فـرازیازوَصیتنـٰامہیِ
حـٰاجی(:
عزٺدستِخداست؛ وبدانیداگـرگمنـٰام ترینهمباشیدولینیتِشمایارۍمردمباشد میبینیدخدٰاوند؛ چقدربـٰاعزتوعظمت شمآرادرآغوشمیگیرد:")🌹😊
#حاج_قاسم
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاطره ای از شهید مدافع حرم عباس کردانی
در قطعه شهدای مدافع حرم خوزستان
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
📔 #بخوانید | #کتاب_شهدایی
📚 عنوان: فرشته ای که بال نداشت
🔻گذری بر خاطرات زندگی
مادر شهید ناصر عبدالی خانم فاطمه همایون مقدم
✍🏼 نویسنده: شیرین زارع پور
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🎨 #عکس_نوشته | #مرکز_طراحان
✍🏻 شهید مهدی طهماسبی ؛
شهید مدافع حرم
متولد مسجدسلیمان
🔻به فرموده ی خدای متعال چه کشته شویم و چه بکشیم پیروزیم و این بزرگ ترین لطف حق است که ما در همه ی حال پیروزیم و شکست برای ما بی معنی است. مواظب باشید با حرکات و رفتارتان دشمن شاد نشویم.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
🌹🍃سلام بر ابراهیم 🍃🌹
🍃عملیاتزینالعابدین🍃
"قسمتشصتوپنجم"
🔺راوی:جوادمجلسی
آذر ماه 1361 بود. معمولا هر جا كه ابراهيم میرفت با روی باز از او استقبال میكردند.
بسياری از فرماندهان، دلاوریو شجاعتهای ابراهيم را شنيده بودند.
يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولانی شد. بچهها برای حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودی؟!
گفتم: يكی از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره.
برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادی.
يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟!
گفتم: آره، چطور مگه؟!
همينطور كه به حركت ماشــين نگاه میكرد گفــت: اينكه از قديمیهای جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصی گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست.
بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچهها صحبت كنه.
مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چی میشــه.
روز بعــد برای ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم.
پس از حال و احوالپرسی و كمی صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم.
بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم.
در مسير به يک آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد میشديم، گير میكرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالاتر بيا، اينجا گير ميكنی.
گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد میشيم. گفتم: اصلا نمیخواد بيايی، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيهاش را خودم میرم.
گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد.
با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالی ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يک اللهاکبر بلند و يک بسمالله گفت. بعد با دنده يک از آنجا رد شد!
به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت اللهاكبر رانمیدانيم، اگه بدانيم خيلی از مشكلات حل میشود.
گردان براي عمليات جديد آمادگی لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهی ايستادم!
ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما میايم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهای جاده خاكی نگاه میكردم.
تا اينكه چهره زيبای ابراهيم از دور نمايان شد.هميشه با شلوار كُردی و بدون اسلحه میآمد. اما اين دفعه برخلاف هميشه، با لباس پلنگی و پيشابند و اسلحه كالش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتی!؟
خنديد و گفت: اطاعت ازفرماندهی واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوریآمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدی من هم با شما بيام؟ گفت: نه،
شما با بچههای خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را میبينيم.
چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكی شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپیجیزن بودم.
برای همين به همراه فرمانده گردان تقريباً جلوتر از بقيه راه بودم.
حالت بدی بود. اصلاً آرامش نداشتم! سكوت عجيبی در منطقه حاكم بود.
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد...
#سلام_بر_ابراهیم
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
نماز📿خوبان
خیلی هنر کنیم، نصفهشب دل از رختخواب می کنیم؛ اگر خسته و کوفته نباشیم؛ اما حاجی مثل ما نبود.
روز درگیر مبارزه با اشرار شرق بود، دل شب هم بلند میشد. از آخر شب به وقت استراحت بود تا اذان صبح چند بار بیدار می شد دو رکعت نافله می خواند و می خوابید.
دوباره بلند می شد وضو می گرفت دو رکعت نماز می خواند و می خوابید. یازده رکعت را یکجا نمیخواند، بخش بخش میکرد مثل پیامبر که نیمه های شب چندین بار برای نماز از خواب برمیخاست.
📚 کتاب سلیمانی عزیز، نشر حماسه یاران، صفحه ۳۱. راوی حجتالاسلام عسگری امام جمعه رفسنجان
#حاج_قاسم
#لذت_بندگی
#نماز_شب
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
[🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]