eitaa logo
🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
4.6هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
7.1هزار ویدیو
77 فایل
🕊️این کانال دلی است و شما دعوت شهدایید🕊️ سروش ، شاد ، روبیکا ، ویراستی⇣ @rahiankhuz مدیر⇣ @Rahyan_noor گروه مطالب ارزشی⇣ https://yun.ir/t1vozb کانال فاتحان نُبُل و الزهرا⇣ @fatehan94 برای تبادل⇣ @Rahyan_noor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خود را متواضعانہ مقابلِ محبوب بر خاڪ زدند کہ آسمانی شدند ... اذان مغرب به افق اهـواز 17:42 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید که بشی 🕊️ دردانه خدا میشی و پسر حضرت مادر چشم و چراغ عالم و مایه مباهات خدا به فرشته هاش شهید راه خدا...! آغوش خدا حلالت گوارای وجودت💚 مارو هم پیش خدا شفاعت کن🙏 ... 📿 ╔═. ♡♡♡.══════╗ @saberin_shahid_ghafari1 ╚══════. ♡♡♡.═╝
💾 ◀️🔴 جواب‌های محکم ایران به دشمنان در خلیج فارس ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃سلام بر ابراهیم🍃🌹 🍃والفجرمقدماتی🍃 "ادامه‌قسمت‌شصت‌وهشتم" 🔺راوی:علی‌نصر‌الله ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچه‌ها را كمک می‌كرد. خيلی مواظب نيروها بود. چــون در اطراف كانال‌ها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود. خبر رســيدن به كانال سوم، يعنی قرار گرفتن در كنار پاسگاه‌های مرزی و شروع عمليات. اما فرمانده گردان، بچه‌ها را نگه داشــت وگفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشــتر راه می‌رفتيم، اما خيلی عجيبه، هم زودرســيديم، هم از پاسگاه‌ها خبری نيست! تقريباً همه بچه‌ها از كانال دوم عبور كردند. يک‌دفعه آســمان فكه مثل روز روشن شد!! مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليک كردند. از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دســت قرار داشت،آنها از همه طرف به سوی ما شليک كردند! بچه‌ها هيچ‌كاری نمی‌توانســتند انجام دهند، موانع خورشيدی و ميدان‌های مين، جلوی هر حركتی را گرفته بود. تعداد كمی از بچه‌ها وارد كانال ســوم شــدند. بســياری از بچه‌ها در ميان خاک‌های رملی گير كردند. همه به اين طرف و آن طرف می‌رفتند. بعضی از بچه‌ها می‌خواســتند باعبور از موانع خورشــيدی در داخل دشت سنگر بگيرند، اما با انفجار مين به شهادت رسيدند. اطراف مســير پر از مين بود. ابراهيم اين را می‌دانست، برای همين به سمت كانال سوم دويد و با فريادهايش اجازه رفتن به اطراف را نمی‌داد. همه روی زمين خيز برداشتند. هيچ كاری نمی‌شد كرد. توپخانه عراق كاملا می‌دانست ما از چه محلی عبور می‌كنيم! و دقيقاً همان مسير را می‌زد. همه چيز به هم ريخته بود. هر كس به سمتی می‌دويد. ديگر هيچ چيز قابل كنترل نبود. تنها جايي كه امنيت بيشتری‌داشت داخل كانال‌ها بود. در آن تاريكی و شلوغی ابراهيم را گم كردم! تا كانال سوم جلو رفتم، اما نمی‌شد كسی را پيدا كرد! يكی از رفقا را ديدم و پرسيدم: ابراهيم رانديدی!؟گفت: چند دقيقه پيش از اينجا رد شد. همين طور اين طــرف و آن طرف می‌رفتم. يكی از فرمانده‌ها را ديدم. من را شناخت و گفت: سريع برو توی معبر، بچه‌ها‌‌یی كه توی راه هستند بفرست عقب. اينجا توی اين كانال نه جا هست نه امنيت، برو و سريع برگرد. طبق دســتور فرمانده، بچه‌هايی را كه اطراف كانال دوم و توی مسير بودند آوردم عقب، حتی خيلی از مجروح‌ها را كمک كرديم ورسانديم عقب. اين كار، دو سه ساعتی طول‌كشيد. می‌خواستم برگردم، اما بچه‌های لشکر گفتند: نميشه برگردی! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفتند: دستور عقب‌نشينی صادر شده، فايده نداره بری جلو. چون بچه‌های ديگه هم تا صبح برمی‌گردند. ســاعتی بعد نماز صبح را خواندم. هوا در حال روشن شدن بود. خسته بودم و نااميد، از همه بچه‌هايی‌كه برمی‌گشــتند سراغ ابراهيم را می‌گرفتم. اما كسی خبری نداشت. دقايقط بعد مجتبی را ديدم، با چهرهای خاک آلود وخســته از ســمت خط برمی‌گشت، با نااميدی پرسيدم: مجتبی، ابراهيم رو نديدی!؟ همين‌طور كه به سمت من می‌آمد گفت: يک ساعت پيش با هم بوديم. ُ با خوشحالی از جا پريدم، جلو آمدم وگفتم: خب، الان كجاست؟! جواب داد: نميدونم، بهش گفتم دســتور عقب‌نشينی صادر شده، گفتم تا هوا تاريكه بيا برگرديم عقب، هوا روشن بشه هيچ كاری نمی‌تونيم انجام بديم. اما ابراهيم گفت: بچه‌ها توكانال‌ها هستند، من ميرم پيش اونها، همه با هم برمی‌گرديم. مجتبی ادامه داد: همين طوركه با ابراهيم حرف می‌زدم يک گردان از لشکر عاشورا به سمت ما آمد. ابراهيم سريع با فرمانده آنها صحبت كرد و خبر عقب‌نشينی را داد. من هم چون مسير را بلد بودم، با آنها فرستاد عقب. خودش هم يک آرپيجی با چند تا گلوله از آنها گرفت و رفت به سمت كانال. ديگه از ابراهيم خبری ندارم. ســاعتی بعد ميثم لطيفی را ديدم. به همراه تعــدادی از مجروحين به عقب برمی‌گشت. به كمكشان رفتم. از ميثم پرسيدم: چه خبر!؟ گفت: من و اين بچه‌هایی كه مجروح هســتند جلوتــر از كانال، الی تپه‌ها افتاده بوديم. ابرام هادی به داد ما رسيد. ُ يک‌دفعه سرجايم ايستادم. باتعجب گفتم: داش ابرام؟! خب بعدش چی شد!؟ گفت: به سختی ما رو جمع كرد. تو گرگ و ميش هوا ما رو آورد عقب. توی راه رسيديم به يک كانال، كف كانال پر از لجن و ... بود، عرض كانال هم زياد بود. ابراهيم رفت دو تا برانكارد آورد و با آنها چيزی شبيه پل درست كرد! بعد هم ما را عبور داد و فرستاد عقب، خودش هم رفت جلو. ســاعت ده صبح، قرارگاه لشــکر در فكه محل رفت و آمد فرماندهان بود. خيلی‌ها می‌گفتند چندين گردان در محاصره دشمن قرار گرفته‌اند! 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد... ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آغوش علیه السلام جمعه 1:20 ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 [🌹] [ @rahiankhuz ] [🌹]