🔰 #روایت | من دیگه دوچرخه نمیخوام!
🔸 #صحن_قدس و سنگری که به سبک و سیاق روزهای دفاع مقدس در آن برپا شده است یک دقیقه هم از جمعیت خالی نمیشود. در همان چند ساعتی که آنجا هستم کم نیستند بانوانی که دل یک دله میکنند و تمام طلاهایشان را بهیکباره میبخشند یا زائرانی که همان جا تکه کوچک طلایی که دارند از گوش درمیآورند و به دست خادمها میسپارند، گاهی این طلاها یادگاریهای خانوادگی است و جز ارزش مادیشان #خاطرات چند نسل را در دل خود نگه داشتهاند اما هیچ خاطره و هیچ یادگاریای باعث نمیشود این آدمها از این صف بلندبالا دل بکنند و چشم به روی درد و رنج #مردم_لبنان ببندند.
🔹 میان بزرگترها و طلاهایی که به همراه دارند حضور کودکانی که باارزشترین داراییشان را برای اهدا با خود آوردهاند از شیرینترین صحنههایی است که میشود در دل این جمعیت شکار کرد. مثل امیرعلی هفتساله که قلکش را آورده تا آدم بدهای زمین دست از سر بچهها بردارند. همصحبت مادرش که میشوم میگوید: امیرعلی جان بالاخره در جریان اخبار لبنان و غزه بهاندازه سنش قرار داشت و در شبکه پویا هم دیده بود که یکی از بچهها هدیههای تولدش را به #کودکان_لبنانی بخشیده است. از همان روز مدام از من میپرسید مامان من چی میتونم اهدا کنم؟! وقتی پیشنهاد دادم قلکش را هدیه کند بسیار خوشحال شد البته این را هم بگویم که امیرعلی قرار بود با پولهای قلکش #دوچرخه بخرد و خیلی هم دوست داشت این اتفاق زودتر بیفتد و روی قلکش حساس بود اما خودش اصرار داشت که باید پولهایی که جمع کرده را برای بچههای لبنانی بفرستد.
🔸 امیرعلی اخم مردانهای میکند و افسار گفتوگو را دست میگیرد: من دیگه دوچرخه نمیخوام، آدم بدها #موشک میزنند به خونه بچهها و مامان باباهاشون و اونا حتی #غذا هم ندارن، من میخوام با قلکم باهاشون بجنگم.
@rahbari_plus