•
ساعتی از اوج گرفتن قاسم نگذشته،
بیتابیِ عبدالله را به زینب سپردهای و
هنوز به این می اندیشی که تو
چطور رفتنِ قاسم را تاب آوردهای؟!
یکی انگار قلبت را محکم نگه داشته بود،
وقتی نعلهای تازه بر پیکر سیزده سالهات میتاختند.
به دیشب میاندیشی که قاسم
در برابر چشمهای پرسشگرِ عمو گفته بود
شهادت براش از عسل شیرینتر است.
این جمله را همین پسرِ سیزدهساله تو گفته بود
که پایش به رکاب نمیرسید،
که زره برایش بزرگ بود.
قاسم حالا نوشیده بود
جامِ شیرینتر از عسلش را.
اصلاً این دو تا پسرها از اولش هم
هواییِ عمو بودند. همین است که عبدالله
دستهای زینب را رها کرده و
خودش را به معرکه رسانده
و دستش را سپرِ عمو کرده.
صدای «واامّاه»ش را شنیدی؟
تو را صدا میزنَد.
قلبت را دوباره کسی محکم نگه داشته
که از هم نپاشد.
حسن(ع) است لابد که جرعهجرعه
حلمش را به تو مینوشانَد.
آرام شدهای. تمام شد.
قاسم و عبدالله رفتند.
سندهای روسپیدیِ تو هم امضایشان را گرفتند.
توی دلِ تو حالا فقط انتظار پیوستن
به حسن و پسرهاش مانده.
وه که چه عزیز و خواستنی بودند
آن پدر و پسرهاش.
سلام مادرِ قاسم! سلام مادرِ عبدالله.
سلام بر باغبانی که گلهای حسنیش
را با رنگ و بویِ حسینی پرورید.
#مریم_روستا
•
این ساعتهای آخر
از گریه و ضجه و التماسش خبری نبود، نه؟!
این اواخر به ماهی شبیه شده بود؟
به لحظاتِ آخرِ ماهی که
لبهاش را در حسرتِ آب تکان میدهد،
که دیگر چه به آب برسد و چه نرسد،
کارش تمام است؟
مرا ببخشید بانو.
اگر آقا خودشان وصفِ «یتلذّی عطشاً»
را برای اصغر نگفته بودند،
من کجا جرأت میکردم رو در رویِ شما،
حالاتِ عطش علی را روایت کنم؟!
که بگویم خبرِ افتادنِ مشک،
خبرِ شهادتِ سقا،
بیش از همه بندِ دلِ شما را پاره کرده بود.
همان موقع یقین کرده بودید
این لبهای کوچک و نازک
که در آرزویِ یک قطره،
به سختی باز و بسته میشوند،
دیگر به آب نمیرسند.
من فدای آن لحظهِ شما،
که علی را برای وداع به دستِ آقا دادید،
آنجا که بینِ سر و بدنِ علیِ کوچک،
تیری سه شعبه فاصله انداخت و
به قدرِ دستوپازدنی جان را از جسم کوچکش
پرواز داد. آنجا که آقا دست به زیرِ گلویِ علی
بردند و خونش را به آسمان پاشیدند و گفتند:
دیدنِ خدا، چهقدر تحمّل این لحظه را آسان
میکند.
من هنوز مبهوتِ این رازم بانو که
حتی یک قطره از خونِ اصغر به زمین بازنگشت.
من که فکر میکنم خونِ علیِ شما را
فرشتهها به تبرّک بردند.
سلام مادرِ علیِ کوچک!
سلام مادرِ کوچکترین سرباز!
سلام بر دامان و بر شیرِ پاکی که
ششماههِ شما را عاشورایی کرد.
#مریم_روستا
...♡
•
قصه غریبی ست این ماجرای عطش
و از آن غریب تر قصه کسی ست که
همه او را ساقی بدانند و چشم همه
برای آب به او باشد، اما کاری از او بر نیاید!
سکینه و رقیه و بچه ها گفته بودند:
آب و هستی ِ عباس آب شده بود و
قطره قطره چکیده بود پیشِ پایشان.
من نمی دانم میان این عمو و آن برادزاده ها
چه گذشته بود که عباسِ ادب،
پیش روی ِ شما ایستاده بود و گفته بود:
آقا تابم تمام شده است...
و شما رخصت داده بودید.
دلتان ولی ناآرام بود
تا آن که صدای استغاثه اش بلند شد که:
اَدرک اُخاک.
من فدای شما،
آن لحظه ای که صدایتان
هلهله دشمن را به آسمان برد:
الان انکسر ظهری و قلّت حیلتی...
خاک بر من.
بدون عَلَم بازگشتید،
بدون علمدار، بدون مشک، بدون سقا،
در برابر نگاه منتظر بچه ها...
فقط به سمت خیمه عباس رفتید و
عمود خیمه را کشیدید.
سلام بر لبهایی که آب را تا ابد شرمنده کرد.
"السلام علیک یا ساقی عطاشی کربلاء..."
#مریم_روستا
...♡
•
هر چهارتایشان را با حسین روانه کرده بودید؛
سه تا «ستاره» و یک «ماه» که از
بچگی یادشان داده بودید
فقط بر مدار آفتابِ حسین بگردند.
فقط از اشعههای خورشیدِ حسین نور بگیرند.
از همان سالها درِِ گوشِ ماهِ بنیهاشم
آیههای شمس را زمزمه کرده بودید:
" والشّمسِ و ضحیها والقمرِ اِذا تلیها."
ماهِ شما یاد گرفته بود،
هیچجا نمیشود از خورشید جلو افتاد.
از کجا آورده بودید اینهمه معرفت را بانو؟
با آن زمزمههایی که درِ گوشش خوانده بودید
مگر میتوانست روزِ دهم عَلَم به دست نشود؟!
مگر میشد بچّههای حسین آب بخواهند و
هستیش آب نشود پیشِ پایشان؟!
مگر میشد هرم عطش،
آتش به جانِ حرم انداخته باشد و
او تاب بیاورد و
مشک به دست روانه فرات نشود؟!
همین بود که لشکر،
مشک را هدف کرده بود.
همه میدانستند آبِ مشک که چکه چکه
بر زمین بریزد، هستی عبّاسِ شما،
ذرّه ذرّه آب میشود.
میدانستند کارِ مشک که تمام بشود،
کارِ ماه تمام میشود.
کارِ خورشید هم.
همه دیدند خورشیدی که
از کنارِ علقمه داشت به غروب نزدیک میشد،
دست به کمر بود.
«ماه» را کنارِ نهر جا گذاشته بود.
🌙 سلام مادرِ ماهِ بنیهاشم.
سلام بر شیر «ادب» و «بصیرت»
و «معرفت»ی که به عبّاس نوشاندید.
#مریم_روستا
...💔
•
خاکستری تا سیاه
آدمهایی بودند هم رنگِ من و تو؛ خاکستری.
پردهشان را هزار بار توی ذهنم تصویر کردهام.
همانهایی که روز دهم زهیر نبودند،
حر نبودند، حبیب و مسلم و بریر نبودند.
اما از مریخ هم نیامده بودند.
توی همان کوفهای بزرگ شده بودند
که مسلم و حر نفس میکشیدند،
توی همان مدینهای که زهیر و بریر،
روز دهم اما آن روبرو ایستاده بودند.
وسط سیاهیها، چرا؟
همینطوری، سَرسَری که نیست.
چه طور اثرات وضعی را
برای همه ذرات عالم از نانو تا مگا و گیگا قائلیم،
اما به خودمان که میرسد باورمان نمیشود این
عمل ما، همین گناههایی که از بس تکرار میشود،
قبح گناه بودنش برایمان ریخته،
تصاعدی که بالا برود به جاهای بدی میرسد.
این خاکستریها هی تیره و تیره می شوند و
آخرش تا چشم کار میکند، سیاهیست.
عاقبت گناههای پی در پی، تکذیب است رفقا،
یعنی عمل، ریشه اعتقاد را هم میخشکاند.
به استهزاء آیات میکشاند آدم را.
من پیشانیام تیر میکشد
هر وقت به این آیه میرسم،
یاد آن روبروی سپاه میافتم، وسط سیاهیها؛
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ثُمَّ کَانَ عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى
أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُون
[ روم، ۱۰ ]
آیه آشنا نبود برایتان؟
جایی، توی مجلسی،
کسی نخوانده بود این آیه را؟
بانویی؟ توی دربار سیاهیها؟
اول خطبهاش؟...
روزی، جایی، بانویی از جنس سپیدیها،
راست ایستاده بود،
وسطِ دربار سیاهیها و
به یاد همهشان آورده بود،
ریشه این رنگ سیاه،
همان خاکستریهای ذره ذرهای بود
که جدی نگرفته بودندشان؛
قال الرّاوی: فقامت زینب بنت علیّ بن ابیطالب
فقالت: صدق الله سبحانه کذلک یقول: ثُمَّ کَانَ
عَاقِبَةَ الَّذِینَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ
وَکَانُوا بِهَا یَسْتَهْزِئُون.
#مریم_روستا
...💔