گفت:بازم شهید آوردن؟
یه مشت استخون؟
شب خواب دید تو یه باتلاقه!!
دستے او را گرفت...
گفت کے هستے؟
گفت:
"من همون یه مشت استخونم..!
مواظب دینِ همدیگه باشید!
ما امتحانِ جمعی میشیم..
نمرهیِ جمع رو میگیرن،
به تک تکِ ما میدن..
#استاد_پناهیان
#آخرالـزمان‹.🤲🏻💙.›
میخوامبگم
هرکـیازفتنـه۸۸سربلنـدبیروناومد
مدافعحرمشد...
هرکیتوفتنه۱۴۰۱سربلندبیروناومد
سربازمهدیفاطمهمیشه:)🌿'
اللـهـم؏ـجللولیڪالفـࢪج🌿♥️"
سرباز اسلام کہ باشے،
گاه درحُجره طلبگے با مباحثه ،
و گاه در معرکہ جهاد با مبارزه..!
سـرباخته اسلام کہ باشے،
#شهید میشوی :)🥀
رفیق !!
میدونےشهید هادی همیشه چی میگفت ؟!
میگفت اگه بخوام ادعای بچه مذهبی بودن رو ڪنم،
بایدشهیدبشم
چون برای یه بچه مذهبی زشته ڪه بمیره ،
باید شهید بشه :)♥️
#زندگیبهسبکشهدا
«🌱🌍»
ازحاجآقاپرسید:
- حاجآقاچیکارکنمسمتگناهنرم؟
+ اولبایدببینےعاملِگناهچیہ!
زمینہشروازبینببری!
امابھترینراهِحلاینہکہخودترو
بہکارخدامشغولکنے..
آدمبیکاربیشتردرمعرضگناهہ.
#اندڪـےتفکر
رویاهاټ با ارزش ترینهای زندگیتن:)
رویاهات رو دست ڪم نگیر...🌱🌈
#انگیزشے
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
مطمئن شده بود
کہ جوابم مثبت است
تیر خَـلاص را زد
صدایش را پایین تر آورد
و گفت: دوتا نامہ نوشتم براتون
یکے توۍِ حرم امام رضا(ع)
یکے هم کنار شهداۍ گمنام بهشت زهرا
برگہ ها را گذاشت جلوۍ رویم
کاغذ کوچکے هم گذاشت رویِ آنها
درشت نوشتہ بود
همانجا خواندم
زبانم قفل شد:
تو مرجانے ، تو دَر جانے
تو مروارید غلتانے
اگر قلبم صدف باشد
میانِ آن تو پنهانے🙃❤️
همسر#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
۱_
تازه چادری شده بودم و زیاد شهدا رو نمیشناختم...
هر چند به واسطه راهیان نور و شهدا چادری شده بودم
اما شهدای زیادی نمیشناختم
تازه پام مسجد باز شده بود
بوم نقاشی عکس شهیدی جلوی در مسجد قرار داشت
اسمش رو نمیدونستم
اما هر روز که وارد مسجد میشدم میرفتم سمتش بدون اینکه خودم بخوام برم
جاذبه عجیبی داشت باهاش حرف میزدم و بیشتر از هر آدم زنده ای حرفم رو انگار میشنید
شنونده خوبی برای درد و دل هام پیدا کرده بودم و این شد کار هر روزم یکم زودتر از همه میرفتم تا خلوت بود و کسی نبود با شهید حرف میزدم و درد و دل میکردم
انگار هر روز خودش صدام میکرد پاشو بیا باهم حرف بزنیم
رفاقت با شهدا دو طرفه هست و واقعا همینطور بود و قبل از اینکه ما بخوایم با شهدا رفاقت کنیم اونا ما رو انتخاب کردن
به حدی رسید که اگه یه روز نمیرفتم مسجد دلم برای نگاهش تنگ میشد
حدودا یک سالی گذشت دلم میخواست یه برادر شهید انتخاب کنم اما نمیدونستم چه طور و کدوم شهید.انتخاب سخت بود
تا اینکه خیلی اتفاقی برای اولین بار انتخاب شدم برای خادمی شهدا و راهیان نور
معجزه بود که من...خادم الشهدا ...خیلی فاصله بود آخه سنش هم نداشتم اما شهدا داشتن میبردن نوکرشون رو
با خودم گفتم این نگاه ویژه شهداست که پارسال رفتم چادری شدم و امسال دارن به عنوان خادم الشهدا منو میبرن
پس اتوبوسی که میخوام ببرم راهیان نور اسمش هر شهیدی بود اون برادر شهیدم میشه چون قطعا اون منو میبره راهیان نور
اسم اتوبوس ها رو انتخاب کرده بودن
به من که رسید گفتن اسم اتوبوس شهید مجید سپاسی
اسم شهید آشنا بود برام اما یادم نیومد
اسم شهید رو نوشتم تا راجبش تحقیق کنم و دست پر برای بچه ها از شهید بگم
تا رسیدم خونه اسمش زدم عکسش بالا اومد و تا باز شد شوکه شدم
نمیدونستم چی کار کنم اشک بریزم یا بهت زده به عکس شهید نگاه کنم
دقیقا عکس همون شهیدی که یک سال جلو مسجد باهاش حرف زده بودم
و درد و دل کرده بودم
تو این یک سال من دنبال یه برادرشهید بودم
اما نمیدونستم شهید خودش انتخاب کرده بوده از خیلی وقت پیش...
و با اسم شهیدی که انتخابم کرده بود رفتم راهیان نور و اولین رزق خادمی الشهدا من رو این شهید داد
اما داستان ما تازه شروع شد
از سفر که برگشتم افتادم دنبال شهیدی که انتخابم کرده بود
تو گوگل اطلاعات زیادی ازش نبود و چند تاریخ تولد براش گذاشته بودن و کلافه شده بودم
خیلی تو فکرش بودم افتادم دنبال خانوادش و خیلی پیگیری کردم
بعد از کلی پیگیری فهمیدم کسیو نداره نه پدر نه مادر و نه خواهر و نه همسر و فرزندی فقط یه برادر ناتنی که اونم یه استان دیگه زندگی میکنه.
خیلی ناراحت شدم
خیلی تنها بود با اینکه شهید معروفی بود و حتی اسم تیم فوتبال به نامش هست
اما تنها و گمنام بود انقدر گمنام که ده تا تاریخ تولد و شهادت تو گوگل از شهید بود
غربت این شهید عذابم میداد
پرس و جو کردم
متوجه شدم عاشق حضرت زهرا بود و با ذکر یا زهرا شهید شده و خیلی دلش میخواسته گمنام باشه ....این اولین نقطه مشترک من و شهید بود ...منم عاشق حضرت زهرا بودم
تا اینو شنیدم دیگه چیزی نمونده بود که بگم خوده شهید میخواسته گمنام بمونه مثل حضرت زهرا
عاشق حضرت زهرا بوده و این غربت ارتباطی شاید داشت با این موضوع...
تصمیم گرفتم برم گلزار شهدا پیشش
خیلی دور بود و منم سنی نداشتم
اما برای اولین بار دلو زدم به دریا و راه افتادم
رفتم گلزار شهدا
هیج جا و هیچ شهیدی رو نمیشناختم
از تو ردیف ها میرفتم و دونه مزار شهدا رو میخوندم تا پیداش کنم
انگار مزار شهید گم شده بود از هر کسی میپرسیدم نمیدونست شش ساعت گذشت
و هوا داشت تاریک میشد
از بس میون مزار شهدا گشته بودم و تند تند راه رفته بودم نفش کم آورده بودم...
کنار درختی بی اختیار نشستم روی زمین دیدم داره شب میشه و باید برگردم ..زدم زیر گریه
شروع کردم با شهید حرف زدن گفتم یادت باشه اومدم تا اینجا شش ساعت میون مزار ها گشتم ولی خودتو به من نشون ندادی نمیدونم کجایی اما میدونم صدامو میشنوی من همونم که یک سال صدام میکردی و میومدم جلو عکست باهات حرف میزدم من همونم که به عنوان خادم الشهدا انتخابش کردی بردی راهیان...
با گریه پا شدم و از گلزار شهدا بیرون میرفتم که یهو یه آقای انتظامات گلزار جلو در بود دیدم
با خودم گفتم از اینم بپرسم و بعد برم
برگشتم و از اون آقا پرسیدم آقا میدونید مزار شهید مجید سپاسی کجاست ؟
گفت نه نمیدونم اما اسمش خیلی برام آشناست. یکم فکر کرد و باز گف نمیدونم
دیگه واقعا ناامید شدم
از گلزار شهدا داشتم میرفتم بیرون
که اون آقا افتاد دنبالم صدام کرد
برگشتم
گفت فکر کنم میدونم کجاست دنبالم بیاید
دنبالش رفتم و مستقیم رفت سر مزارش و گف بفرمایید
۲_
عجیب بود چه طور ندیده بودم
نگاه به عکسش کردم با لبخندی که داشت نگام میکرد و انگار داشت بهم میگف اومدم باهات شوخی کنم و سر به سرت بزارم
این شد اولین شوخی خواهر برادری ما 😄
و اصلا یادم رفت تشکر کنم از اون آقا
من بودم و اشک و حرفایی که باید میزدم
میون اشک ها گفتم فهمیدم کسیو نداری امروز اومدم که بهت بگم میخوام خواهرت باشم برات بشم همه کس میدونم شاید نیازی به کسی نداشته باشی اما من نیاز دارم به برادری که پشتم باشه
قول میدم خواهر خوبی باشم برات ...
و یه گل گذاشتم رو مزار و گفتم ولی اصلا شوخی خوبی نبود😄 ....
و از اون روز پنج سال میگذره و منم و دنیایی که با داداش مجید ساختم
اوایل همه فکر میکردن دیونه شدم ....چون واقعا مثل خواهر برادرا دعوا میکردیم قهر میکردم و جالبه بگم برادر شهیدم نازمو میکشید و منو میبرد پیش خودش اتفاقی و آشتی میکردیم ... برای همه جالب بود شهید برای من زنده بود . از داداش زنده هم زنده تر
اما خب الان دیگه همه منو به خواهر حاج مجید میشناسن به حدی که واقعا همه میگن قیافه هاتون هم شبیه همه 😄
خیلیا رو باشهید آشنا کردم
خیلیا به واسطه من پاتقشون شد مزار حاج مجید
و الان هر کسی میره سر مزار شهید در اولین نگاه به شهید یاد من میوفته و پیام میدن بهم
همین زیباست که منو به خواهر حاج مجید بشناسن
تو این پنج سال من بودم و بهترین برادر دنیا لحظه لحظه زندگیم حسش کردم کنارم
دیگه به خدا گلایه نکردم چرا داداش ندارم .
چون بهترینش رو بهم داد
همیشه حسش کردم تو زندگیم اما بعضی وقتا میدیدمش
اگه بخوام توضیح بدم نمیشه اما یه بار میون روضه حضرت زهرا تو مسجد یه گوشه دیدمش و یه بار هم بچه ها داشتن فوتبال بازی میکردن تو حیاط مسجد دیدمش در یک ثانیه
آخه اسم پایگاه بسیج برادرا مسجد ما اسم این شهید هست و من میدیدم که هست حضور داره
برای همین هر وقت وارد مسجد میشم بهش سلام میدم
میدونم اون هست اما ما نمیتونیم ببینیمش اما اون میبینه
.
وقتایی که راه اشتباه رفتم به خوابم اومد و گفت ازت ناراحتم ...
یه بار چند ماهی شد نتونستم برم پیشش دلم براش تنگ بود خیلی بی قراری میکردم هیچی آرومم نمیکرد شبا تا صبح کارم گریه بود و همش میگفتم منو ببر ...شب در عالم خواب و بیداری دیدمش منو برده بود یه جای پر از گل های زیبا از جلوم اومد و بهم گفت بیا دیدی اوردمت پیش خودم دیگه گریه کن ببین پیشم هستی دیگه دلتنگی نکن من کنارتم ....
و من زیر لب میگفتم رویای شیرین من ...
وقتی بیدار شدم همینجور تکرار میکردم رویای شیرین من...
از اون شب دیگه به جای داداش مجید صداش میکنم رویای شیرین من....
از اون شب آرزومه که انقدر رو خودم کار کرده باشم که روی اینو داشته باشم بتونم سرم بلند کنم و بگم خواهر حاج مجید هستم.... امیدوارم شرمنده شهید نشم ....
تو این پنج سال سعی کردم نزارم غریب باشه تا جایی که بتونم میرم سر مزارش یه بار یه خواهر شهید بهم گف خواهر حاج مجید هستی؟
گفتم هم آره هم نه... اون خواهر شهید بود و فهمید منظورم چی هست گف ما خواهرای شهدا دیگه پیر شدیم شما باید برای شهدا خواهری کنید و بعد گف تا وقتی مادر حاج مجید زنده بود میومد اما از وقتی مادرش از دنیا رفت کسی ندیدم بیاد سر مزارش ...
نگاش کردم و گفتم دیگه من هستم ...
خواهرش تا وقتی هست میاد پیشش نمیزاره تنها باشه 💔
از اون روز تصمیم گرفتم شهید رو به همه معرفی کنم در حد توانم
دیگه هر سال تولدش و شهادتش گلزار شهدا مراسم کوچیکی براش میگیرم یا توی مسجد ....و سعی میکنم از خصوصیاتش به همه بگم و خیلیا رو باهاش آشنا و رفیق کنم ...
و ان شاءالله این کم رو ازمون قبول کنن...
حرف آخرم دستتون بزارید تو دست شهدا و بگید ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده اونا برادری رو در حق همه تمام میکنن خیلی با معرف و با مرام هستن و تو همه لحظات کنارت هستن ....
دیدم که میگم :)
یعنی میشه منم یه روزی چادری بشم؟😭
اصلا من نمبدونم رفیق شهید یعنی چی اما خب نمیدونم یه بار که شهدای گمنام همراه یک شهید کاسمش بود اورده بودن شهرمون برای اولین بار خواستم برم خانواده و...میگفتن صبحزوده نمیتونی بری و...نمیدونمخانوادم چیشدن رضایت دادن کبرم وقتی رفتم 😭😭دوستم گفت ۹حرم باش کمیارنش رفتم اما ماشینارودیدم انگار دیر رسیده بودم😔ازخادما که میپرسیدم که شهیدا چیشدن اوردن؟گفتن شهیدا رو ۵صبحاوردهدبودن مراسمشون بوده ودیررسیدی ناامید شدم دیگ حالم خوش نبود گفتم عیبی نداره قسمتم نبودهمش میگفتم خانوادع گفتن نرو نتیجه نداره هی ناامید شده بودم گفتم حالاک اومدم حرم از آیینه کاری فیلم بگیرم برای ادیت کلیپایی که میساختم
تادوربین روشن کردم که فیلم بگیرم پرده خواهراروزدم کنار ک شروع فیلمبرداری کنم یهوصدای همه خادمای خانم اقا به گوشم خورد گفتم حتما برای مراسمه دارن ادامش میدن
اصلا اعتنا نکردم یه جورایی ناراحت بودم
درحین فیلمبرداری ک شدم یه دفعه دیدم صدای خادما داره نزدیک میشه کنجکاوشدم کچه خبره همه زنا میگفتن این گل از کجا امده از اغوشزهرا امده 😭😭و ازاین جملات که یهودیدم تابوت رو دست خادمای خانمه با کلی هیجان دارن برای شهید طواف میدن سریع گوشیمو گرفتم روی خادما وفیلمش گرفتم وگذاشتم اینستام
منم چادری نیستم اما هربار حرم میرم ب بهونه حرمچادر میپوشم چون دوسش دارم اما نمیتونم چادری بشم یه لحظه که نگاه روتابوت کردم ببینم کدوم شهیده گمنامه یا همون که عکسش دیشب دیده بودم دیدم خودشه شهید کنعانی بود😭
انگار بهم گفت دیدی گفتمت بیای من نرفتع بودم منتظر بودم بیای😭
وقتی طوافش دادن باسرعت داشتن میرفتن ک خاکش کنن سریع رفتم کفشم و تحویل گرفتم و برم
من کل مسیرو شوک شده بودم وبه عینه دیدم چقدراون مسیر شلوغ بود و همه باسختی میتونستن دست بزنن ب تابوتش اما من نه راحت تامیخواستم اراده کنم دستم ب تابوتش میخورد دیدم هرکس دست میزنه ب تابوتش میکشه ب صورتش گفتم شاید بایداینکار کنم وسه بار قصد کردم ب تابوتش هی دست میکشیدم روصورتم عکسشوکه دیدم زدم زیر گریه گفتم حالا که خریدیم اوردیم ببینمت وتاالان اینجوری داری منومیکشونی سمت خودت دعامکن دعامون کن😭😭
وبعد که دیگبردنش نتونستم برم برای خاکسپاریش چون. وسیله نداشتم وبرام مقدور نبود
برگشتم حرم خیلی خوشحال بودم که بی جواب نشده کارم اما توحرم اتفاقاتی برای منو دوستم رقم خورد که فهمیدیم ایناعادی نیست وماوراییه واونروز برای من خاص بود
الهی نصیب همه بشه این حال خوب😊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
یکبار خواب دیدم که شهید شده است
و جالب اینجاست همین خواب را
دقیقا ایشان هم دیده بود
من به ایشان گفتم: خوابی
دیدهام و نگرانم☹️
گفت: عیال جان! آن روزی که
شما من را انتخاب کردی
احتمال بوده هر اتفاقی بیفتد ،
یعنی شما میبایست ؛
خود را از آن روز برای هر اتفاقی
آماده میکردی. مثل اینکه شما
میدانی یک جایی آتش است
اما وارد آتش میشوی
دعای سر عقد من هم این بود که
ایشان به شهادت برسد😢🍃
من را به جدش حضرت زهرا (س)
قسم داد که: دعا کن به آنچه میخواهم برسم و در واقع شمامن را همراهی کن💞
قبل از اینکه برای بار آخر به جبهه
اعزام شود یک بار به من گفت:
عیال جان! بیا از هم بگذریم و
این دلبستگیها را کم کنیم💔
ما خیلی به هم وابسته بودیم
وابستگیمان آنقدر بود که من
ساعت را نگاه میکردم و وقتی
متوجه میشدم نزدیک است که
ایشان از سر کار به خانه برسد ،
تپش قلبم شروع میشد❤️🍃
وقتی در خانه را میزد تپش قلبم
بیشتر میشد یعنی اشتیاق من
برای دیدن ایشان اینقدر زیاد بود😇
همسر#شهیدسید
بچــھ هـٰارو با شوخـے بیدار مےکرد
تا نمـٰاز شـب بخونـن🚶🏿♂. .
مثلـا یکـے رو بیـدار مےکـرد و مےگفت :
[ بابا پـاشو من میخوام نماز شب بخونم ، هیـچ کس نیست نگام کنـھ :| ]
یا مےگفت :
پاشـو جونِ مـن ؛ اسـم سـھ چھـٰارتا مومـن رو بگو تو قنوت نماز شب کـم آوردم🖐🏿!
شھـیدمسعـوداحمـدیـٰان'
-خـاطراتشھدا
💛 ⃟⃟⃟💛@raheyan_nor
جـوریزنـدگیکن
کہوقتـیصبحپـاهــاتزمیـنرو
لمسمیڪنہ؛
شیطـانبگہ:اوهبـازاینبیدارشد 😉
#شهیدانه🕊💐
#شهیدجهادمغنیه💚
-- -- -- -- -- -- -- -- -- -- -- --
@raheyan_nor
.
هروقت حاجی از منطقه
به منزل میآمد،بعد از اینڪه
با من احوالپرسی میکرد
با همان لباس خاکے بسیجی
به نماز میایستاد..
یڪ روز به قصد شوخی گفتم:
تو مگر چقدر پیش ما هستی
که به محض آمدن،نماز میخوانی؟!
نگاهی کرد و گفت:
هروقت تو را می بینم
احساس میکنم باید دو رڪعت
نماز شُکر بخوانم..
#حاجهمت
#شهیدمحمدابراهیمهمت ❤️🌱
.
#عاشقانه_شهدا
دوࢪان نامزدۍ پنجشنبه ڪه از مدࢪسه مےآمدم، دست به ڪاࢪ مےشدم؛ تا منصوࢪ بࢪسد خانه ࢪا بࢪق مےانداختم. حیاط ࢪا آب و جاࢪو مےڪࢪدم و چشم به دࢪ مےماند تا او بࢪسد👀
غذا ࢪا مادࢪم مےگذاشت. یڪ باࢪ ڪه منصوࢪ آمد، مادࢪم نبود. دلم مےخواست یڪ چیز جدید و جالب بࢪایش بپزم😇
همین دیࢪوز از ࢪادیو طࢪز تهیه یڪ سوپ ࢪا شـنیده بودم. همان ࢪا پختم. مزهۍ سوپ به نظࢪم عجیب بود🤔
فقط آب بود و بࢪنج و سبزۍ.
هࢪچـه فڪ ڪࢪدم، نفهمیدم چه ڪم دارد☹️
بعد ڪه مادࢪم آمد و غذا ࢪا توۍ قابلمه دید، گفـت: حمیده، چـࢪا توۍ این غذا گوشت نریختی؟😳
این ڪه هیچے نداࢪه! منصوࢪ چیزۍ بهت نگفت؟
منصوࢪ نه تنها چیزۍ بهم نگفته بود، بلڪه با اشتها خوࢪده بود و ڪلے هم تعࢪیف ڪࢪده بود!😅🤭
همسر#شهید_منصور_ستاری
#عاشقانه_شهدا
هنگام صحبت با نامحرم
سرش را پایین می انداخت
حجب و حیا در چهرهاش موج میزد.
وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت،
اگر خانمی وارد مغازه می شد کتابی در دست میگرفت
و سرش را بالا نمی آورد.
میگفت: پدر جان لطفاً شما جواب دهید...
#شهید_سید_مجتبی_علمدار 🕊🌱
همفحشدادنآسونه
هماحترامگذاشتن
همهفتخطبودنآسونه
همیکرنگوبیریابودن
فقطبستگیدارهسرچهسفرهایبزرگشدهباشی . . !
#بدون_تعارف
بهش گفتند:برامون یه شعر مےخونے؟
گفت:میشه دعای فرج بخونم؟😍
گفتند بخون و چقدر زیبا خوند...
گفتند:بَهبَه چقدر زیبا خوندی!
گفت:من روزی هزار بار دعای فرج مےخونم!
ازش پرسیدند:چرا هزار بار؟!
گفت:اینقدر مےخونم تا امام زمان ظهور ڪنه؛
آخه میگن #امام_زمان ڪه ظهور ڪنه،شهدا هم باهاش میان؛
شاید یه بار دیگه بابامو ببینم...
پ.ن:تصویر مربوط به فرزند #شهید مدافع حرم شهید اکبر زوار جنت
گفتمڪاشمیشدمنمهمراهتبیام
جبهہ،لبخندیزدوگفت؛هیچمیدونی
سیاهیِچادرتوازسرخیِخونِمنڪوبنده
تره؟!..
حجابتورعایتڪنی؛مبارزتوانجام
دادی:))!🙂♥️..
#همسرشهیدمحمدرضانظافت..
#زن_عفت_افتخار
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀