🍃°•🌸|رَهْـرُوٰآݩِ شُـهَـدٰآ|🌸•°🍃
نام و نام خانوادگی: رضا حاجیزاده
تاریخ تولد: ۶/ ۱۰/۶۶
تاریخ شهادت: ۱۷/۲/۹۵
محل شهادت: سوریه، خان طومان
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر (فاطمه حلما) و یک فرزند پسر (محمد طه) ☺️☺️
شهید مدافع حرم رضا حاجیزاده اهل آمل از شهدای لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا به همراه ۱۲ تن دیگر از یارانش در روز ۱۷ اردیبهشتماه سال ۹۵ در خانطومان سوریه به شهادت رسید که پیکرش در معرکه نبرد جا ماند.🕊🕊🕊
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.🌹
جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
میدانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم:
انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود.☺️ من رضا را خیلی دوست داشتم،❤️
فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود.
بعد از رضا پرسید شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.😊
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
شهید حاجی زاده بینهایت صبور بود.
وقتی بحثمان میشد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم 😖و با عصبانیت میگفتم تو مقصری،😡
تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد...
وقتی هم میدید من آرام نمی شوم میرفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.😔😔😔
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
💠🍃
•| #الگو_برداری_ازشهدا
مجالس مهمونی یکی از جاهائیه که بستر برای حرف زدن از دیگران آمادهی آمادهس.
توی یکی از همین مهمونیها، منم مثل بقیه شروع کردم به حرف زدن در مورد یکی از آشناها
وقتی از مجلس برمیگشتیم، محمد گفت: «میدونی غیبت کردی!
حالا باید بریم درِ خونهشون تا بگی پشتِ سرش چی گفتی».
گفتم: « اینطوری که پاک آبروم میره»
با خنده گفت: «تو که از بندهی خدا اینقدر میترسی، چرا از خودِ خدا نمیترسی؟!»
همین یه جمله برام کافی بود تا دیگه نه غیبت کننده باشم و نه شنوندهی غیبت...
•| #شهیدمحمد_گرامی
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
گمنام ......:
🌹خــرمشهر .. شهــر خــون .. آزاد شـد...
♦️تکرار نام ِ خـرمشهر .. تکرار ِ زیبایی هاست..
خرمشهر برای من ، یادآور “ شهید جهـان آرا" ست..
قــدمهای “ شهید بهروز مرادی" هنــوز در کوچه پس کوچه های خـرمشهر به جا مـانده..
و خاطـَــــره های "سید صالح موسوی" ،
هنوز شنیــدنی ست..
♦️خرمشهر برای مــن ، پیش از آن کــه یک شهر باشد ،
یک اُفق است .. یک اُفق ِ معنــوی ..
یک “نماز” در مسجــدِ جـامعَ ش ، مرا میبرد تا آنسوی هستی..
خرمشهر را دوست دارم ، چــرا که ؛
نمـاد ِ مقاومت و پیـروزیست ، و گـُواه ِ حــرفم ،
نخلهـائیست کـه هنـوز ایستاده اند ..
با وضـــو وارد شـــوید ...
هنوز کـوچه های این شهـر ، به خون ِ شهـدا مطهر است ..
♦️آری !
بعد از آزادی خـرمشهر ،
هنوز بیابانهای رملی ِ جنـــوب ،
استخوانهای بچه های ایران را در خود دارد...
و پابرهنه های خمینی .ره. همچنان تشییع می شوند !
و مـا هنوز نفهمیـــدیم ؛ خرمشهر چگونه آزاد شد ...
🌹در آستانه ی فرارسیدن آزادسازی خرمشهر
یاد و خاطره ی شهــــــــدای عزیز را گرامی می داریم. .
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
✍ ڪلام شهید:
این دنیا بسیار ڪوچڪ و گذراست و مثل یڪ دیوار میماند ڪه ما بر لبه آن راه میرویم و انتهای این دیوار ڪه هدف ماست شهادت است و ما باید هدف خود را با دقت و هوشیاری ببینیم و با سرعت و اشتیاق به طرف آن بدویم و مواظب باشیم ڪه در این مسیر ڪوچڪترین لغزشی در ما به وجود نیاید ڪه ممڪن است از این دیوار سقوط ڪنیم و به هدفمان ڪه شهادت است نرسیم.
🌷 شهید محمد اسدی 🌷
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
گمنام ......:
🌹خــرمشهر .. شهــر خــون .. آزاد شـد...
♦️تکرار نام ِ خـرمشهر .. تکرار ِ زیبایی هاست..
خرمشهر برای من ، یادآور “ شهید جهـان آرا" ست..
قــدمهای “ شهید بهروز مرادی" هنــوز در کوچه پس کوچه های خـرمشهر به جا مـانده..
و خاطـَــــره های "سید صالح موسوی" ،
هنوز شنیــدنی ست..
♦️خرمشهر برای مــن ، پیش از آن کــه یک شهر باشد ،
یک اُفق است .. یک اُفق ِ معنــوی ..
یک “نماز” در مسجــدِ جـامعَ ش ، مرا میبرد تا آنسوی هستی..
خرمشهر را دوست دارم ، چــرا که ؛
نمـاد ِ مقاومت و پیـروزیست ، و گـُواه ِ حــرفم ،
نخلهـائیست کـه هنـوز ایستاده اند ..
با وضـــو وارد شـــوید ...
هنوز کـوچه های این شهـر ، به خون ِ شهـدا مطهر است ..
♦️آری !
بعد از آزادی خـرمشهر ،
هنوز بیابانهای رملی ِ جنـــوب ،
استخوانهای بچه های ایران را در خود دارد...
و پابرهنه های خمینی .ره. همچنان تشییع می شوند !
و مـا هنوز نفهمیـــدیم ؛ خرمشهر چگونه آزاد شد ...
🌹در آستانه ی فرارسیدن آزادسازی خرمشهر
یاد و خاطره ی شهــــــــدای عزیز را گرامی می داریم. .
https://eitaa.com/rah_shohadaaa
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۴
هفته ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.😍 مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها باهم می رفتیم و فعالیتها را سروسامان می دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن می نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود.😔 خیلی وقت ها پای درد دلش می نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی هایش اشک می ریختم. خیلی وقت ها توی اتاق صالح می نشستیم. البته به اصرار سلما.😅 معذب بودم اما نمی توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه می کرد و آرام و قرار نداشت.😭 اتاقش رنگ و بوی هنر می داد پر بود از عکس های هنری و ظرف های سفالی. یک گوشه هم چفیه ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود
" ضامنم زینب است و نمی شوم مأیوس
بی قرارم از این همه شمارش معکوس "
دلم لرزید. نمی دانم چرا؟😕
سلما هم بی وقفه گریه می کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می زد.
ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن...🙏
هر چه آرامش می کردم بی فایده بود فقط با او هق می زدم. صدای گریه ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن هر دو خفه شدیم. سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.
لبخند میهمان اشک روی گونه ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
🌷 https://eitaa.com/rah_shohadaaa
هدایت شده از تلنــــ⚠ــگر مــذهبـــی
4_286901899817386378.mp3
436.2K