تعريف خوشبختي و بدبختي خيلي ساده ست، خوشبخت كسيه كه داشته هاش رو ميبينه، بدبخت كسيه كه نداشته هاش را.
❄️☃❄️
@rahe_basirat
🌸 امام علی (ع):
💠 إنَّ هَذِهِ الْقُلُوبَ تَمَلُّ كَمَا تَمَلُّ الاَْبْدَانُ، فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ الْحِكْمَةِ/ اين دل ها همانند تن ها، خسته و افسرده مى شوند. براى رفع ملالت و افسردگى آنها سخنان حكمت آميز و زيبا و ظريف انتخاب كنيد.
📖 📚نهج البلاغه، حکمت ۱۹۷
@rahe_basirat
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت سی یکم
روی صندلی آشپرخانه نشسته بودم و با انگشت هایم بازی میکردم. شمار صلوات هایی که فرستاده بودم از دستم در رفته بود. صدای زنگ در آمد: مادر، پدر را صدا زد: مرتضی پاشو اومدن!
و درحالی که چادرش را سرش میکرد در را باز کرد. پدر پیراهنش را مرتب کرد و رفت جلوی در. اول پدر و بعد مادر آقاسید-همان خانمی که در نمازخانه دیده بودمش- و بعد خودش وارد شدند. بازهم لباس روحانیت نپوشیده بود. یک جعبه شیرینی و دسته گل بزرگ دستش بود.
وقتی نشستند مدتی به سلام و احوال پرسی گذشت. پدر پرسید: خوب آقازاده چکارن؟
پدر سید جواب داد : توی مغازه خودم کار میکنه، توی حوزه هم درس میخونه.
چهره پدر عوض شد. نگاهی به سید انداخت که با تسبیح فیروزه ای اش ذکر میگفت. خیلی زود حالت چهره اش عادی شد: خیلی هم خوب...
مادر سید اضافه کرد: بجز یه موتور و یه مقدار پس انداز چیزی نداره، اما اگه زیر بال و پرشونو بگیریم میتونن خونه تهیه کنن.
مادر صدایم زد: دخترم... طیبه...
سینی چایی را برداشتم و رفتم به پذیرایی. آرام سلام کردم و برای همه چایی تعارف کردم و نشستم کنار مادر. سید زیر لب بسم الله گفت و بعد با صدای بلند گفت: یه مسئله ای هست آقای صبوری!
قلبم ایستاد. سید ادامه داد: بنده تصمیم دارم تا چند ماه آینده به سوریه اعزام بشم؛ برای دفاع از حرم....
چهره پدر درهم رفت: تکلیف دختر من چی میشه؟
سید سرش را تکان داد: هرچی شما بگید!...
🌸ادامه_دارد🌸
@rahe_basirat
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
🌺 #قسمت سی دوم
سرم را پایین انداختم و گفتم : من مشکلی ندارم. دربارش خیلی وقته که فکر کردم.
پدر یکه خورد: خودت باید پای همه چیش وایسی. مطمئنی؟
- آره. میدونم.
- پس برید تو اتاق حرفاتونو بزنید!
آقاسید جلو میرفت و من از پشت سر راهنمایی اش میکردم. هردو روی تخت نشستیم، چند دقیقه ای در سکوت گذشت. بالاخره آقاسید پرسید: واقعا مطمئنید؟
- خیلی بهش فکر کردم؛ به همه اتفاقاتی که میتونه بیفته. خیلی وقته این تصمیم رو گرفتم.
- من از نظر مادی چیز زیادی ندارم!
- عیبی نداره. منم توقعی ندارم. فقط یه شرط دارم.
- بفرمایید!
- بدای عقد بریم شلمچه!
لبخند ریزی زد: پس میخواین همسنگر باشین!
- ان شاءالله.
#گره_زلف_خم_اندر_خم_دلبر_وا_شد
#زاهد_پیر_چو_عشاق_جوان_رسوا_شد...
🌸ادامه_دارد🌸
🌻قال اميرالمؤمنين (علي علیه السلام) :
للْمُؤْمِنِ ثَلاثُ ساعاتٍ :
١- ساعَةٌ يُناجِي فِيها رَبَّهُ،
٢- وَ ساعَةٌ يُحاسِبُ فِيها نَفْسَهُ
٣-وَ ساعَةٌ يُخَلِّي بَيْنَ نَفْسِهِ وَ لَذَّتُها فِيها يَحِلُّ وَ يَجْمِلُ.
🌾مؤمن را سه ساعت است :
١- ساعتی که در آن با خدایش مناجات کند،
٢- و ساعتی که در آن از خودش حساب کشد،
٣- و ساعتی که برای لذتهای حلال و نیکوی خود خلوت کند.
☘️ غررالحكم / حديث :٧٢٨٣ ☘️
@rahe_basirat
🌸 قال الإمام باقر عليه السلام:
💠 إنَّ الشَّيطانَ يُغري بَينَ المُؤمِنينَ ما لَم يَرجِع أحَدُهُم عَن دينِهِ ، فَإِذا فَعَلوا ذلِكَ استَلقى عَلى قَفاهُ وتَمَدَّدَ ، ثُمَّ قالَ : فُزتُ . فَرَحِمَ اللّه ُ امرَأً ألَّفَ بَينَ وَلِيَّينِ لَنا ، يا مَعشَرَ المُؤمِنينَ ، تَأَلَّفوا وتَعاطَفوا .
🌸 امام باقر علیه السلام می فرمایند:
💠 شيطان ، همچنان به ايجاد دشمنى ميان مؤمنان مى پردازد تا آن كه يكى از آنان از دين خود بازگردد و چون [افسونش كارگر گشت و ]چنين كردند ، به پشت مى افتد و دراز مى كشد و سپس مى گويد : «پيروز شدم». پس خداوند ، رحمت كند كسى را كه ميان دو تن از دوستان ما الفت برقرار كند . اى گروه مؤمنان ! با يكديگر الفت بگيريد و به هم مهربانى كنيد .
📚 الكافي : 2 / 345 / 6 ، منية المريد : 326 كلاهما عن زرارة ، عوالي اللآلي : 2 / 115 / 316 وفيه «قررت» بدل «فزت» ، بحار الأنوار : 75
#یازهرا 🌾
بخشندگی را از گل بیاموز،
زیرا حتی ته کفشی را که
لگدمالش میکند
خوشبو میسازد..
@rahe_basirat
🌸حکمت و حکایت
از آقای نظام التولیه سرکشیک آستان قدس رضوی نقل است:
شبی از شبهای زمستان که هوا خیلی سرد بود و برف می بارید، آخرهای شب دستور دادم که تمام درهای حرم را ببندد. خادمی خبر داد که حاج شیخ حسنعلی در بالای بام در کنار گنبد مشغول نماز است و مدتی است که در حال رکوع می باشد و هر چند بار که مراجعه کردم، در همان حال رکوع بود.
گفتم با حاج شیخ کاری نداشته باش، فقط کمی آتش هیزم در اتاق پشت بام بگذار که وقتی نمازش تمام شد، گرم شود.
آن شب برف سنگینی در مشهد بارید. هنگام سحر که برای بازکردن درهای حرم آمدیم، به آن خادم گفتم برو ببین حاج شیخ در چه حال است.
خادم رفت و پس از چند لحظه برگشت و گفت: حاج شیخ هنوز در حال رکوع است و پشتش از برف پوشیده شده.
معلوم شد که ایشان از اول شب تا سحر در حال رکوع بوده است و سرمای شدید را اصلا احساس نکرده بود.
۱- نشان از بی نشانها / ص 33 @