هنوز باورم این بود تو باز میگردی
برای باورم اما پلاک آوردهاند ..!
بعد از ۴۰ سال چشم انتظاری 
سربند و پلاک و لباس پاسداری 
"شهید طلبه سید کمال خالقی"
به مادرش تحویل داده شد.
@rahro313
                
            ♦️پیکر مطهر پاسدار شهیدی که روز ۲۷ آذر در جزیره مجنون جنوبی با پلاک هویت کشف گردید، شناسایی شد 
🔹طلبه پاسدار شهید سید کمال خالقی
📌در جریان عملیات تفحص شهدا پیکر مطهر شهیدی با لباس پاسداری و پلاک هویت، در جزیره مجنون کشف شد پس از بررسی پلاک هویت مشخص شد پیکر کشف شده متعلق به طلبه پاسدار شهید سید کمال خالقی است. 
🔹شهید سید مهدی خالقی اولین شهید این خانواده است و شهید سید کمال دومین شهید خانواده است. شهید خالقی اولین طلبه شهید مدرسه عالی شهید مطهری است.  
@rahro313
                
            🔴 انقلابیای که از همه بیشتر مورد غضب منافقین بود!
🔹رهبرانقلاب:« در اواخر سال ۵۵، [شهید هاشمینژاد] در زندان مشهد از نزدیک با گروهکها آشنا شد. از مجموع این برخوردها تجربیات ارزنده ای اندوخت و دریافت های خود را به خارج از زندان منتقل کرد. از همان اوقات بود که کینه آقای هاشمی نژاد در دل این گروهک منافق پدید آمد. 
زیرا او از نزدیک چم و خم کارهای آنها را دیده بود و دوروئی و نفاق آنهاو انحرافات فکری آنها را لمس کرده بود. وقتی وی از زندان بیرون آمد ضمن اینکه انحرافات این گروه را به خوبی می دانست در صدد آن بود که شاید بتواند با ملاطفت و ملایمت و نصیحت به مسیر صحیح بکشاند و در این راه چه کوشش ها که نکرد. 
در یک برهه ای از زمان او به راستی بزرگوارانه در مقابل آنها نرمش نشان داد، لکن بالاخره مشخص شد که اینها از آن خط فکری و عملی غلط و منافقانه خویش دست بردار نیستند. این بود که او پس از آن همه بی اثر ماندن ملاطفت و تصیحت بالاخره قاطعانه در مقابل آنها ایستاد. آقای هاشمینژاد از جمله کسانی بود که پیش از بقیه چهره های معروف، مورد غضب و اتهام گروههای منافق و افراد وابسته به آنها قرار گرفتند.» ۱۳۶۰/۰۸/۱۷
📚۷ مهر ۱۳۶۰: شهادت حجتالاسلام سیدعبدالکریم هاشمینژاد
@rahro313
                
            رهروان شهدا:
آخرین یادداشت شهید محمدعلی معصومیان 
قبل از شهادت در کنار اروند رود
در یکی از کلاسهای مدرسه که متعلق به مردم عرب زبان است، نشسته بودیم که فرمانده گروهان، برادر اسماعیل نجاتبخش ، دستور دادند که همۀ ما وسایل شخصی خود را تحویل تعاون گردان بدهیم. لازم است بگویم که قسمتهایی از ساختمان در اثر آتش عراقیها ویران شده است و دیوارهایش شکاف برداشته و مردم این روستا (خسروآباد ) همگی آواره شدهاند.
مشغول کشیدن عکس برادر شهید موسی محمدی بودم که این دستور رسید. ما منتظر چنین پیامی بودیم. از خوشحالی، همۀ بچههای دسته صدای «الله اکبر» سر دادند.
وسایل لازم را جدا کردیم و بقیه را در داخل جعبه گذاشتیم و همراه برادرم حبیب (مصیب)، به تعاون تحویل دادیم. شنیده بودم پدرم همراه کاروان بزرگ محمد(ص) عازم جبهه شده و حالا در گردان دوم یا رسول الله است و به عنوان حمل مجروح و برای آموزش به اورژانس لشکر رفته بود. با چند تا از برادران عزیز برای دیدن پدرم عازم اورژانس شدیم. پدرم را دیدم. با همان صورت آفتاب سوخته و دستان پینهبسته و با آن ریشهای برفی و سفیدش، به سوی ما آمد و همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. خدا میداند که در خود احساس غرور و سربلندی میکنم که چنین پدری دارم که تابهحال چند بار به جبهۀ حق آمده است. چند تا عکس با هم انداختیم و بعد به اتاقشان رفتیم. بعد از مدتی، نماز مغرب و عشا به جا آوردیم و حدود نیم ساعت در کنارشان نشستیم. بعد برای خداحافظی دوباره همدیگر را بغل کردیم و گفتیم ما مأموریت داریم و میرویم و شاید دیگر همدیگر را نبینیم... خلاصه، بدی و خوبی را حلال کنید.
از گردان ما تا مقری که پدرم در آنجا بود، نیم ساعت راه است. ما الان در کنار اروندرودیم. به اتفاق برادرم مصیب، به سوی مقر حرکت کردیم. شب جمعه بود. بین راه، گردان علی بن ابیطالب(ع) مشغول خواندن نوحه و سینه زنی بودند. به گروهان خود رسیدیم. درون اتاق که پا گذاشتیم، جمعیت زیادی را مشاهده کردیم که مثل مجالس محرم باهم نشسته بودند و کاسهها جلوشان بود و با هم گپ میزدند. فهمیدم که قرار است امشب همه باهم شام بخورند. خیلی باصفاست! صلوات پشت صلوات. عدهای مشغول آماده کردن شام هستند.
شام امشب هم گوسفندی است که روز قبل، سه رأس به ما داده بودند. در حالی که تمام فکرها حول محور شکم میچرخید، برادر عزیز و مؤمن، مسئول محترم گروهان، برادر اسماعیل نجاتبخش  که از آن عاشقان دلباخته و بال و سر سوختۀ مکتب اهلبیت است، بلند شد و خیلی عارفانه به بچهها نگاه کرد. گفتم: «چیه؟ تو فکری.»
لبخندی زد و چیزی نگفت. من نمیدانم از این انسان والا و شریف چه بگویم و بنویسم. واقعاً خجالت میکشم که با این فکر ناقص و سواد دست و پا شکسته، به قلۀ رفیع ایمان دستدرازی کنم و پا گذارم. اینان از همان انسانهایی هستند که عاشقی کردن را بلدند. به محض اینکه او لب باز میکند، قلبت به حرکت درمیآید. لب به سخن گشود که: «برادران و عزیزان! همانطور که مستحضرید و میدانید، امشب شاید آخرین شبی باشد که ما میتوانیم اینطور دور هم جمع شویم و از منبع فیض هم استفاده کنیم. برادران! امشب شب وداع است و شاید دیگر چنین وقتی پیدا نکنیم که به چهرۀ هم نگاه کنیم. خوب به هم نزدیک شوید. بگذارید بدنهایتان به هم نزدیکتر باشد. به چهرۀ همدیگر بیشتر و بهتر دقیق شوید و نگاه کنید. قدر همدیگر را بدانید و برای هم ارزش قائل شوید. بودند عزیزانی که از ما جدا شدند و به سوی خدا پرواز کردند.»
همۀ برادران سرها را به پایین خم کردند و در فکر فرو رفتند. قلبها همه آماده است و اشک در چشمانشان حلقه زده و بغض کردهاند. بغض به سختی گلویم را میفشارد و دلم میخواهد گریه کنم؛ ولی نمیکنم. میخواهم جمع کنم تا یکدفعه خودش بشکافد و آن عقدۀ درونیام خالی شود. برادر عزیزی را که اشک در چشمانش حلقه زده و لب میگزد و آب دماغش را بالا میکشد، به خوبی میبینم که چقدر عاجزانه دارد تقاضا میکند.
آن عظمت و اخلاص... دارد از ما کمک میگیرد! خدایا ما چقدر مغروریم: «بله برادران! شما را به خدا، حالا که قرار است ما به زودی به عملیات سرنوش ساز برویم، تقاضایی از شما دارم و آن این است که اگر (گریه راهش نمیدهد) خدا قبولتان کرد، عاشقتان شد، پیش امام حسین(ع) رفتید، ما گناهکاران را فراموش نکنید. ما خیلی بدبختیم و تمام امیدمان بعد از خدا و امامان به شماست. قدر خودتان را بدانید. شما را به خدا، ما را تنها نگذارید، در آن دنیا دست ما را بگیرید.»
بغضها همه میترکد. گریه، بچهها را امان نمیدهد. نور فانوس را پایین میکشند. فضای مجلس تاریک میشود. سر و صدای گریه خیلی زیاد است. به چهرۀ فرمانده عزیز مینگرم. دو دستش را به چهره گرفته و به سختی گریه میکند؛ بهطوریکه دستهایش حرکت میکند. همه در حال گریه هستند و کسی چیزی نمیگوید.
                
            اگر خوب گوش بدهی و دقیقتر شوی، جز صدای گریه و خوردن کف دست به پیشانی، چیز دیگری نمیشنوی.
بعد از چند لحظه، در آخر اتاق، یک نفر که ظاهراً برادر پیچکا (ناطق) بود، صدا میزند: «برادر اسماعیل!» صدا کمی میخوابد. دوباره صدا میزند: «برادر نجاتبخش!»
همه گوش میدهند. میگوید: «به شرطی که اگر شما هم در عملیات در جوار حضرت حق...» صدای «یا حسین» و «یا مهدی» و «یا زهرا» بلند میشود. همه هایهای گریه میکنند و هرکس پیش خودش چیزی میگوید.
نوای دلانگیزی از وسط جمعیت بلند میشود. مرثیۀ فاطمۀ زهراست؛ نامی که قلب آدم را به لرزه درمیآورد. برادر محمدزمان کرمی گرجی شروع به مصیبت خواندن میکند. همه ناله میزنند. همه گریه میکنند. او ساکت میشود. برادر اسماعیل شروع به خواندن اشعار زیر میکند:
ای حسینای غم تو همدم ما    ای به هر درد و غمی محرم ما
غم عشق تو کشیدن دارد    رخ زیبای تو دیدن دارد
گل ز گلزار تو چیدن دارد    حرم پاک تو دیدن دارد
تو که از دادن جان باخبری    تو که از داغ جوان باخبری
سوخته حاصل ما را بنگر    داغهای دل ما را بنگر
همه از خود بیخود میشوند و کسی چیزی نمیخواند و تا مدتها گریه است و گریه، کمکم گریهها فروکش میکند و یک نفر دعا میخواند و حضار آمین میگویند. بله؛ این بود قضیۀ امشب. به روحمان یک غذای مفصل و تر و تمیز دادیم. بعد رفتیم دنبال شکم. جایتان خالی، غذای شکم هم بد غذایی نبود!
شکمی از عزا درآوردیم و به فیض رساندیمش! و پشت سرش هم نارنگی و چای خوردیم و بعد هم دراز کشیدیم و صاف خوابیدیم.
والسلام علیکم و رحمة الله وبرکاته
محمدعلی معصومیان
27 آذر1365 اروندرود
@rahro313
                
            5️⃣2️⃣ سالروز عروج آسمانی
شهید مهرداد راسخ عزم (ایستاده نفر اول از راست)
❤️مادر شهید : فرزندم عاشق شهید و شهادت بود . خیلی تلاش می کرد که به جبهه برود و می گفت: این اسلام احتیاج به خون من دارد. مادرم! اگر من در خانه باشم و شما نگذارید و دیگران نگذارند فرزندان شان به جبهه بروند پس اسلام را چه کسی تقویت کند و چه کسی برای اسلام خون بدهد تا درخت اسلام پایدار بماند.
موقعی که هنوز شهید نشده بود ، دو ، سه سال مانده بود که روزه به او واجب شود وقتی ما سحر بیدار می شدیم او هم بلند می شد و اصلاً هیچ روزی را روزه نخورد و همه ی روزه ها را گرفت و نمازش را خواند . چیزی هم که می دانست حرام است انجام نمی داد.
🌹فرزندم بسیار مهربان بود اگر در خیابان کسی را می دید که باری به دست دارد کمکش می کرد وقتی به منزل می آمد به او می گفتم پس چرا دیر کردی ؟ کجا بودی ؟ می گفت: یک خانم از خیابان گذر می کرد و بار دستش سنگین بود و من بار دست او را گرفتم و تا خانه اش بردم.
@rahro313
                
            سلام خدمت همراهان عزیز 
به اطلاع می رساند به علت عدم تامین جوایز،
مسابقه این هفته برگذار نخواهد شد.
                
            حماسه ساز اروند شهید حسن پام 
غواص ۱۸ ساله از نیروهای غواصی گردان ولیعصر (عج) لشکر۳۱ عاشورا و از شهدای «عملیات کربلای۴» است. که در آبهای اروند به شدت مجروح شد. او برای اینکه صدایش دَرنیاید و بعثیها متوجه حضور ایرانیها در اروند رود نشوند، درحالیکه حضرت زهرا سلاماللهعلیها را صدا میزد سرش را زیر آب کرد ...! 
@rahro313
                
            
                رهروان شهدا
            
            حماسه ساز اروند شهید حسن پام   غواص ۱۸ ساله از نیروهای غواصی گردان ولیعصر (عج) لشکر۳۱ عاشورا و از شه
        
                                        .
حسن سرش را زیر آب کرد تا عملیات لو نرود!!
یکی از غواصان که جلوتر از من حرکت میکرد، شهید «حسن پام» بود. حدوداً ساعت ۱۱ شب، تیر دشمن به سمت چپ او اصابت کرده بود. خون زیادی از زخمهایش میرفت. من صدای یاحسین (ع) و یا زهرا (س) او را میشنیدم.
او از طرفی بخاطر دردی که میکشید، حضرت زهرا (س) را صدا میزد؛ از طرفی هم نگران لو رفتن عملیات بود. البته آن زمان که ما در اروندرود بودیم، نمیدانستیم عملیات لو رفته است. آتش ریختن دشمن روی اروندرود هم برایمان دور از انتظار نبود.
شدت جراحت و خونریزی شهید پام، طوری بود که نمیتوانست از اروند زنده بیرون بیاید. او در آن موقعیت برای اینکه عملیات لو نرود، سرش را زیر آب کرد. بعد از چند لحظه دیدم که پیکرش روی آب آمد. در آن شرایط تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم این بود که پیکر را به جایی منتقل کنم تا بعد از عملیات او را به عقب بازگردانم. به همین خاطر او را به نزدیکی سیمخاردارهای خورشیدی بردم و لباسش را به سیمخاردارها بستم.
در مسیر بازگشت خودم را به سیمخاردارهای خورشیدی رساندم تا پیکر شهید «حسن پام» را به عقب برگردانم، اما با توجه به شرایط جزر و مدی که بر اروند رود حاکم بود، آب بالا آمده بود و نتوانستم پیکر حسن را پیدا کنم...
شهید پام از شهرستان ماکو استان آذربایجان غربی به لشکر عاشورا پیوسته بود که یکبار هم برای ادای احترام، به دیدار مادر این شهید رفتم و نحوه شهادت فرزندش را برایش روایت کردم.
چند سال بعد پیکر حسن در انتهای اروندرود پیدا شد و به آغوش خانواده بازگشت. 
راوی : «محمدباقر برزگر» 
از نیروهای غواص از گروهان یک
گردان ولیعصر (عج) لشکر۳۱ عاشورا
" روحششادباذکرصلوات "
@rahro313
                
            حماسه ساز اروند شهید حسن فاتحی
معروف به حسن سر طلا یا همان حسن آمریکایی بیسیمچی گردان غواصی لشکر۱۴ امامحسین(ع) در عملیات کربلای چهار در منطقهی نهر خَیّن راه و رسم دلبری را به همه نشان داد و رفت...
"این عکس آخرین عکس حسن است" 
 
@rahro313
                
            