با نزدیک شدن #ماه_رمضان بچهها در تب و تاب این بودند که بدونن براشون ممکن هست روزه بگیرند یا نه .
از یه طرف دلمون میخواست روزه بگیریم از طرف دیگه به دلیل جابجایی های مدام طبعاً روزه هامون باطل میشد .
روزه داری گرمای سوزان خرداد ماه خوزستان و فعالیتهای زیاد روزانه، با توجه به اینکه نیروها تحت آموزش نظامی بودن واقعاً طاقت فرسا بود.
هر روز صبح بعد از خوردن سحری و اقامه نماز جماعت برنامه صبحگاه و بعد هم آموزشهای سخت نظامی شروع میشد و تا ظهر ادامه داشت.
بعد از نماز ظهر بچهها ۲ ساعتی میرفتند تو چادرهاشون و استراحت میکردند .
گرمای هوا باعث میشد داخل چادر شبیه سونا بشه.
بچهها یه سطل آب می ذاشتن وسط چادر و دراز می کشیدن دورش و چفیه هاشونو تو سطل خیس می کردن و چفیه رو می کشیدن رو بدنشون تا کمی خنک بشن.
اون ماه رمضان با همهی سختیهاش گذشت و حالا فقط حسرت آن روزهای سخت اما با صفا به دلمون مونده!
راوی :
از رزمندگان #دفاع_مقدس
🥀🕊🥀
@rahro313
#شهادت راه مردان خداست، شهادت شهد شیرینی است بکام شهیدانی که رشادت را با شجاعت آمیخته اند تا در شراره های عشق پا به مسلخ عشق بگذارند. شهیدان شاهدان همیشه شاهد کوی عرفانند، آنان عاشقانه و عارفانه و اسماعیل وار پا به عرصه شهادت گذاشته اند تا خود شبحی از نفوس مطمئنه باشند.
#شهید_سیدابوالفضل_رضایی
@rahro313
.
بِسمِ ربِّ الشهدا و الصّدیقین
.
مادر شهید محمد حسین یوسف الهی می گفت:
وقتی حسین شیمیایی شد و در بیمارستان شهید لبافی نژاد در تهران بستری شد به عیادتش رفتم. در سالن بیمارستان به دنبال اتاقی می گشتم که در آن بستری بود. وقتی از جلوی اتاقش رد شدم و در حالی که نمی دانستم در آن اتاق بستری است، یک مرتبه صدای حسین را شنیدم که گفت: مادر من اینجا هستم. بیا اینجا!
برگشتم و داخل اتاق را نگاه کردم. دیدم حسین روی تخت خوابیده است، در حالی که به دلیل سوختگی صورت، چشمهایش را باندپیچی کرده بودند. وقتی دیدم چشمهایش را بسته اند، تعجب کردم که با چشم بسته چطور مرا که از کنار اتاقش رد می شدم دید و صدا کرد. فرد آشنایی هم که مرا بشناسد در کنار او دیده نمی شد، من هم که سر و صدایی نکرده بودم تا حسین توسط صدا مرا بشناسد.
از خود حسین پرسیدم: چطور مرا دیدی؟ چه کسی به تو گفت که من به بیمارستان آمده ام؟ گفت:مادر فراموش کن و چیزی از من مپرس. من اصرار کردم و گفتم: تو باید به من که مادرت هستم این را بگویی. گفت: مادر از همان ساعتی که تو از کرمان راه افتادی و به طرف بیمارستان آمدی آمدنت را حس می کردم. مادر حسین می گفت: حسین حتی نشانی نوع و رنگ ماشینی را که با آن از کرمان به طرف تهران حرکت کرده بودیم برای من بیان کرد...
.
.
شادی روح این شهید عارف و سالک الی الله صلواتی عنایت کنید
.
.
#شهید_یوسف_الهی #شهید_حسین_یوسف_الهی
@rahro313
مخترع #شهید "محمد پازوکی طرودی" متولد سال 1355 بود
شهید محمد پازوکی طرودی از مخترعان پارک علم و فناوری استان سمنان ، همراه با گروه تفحص شهدای ایران در ارتفاعات کانی مانگا واقع در پنجوین عراق به دنبال پیکر مطهر شهدای هشت سال#دفاع_مقدس بود ، که بر اثر انفجار مین والمری باقیمانده از آن دوران مجروح شد .
این حادثه در اردیبهشت سال 95 رخ داد و این مخترع عضو تیم تفحص #شهدا در بیمارستان بعثت سنندج به #شهادت رسید .این شهید والا مقام ، فناور برگزیده پارک علم و فناوری دانشگاه سمنان بود و به جز دستگاه جسدیاب که برای نخستین بار در جهان ساخته بود ، توانست «دستگاه تشخیص دهنده ویروس، باکتری و انگل و میکروب در بدن به وسیله سیگنال» را بسازد که مورد توجه مجامع پزشکی جهان هم قرار گرفت .
از شهید بزرگوار دو فرزند دختر و پسر به یادگار مانده است. .
@rahro313
سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند !
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم …
.
به مادر قول داده بود بر می گردد …
چشم مادر که به استخوان های بی جمجمه افتاد لبخند تلخی زد و گفت :
بچه م سرش می رفت ولی قولش نمی رفت …
@rahro313
از آن راهی که رفته ای...
برگرد،اینجا دلی
به اندازه ی سالهای نبودنت!
دلتنگ است...
.
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹
@rahro313
حضور وی در سوریه با عنوان مربی آموزشی شروع شد، اما چنان در بین نیروها درخشید که مورد توجه فرماندهان ارشد نظامی واقع شد و بعد از مدتی به عنوان فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) منصوب شد. محمدحسین را در سوریه به نام مستعار «حاج عمار» میشناختند. حاج قاسم سلیمانی نگاه ویژهای به محمدحسین داشت و در یکی از دیدارهایش گفته بود: «عمار برای من مثل «همت» بود.»
شجاعت و دلاوری محمدخانی باعث شده بود که همواره او را در خط مقدم ببینند. دل بیباک و سر نترس محمدحسین در بین نیروهایش مشهور بود.
@rahro313
#شهید_مجید_قربانخانی
مادر شهيد ميگويد: «مجيد بدون خداحافظي رفته بود. ظهر زنگ زدم كه گفت پيش دوستانم هستم. اما شبش به خانه نيامد. گويا خانه يكي از دوستانش مانده بود. فردا شبش يعني شب 14 دي ماه هم به سوريه اعزام شده بود. شب اعزام چون دلش نيامده بود حرفهايش را به من بزند، پيامي از طريق تلگرام به خانم دايياش فرستاده و سفارش من را خيلي كرده بود. در آن پيام خانم دايياش گفته بود چه ميشد اگر داماد ميشدي، مجيد هم نوشته بود:
«داماد هم ميشوم عجله نكنيد. زياد مهمان ميآيد بيشتر از آنكه فكرش را بكنيد... اما به جاي گل قرمز و بوق زدن، رمان مشكي ميزنند. روي اعلاميهام هم ميزنند مجيد جان داماديت مبارك.» بعد مينويسد: «يا خانم زينب خودت برايم حلاليت بطلب. شب و روزم شده گريه، خواندن نماز و قرآن. اي خدا چه اتفاقي برايم افتاده؟ خودت كمكم كن.»
@rahro313
راه شهید شدن رو بلدیم؟
راه عشق بازی با معشوق رو چی!؟ شهدا رفتن سراغ کارهایی ڪه نشدنی بود...
مبارزه بانفس،ڪار راحتۍ نیست...!! شُهدا حلال رو نخواستند و براۍ ما سخته ڪه حرام رو نخوایم!!
ڪار سخت همیشه زحمت داره...
رنج داره...درد داره...!!
ولی خدا♥️ ڪه کاریو بۍحساب نمیذاره... فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره «7»
و من يعمل مثقال ذرة شرا يره «8»
حتما شنیدین ڪه میگن:
هفت آسمــون ... ڪه هفتمین سقف مطلق به جایگاه
پیامبران الهی و مقربان خداونده ...
بنظرتون آسمونی ڪه ما زیر سایه اش
داریم نفس میکشیم سقف چندمه !!؟
چند قدم مونده به آسمون هفتم برسیم !؟
سقفی ڪه میزبان مهمانهاۍمخصوص خداست ...!!
#شهید_نشوم_میمیرم
@rahro313