#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#قسمت ۱
دفعه اولی که قرار شد تو خونه خواستگار راه بدیم
بیست سالم بود و فرزند اول خانواده
مامانم هم تجربه ای تو این زمینه نداشت
من و مادرم باهم قرار گذاشتیم که اگه من از آقا پسر خوشم نیومد چیزی نخورم و مادرم متوجه نظر من بشه
خلاصه که اومدن و ما هم که بی تجربه
برای پذیرایی بستنی کیلویی خریده بودیم😂
آوردیم گذاشتیم جلوشون و من هم اصلا از آقا خوشم نیومد از لحاظ سنی و ظاهر هیچ شباهتی نداشتیم
بهمین خاطر طبق قرارم با مامانم نمیخواستم بستنی رو بخورم
واااای مامانم قرارمون یادش رفت
حالا جلو مهمونها هی میگفت دخترم بستنی رو بخور آب میشه
هی میگفتم ممنون
باز دو دقیقه دیگه میگفت مامان بستنیت رو بخور
با اصرار مامانم مجبور شدم بستنی رو بخورم
و زمانی که موقع صحبت شد تازه مامانم یادش اومد قرارمون چی بود
خلاصه این اخلاق دوری از اسراف و بی تجربگی ما تو نحوه پذیرایی کار دستمون داد
و جلوشون تابلو شدیم و اونا فهمیدن من نمیخوام با آقا صحبت کنم
و با حالت ناراحتی خداحافظی کردن و رفتن
بعدا هم زنگ زدن کلی گلگی کردن
خدا همه مادرها رو رحمت کنه و مادر من رو هم با اهل بیت محشور کنه
خاطره از م.ی
کانون ازدواج متدینین راه روشن
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره2
یه بار یه جلسه ی خواستگاری بود
مادر آقا پسر اول اومد منزل
منم لباس نو پوشیده بودم
مدام ازشون پذیرایی کردم و چند بار رفتم و اومدم
ایشونم چشم از من برنمیداشت
تا اینکه دفعه ی آخر مادرم با خنده ی وحشتناااااک اومدن آشپزخونه😆😆😆
گفتم چی شده
گفت واااااای آخرم یادت رفت مارک لباسرو که ازش آویزون بود بکنی😆😆😆
کل مدت مارک لباس از پشت سر من زیر موهام آویزون بود😂😂😂
بعد حالا بعدش اومدم بشینم روبروشون
دیدم کاغذ جوراب نوی مادرم هم روی میزه😆😆😆😆
یواشکی اونو برداشتم گذاشتم تو جیبم😂😂😂
خلاصه خوب شد نشد
کانون ازدواج متدینین راه روشن
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره3
یه آقا پسری اومد خواستگاریم و رفتیم تو اتاق با هم صحبت کردیم. وقتی داشتیم خودمونو معرفی میکردیم متوجه شدیم ک تاریخ تولدامون یه روز با هم فاصله داره و تولد اقا یه روز قبل از تولد من بود.😃 اولش فکر کردم این یعنی اوجِ تفاهم🤭 ولی بعدا به دلایلی این ازدواج سرنگرفت.
حالا 4 سال از اون ماجرا میگذره و من هر سال یه روز قبل از تولدم یادش می افتم😆 چون اقا پسر تو صحبتاش اشاره کرده بود ک هیچ کس تولدشو تبریک نمیگه و هدیه ای از کسی نگرفته ,سال های اول هِی شیطون وسوسه ام میکرد و دوست داشتم شماره ش رو از معرف مون بگیرم براش یه پیام تبریک ناشناس بفرستم تا حس بهتری تو زندگی داشته باشه🤣
نمیدونم کِی از فکرش بیرون میام.چون دیگه با تولدم ناخوداگاه یادش میفتم و خوب نیس چون الان هر کدوممون برا خودمون یه زندگی داریم و هرگز با هم در ارتباط نبودیم ولی لعنتی دیگه پاک نمیشه😁😅😅
خواستم بگم تو این شب میلاد امام علی ع حواسمون بیشتر ب مردها باشه. چون خیلی وقتا پدر مادرا به پسرای جوون شون اهمیت نمیدن ک تبریکی چیزی بهشون بگن ولی اکثرا خیلی حواسشون ب دخترا هست
در ضمن خیلی کانال خوبی دارید و مرسی ک انقد زحمت میکشید. خدا قوت
کانون ازدواج متدینین راه روشن
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره4
با عرض سلام .
یه خاطره بود از کانال کدی پیدا کردم که نوشته بود قد خانم 160 .قرار گذاشتیم برای دیدار در پارک.
تشریف اوردن و صحبت کردیم و پرسیدم قد شما چنده گفت 150....
گفتم چرا در فرمتون نوشتین 160؟
گفت من با کفش پاشنه بلند 160میشه قدم.
منو میگی نمیدونستم چی بگم پرسیدم مگه قد با کفش محاسبه میشه ؟
ایشون کمی ناراحت شدن و خواستگاری کنسل شد.
کانون ازدواج متدینین راه روشن
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۵
چند وقت پیش از طریق کدیابی به شکل تلفنی با خانم محترمی آشنا شدم
قبل از ملافات حضوری آدرس منزل رو هم خدمتشون عرض کردم .
خلاصه این که یکی دو روز بعد همسایه ها ازدواجم رو بهم تبربک گفتند !! ( در حالی که من هنوز دختر خانم رو ندیده بودم )
بله ، خانواده ایشان مرحله تحقیق را هم گذرانده بودند !
بعد از ملاقات با خانم مورد نظر متوجه شدیم با توجه به شرایطی که داریم و خواسته ایشان ( ملک یا زمین در عقدنامه ! ) همه چیز پایان یافت ..
اما هنوز همسایه های ما که کلی هم ازم تعریف کرده بودند ازم شیرینی میخوان 😁😁🌷
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۶
برادر دوستم خیلی خواستگاری رفته و سختگیره ، هر بار هم برا خواستگاری گل میبرن .
دوستش بهش گفته چرا انقدر خرج گل طبیعی میکنید گل مصنوعی ببرید این دفعه
رفتن اینبار و از قضا دختر خانم پسند شدن ، تماس گرفتن برای قرار بعد مادر دختر ناراحت شده که این چکاری بوده شما کردید !! ما اومدیم گل رو بزاریم تو گلدون متوجه شدیم مصنوعیه و جواب رد دادن .
اینم از بدشانسی پسر سخت گیر 😎
کانون ازدواج متدینین راه روشن
@rahroshanezdevaj
#لطایف_الخواستگاری
#طنز
#خاطره۷
بعداز دو سه جلسه خواستگاری حضوری همسرم, شماره تلفن خونه رو بهش دادیم ک بقیه گفتگوها و شناخت تلفنی انجام بشه, بعد از یه مدت دیدم گفتگوها ب شناخت منجر نمیشه.
و ایشون حرفای احساسی میزد مثلا میگف من وابسته ات شدم و دلتنگتم. منم ک یه دختر مذهبی. و واقعا از این کارش حس بدی داشتم و حس گناه داشت خفه ام میکرد. یه بار با خودم فکر کردم ک وقتایی ک زنگ میزنه بیام بحث رو عوض کنم وبه اصطلاح گفتگو رو خودم بگیرم دستم. ک یهویی تلفن زنگ زد .خودش بود.گفت سلام خوبی چ خبر ؟ منم هول شدم گفتم سلام مرسی . میگم تو درباره جنگ اُحُد چی میدونی؟!! خیلی دوست دارم درباره ش با هم صحبت کنیم. اونم اولش شوکه شد گفت جنگ احد؟!! ولی بعد شروع کرد درباره ش صحبت کردن و انصافا اطلاعات ش هم کافی و مناسب بود.
بعد از اون بهش گفتم دیگه هرشب در مورد یه جنگ تحقیق کن و کتاب بخون و زنگ بزن صحبت کنیم راجع بهش چون من دیگه حاضر نیستم گفتگوی بی معنی باهات داشته باشم😅
اونم هر شب کلی مطالعه میکرد و زنگ میزد یه عالمه صحبت میکرد . بعدش میگف حالا میخوام صدای تو رو بشنوم. منم شروع میکردم تحلیل😂.
و حالا همیشه یاد اون موقع میکنه و میخنده و میگه واقعا تو برا یه ازدواج چ بلاها ک سر من نیاوردی. منو علامه دهر کردی😉
@rahroshanwzdevaj