دردیدار با مقام معطم رهبری، موقع افطارکه شدروی زمین سفره انداخته بودند،من دقیقا نزدیک سفره کناری رهبرایستاده بودم.مراقبهابه من گفتندکه اینجاسفره آقایان است خانمها بالاترهستد،من گفتم نه من همینجامی ایستم تادخترم رابه آغوش رهبربرسانم.اتفاقاایستادن من باعث شدکه خانم های دیگر هم بیایندوکل آن سفره را خانم هابنشیند.مراسم افطارشروع شدامامن آنقدربیقرار بودم و گریه میکردم اصلانمیتوانستم افطار کنم وهمه متوجه حالم شدند. بالاخره چندتا از مراقبها آمدند گفتند دخترت رابده به آغوش رهبر بدهیم درگوشش اذان بگوید.گفتم نه...من بایدخودم حلمارابه آغوش ایشان برسانم. که این اتفاق افتاد،حلمابااینکه در خواب سنگینی بوداماوقتی به آغوش رهبر رفت،بیدارشد،چشم هایش را بازکرداما اصلاگریه نکرد،خیلی آرام داشت به ایشان نگاه میکرد.من روبه ایشان گفتم،خیلی دوست داشتم شما توی گوش دخترم اذان بگویید اماالان شش ماهه شده است و دیرشده...حضرت آقاهم فرمودند که نه...چرادیرشده باشد...اصلا هم دیرنیست.بعدهمانجارهبر توی گوش حلمااذان گفت ومن این صحنه راکه دیدم آرام شدم.
همسر شهید
#شهید_مدافع_حرم_میثم_نجفی
@rahro313
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
سالروز میلاد خجسته فاطمه زهرا (س) سرور بانوان جهان، عطای خداوند سبحان، کوثرقرآن، همتای امیر مومنان و الگوی بی بدیل تمام جهانیان بر همه زنان عالم مبارک باد.🌺🌺
چه خوب است که در این شب فرخنده همگی با هم برای سلامتی و ظهور مهدی فاطمه دعا کنیم.🤲🤲💐💐
@rahro313
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
🌸🍀
تو چه کردهای؟
که خدا همهات را برای خودش خواست؛
و نصیب ما چیزی نگذاشت!
حتی نامی، نشانی ....
شهید گمنام❤
@rahro313
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
۱۴ بهمن ۱۳۹۹
صل الله علیک یا اباعبدالله(ع)
آری!معنی واقعی عشق و آرامش و امید خلاصه می شود در نگاهتان...!
چشمانم که شما را می بیند،قلبم به تپش می افتد و روح و روانم بیقرار میشود
آنقدر خوب بودید که از مسیر عشق به دیدار یار رفتید...!
کجایند آن مردان درستکار و بی ریا؟!
@rahro313
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
.💠 #یک_خاطره_چمران
💠 عمل جراحی بدون بیهوشی
💠 راوی: دکتر عبدالجلیل کلانتر هرمزی
.
«دکتر منوچهر دوایی پزشک امام خمینی (ره) به همراه دکتر کلانتر هرمزی پای مصطفی را عمل کردند. دکتر هرمزی تعریف می کرد:
« یک ترکش قوزک پای چپ و یک گلوله ران راستش را مجروح کرده بود؛ دیدیم همه ی تخت ها پر است؛ بالاخره تختی پیدا کردیم و چون داروی بیهوشی وجود نداشت، دکتر چمران را بدون بیهوشی عمل کردیم!»
یک دفعه دکتر دوایی گفت:
«ببین دکتر چمران در چه وضعی است؟»
من سرم را برگرداندم و دیدم فک دکتر چمران تکان می خورد؛ گفتم:«آقای چمران درد که ندارید؟» گفت:«آقایان به کار خودشان مشغول باشند، و بگذارند من هم کار خودم را بکنم.»
او با آن حالت در حال ذکر گفتن بود؛ این ذکر گفتن دکتر چمران همیشه برای من یک درس و یادگار بود که چگونه دکتر با آن درد بسیار زیاد عمل، هیچ آه و ناله ای نمی کرد و این توانایی، تنها از مردان بزرگ حق تعالی میسر است.»
📌 #چمران_مرد_خدا
@rahro313
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
شک ندارم که زنده ای!
.
وقتی از تو معجزه ای میبینم،
یا وقتی به تو متوسل میشوم،
و تو کمکم میکنی؛
یعنی #زنده_ای.
آری!شهدا زنده اند..
#شهید_ابراهیم_هادی ❤️
@rahro313
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
۱۵ بهمن ۱۳۹۹
یکی از دوستانش می گوید به او گفتم:
« بچه ننه بیا زودتر برو که الان میگی مامانم اومده کار مهمی داره.
می دونم مامانت اومده ببیندت. کار مهمی هم نداره.»
شاکی می شد.
داد و بی داد می کرد که نه، این جوری نیست. حالا فرض کن این جوریه.
من عزیز دردونه شم. حالا میگی چی؟
.
🌸 به مادرش میگفت"مامانی". پشت تلفن لحنش را عوض میکرد و با مادرش مثل بچه ها حرف میزد.
.
🌸 گاهی وقت ها مادرش که می آمد دم در شرکت،
می رفت دو دقیقه مادرش را می دید و برمیگشت، حتی اگر جلسه بود.
خودش هم به این می بالید.
در عین حال که بچه ی خیلی محکمی بود، در مقابل من سعی می کرد مطابق توقع من باشد.
یعنی خودش را برایم لوس می کرد،
یا وقتی که از دانشگاه می آمد، حتما لباس هایش را می آورد من بشویم.
.
🌸 بچه ها می گویند:
«ما می دیدیم لباس های نشسته ش رو می برده خونه، ولی نمی دونستیم چرا.
آقای اکبری ازش پرسید مصطفی، چرا لباساتو جمع می کنی تو ساک می بری؟ گفت این لباس ها رو مامانم دوست داره بشوره.
وقتی لباسای منو می شوره،
دیگه فکر نمی کنه بزرگ شدم و همه کارهام از او جدا شده.»
بعد از شستن من می برد خودش اتو می زد، مرتب می کرد، می پوشید.
مصطفی به همه ی احساسات من جواب می داد. وقتی می آمد،
کلی خودش را برایم لوس می کرد که فلان غذا را دوست دارد، حتما برایش درست کنم.
من هم همه ی این کارها را برایش انجام می دادم.
.
✨ به نقل از مادر شهیـــد
.
@rahro313
۱۶ بهمن ۱۳۹۹
#خاطراتشهدا
روي رکاب ميني بوس ايستاده بود.
بچه ها يکي يکي از کنارش رد ميشدند، مي رفتند بالا .
سروصدا و خنده ميني بوس را پر کرده بود.انگار نه انگار که ميخواستند بروند جنگ.
ـ همه هستن؟ کسي جا نمونه. برادرا چيزي رو که فراموش نکردين؟
غلامرضا خيلي جدي گفت:«برادر احمد، ما ليوان آب خوريمون جا مونده. اشکالي نداره؟»
دوباره صداي خنده بچه ها رفت هوا. احمد لبخند زد. به راننده گفت «بريم»
#شهیداحمدمتوسلیان🌹
@rahro313
۱۶ بهمن ۱۳۹۹
سعےکنید کہ . . .
سکوتشمابیشترازحرفزدنباشد؛
هر حرفےراکہمےخواهیدبزنید؛
فکرکنیدکہآیا ضروریهستیانہ؟
هیچوقت بےدلیل حرفنزنید...
#شهیدمحمدهادیذوالفقاری
@rahro313
۱۶ بهمن ۱۳۹۹