[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۱
سالش بود که وقت اذان لبه ی حوض می ایستاد به وضو گرفتن.بعد همان جور که سرو صورت ودستانش خیس بود،می دوید سمت مسجد صادقیه.
به هوای دوباره دیدن بابک لبه ی حوض،گردن می کشد سمت حیاط.
پیاله های آش ،روی سنگ اپن ردیف شده اند.با پیاز داغ وکشک طرح گل روی آش انداخته اند.خواهر ها توی سالن نشسته اند.خاله محموده رو به خواهرش می کند و می گوید: یادت میاد احسان داشتیم؟
رفیقه سر تکان می دهد،محموده ادامه می دهد،بابک چقدر کمکم کرد! تا خود صبح بیدار موند.هم پای من،این ور و اون ور رفت. گفتم که بابک،یه ذره بخواب ،گفت : نه خاله! یه شب هزار شب نمیشه که.تا آخرش هم موند ودیگ های بزرگ را باهام شست وبعد رفت.
همان روز بابک به خاله اش گفته بود می خواهد برود سوریه.و اولین کسی که خاله نگرانش شده بود .گفته بود پس مادرت؟بابک گفته بود نگران نباش،خاله !چند روزه بر می گردم.
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۲
خاله زل زده بود به خواهر زاده اش ، توی دلش قربان صدقه اش رفته بود.
یادش آمده بود ،چند سال پیش وقتی دو خواهر خانه شان روبه روی هم بود،همین بابک که حالا بزرگ شده و تصمیم به رفتن گرفته بود،هر روز با دستان کوچکش ، در خانه شان را می کوبیدو او در را که باز می کرد،قامت کوچک وصورت ریزه ی بابک را می دید که تمامش لبخند بود.بابک نگاهش می کرد ومی گفت:(خالا آلما وارزدی؟) وخاله اش دلش غش میرفت از شیرین زبانی بابک ، به سینه اش میفشردش و سیبی دستش میداد. بعد ها هم بابک طبق عادت هر وقت به خانه ی خاله اش می رفت،بعد از شنیدن صدای خاله از پشت در باز کن، لحن بچگانه به صدایش می دادو می گفت: (خالا،گینه آلما واروز؟)و حالا همین بابک می خواهد برودو او فقط توانسته بود بگوید: چرا بابک ؟واو گفته بود : داعش خیلی از جوون های مارو کشته خاله! باید بریم انتقام خون اون هارو بگیریم. باید از ناموس مون دفاع کنیم،خاله!
بستگان،هر یک خاطره ای از بابک دارند برای گفتن و نگفتنش دودل اند.
می ترسند دلتنگی مادر بیشتر شود.مادر برای فرار از بغض، به آشپز خانه می رودو آشغال سبزی را توی زباله می اندازد.
خاله رقیه می گوید:چقدر بابک وقت پاک کردن سبزی و وسایل
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۳
احسان ،ازمون صلوات گرفت. آخرش گفتم: بابک، بسه دیگه!خسته شدیم.
خندید وگفت: ثواب داره،خاله!دوباره گفت (برای سلامت.....)مادر لبش به لبخندی باز می شود،همان جا پای ظرفشویی می نشیند.
از بچگی عادت داشت وقتی بچه بود وسوار ماشین میشدیم که بریم جایی،همین که ماشین حرکت می کرد،بابک برای سلامت آقای راننده صلوات می فرستاد!برای سلامت همه، تو جاده صلوات می فرستاد. دیگه صداش می کردیم ملا بابک.
صدای خنده برای لحظه ای غم نبود بابک را از دل ها دور می کند.
خاله محموده کم خم می کندتا خواهرش را از توی آشپز خانه ببیند:خیلی هم تمیزه ها باجی! اون شب که اومده بود خونمون، دیده بود بالا شلوغه، رفته بود لباس هاش رو تو انباری آویزون کرده بود! نمیدونم رفتم چی بردارم که دیدم یه چیزی از وسط انبار آویزونه؛با خودم گفتن این دیگه چیه؟
دیدم لباس بابکه.واسه اینکه کثیف نشه، کنار دیوار هم آویزون نکرده بود!
حواس مادر می رود سمت حیاط؛ روی طنابی که تی شرت بابک تاب
می خورد.این روزها، حواسش پرت شده،یا منتظر است که خود بابک بیاید وطبق عادت، لباس هایش را از روی طناب بردارد وتوی کشویش بگذارد؟
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۴
تلفن زنگ می خورد. همه تکانی به خود می دهند.نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است.مادر ،روی زانو خودش را به گوشی می رساند. درد زانو ها امانش را می برد.صدای بابک از میان شلوغی دو رو برش به گوشش میرسد.حال واحوال می کنندو مادر می گوید:خاله ها اینجان برات آش پشت پا پختم وبه همسایه ها هم دادم.
بابک می گوید: چرا مامان؟الان همه ی همسایه ها می فهمن که من رفته ام سوریه!
وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه ها برده وگفته بود:آش پشت پای بابک است؛ رفته سوریه....خشک شان زده بود. کی باور می کردپسری که تمام این سال ها ظاهری امروزی داشته ،یک هو از سوریه سر در بیاورد؟
مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید:نه ،بهشون نگفتم آش پشت پای تویه .گفتم نذریه.
می داند پسرش این کارها را دوست ندارد.از نظر او، این کارها ،یک جور تظاهر کردن است.مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود به کسی گفته بود؟یا اجازه داده بود مادرش،فامیل را دعوت کند ومهمانی بدهد؟گعفته بود چه کاریه؟من برای خودم درس خوانده ام وبرای خودم دانشگاه قبول شده ام.چرا باید تو بوق وکرنا کنم؟
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۵
حالا همین پسر نگران استکه مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد.مادر می پرسد:به دوست هات نگفتی؟
جواب می دهد:فقط خدا حافظی کردم وگفتم یه مدت نیستم.همه فکر کردن میرم خارج من هم گفتم آره.
مادر با تعجب دست روز خال کنار چانه اش می گذارد.بابک جواب می دهد:
سوریه هم خارجه دیگه مامان!
وصدای خنده ی هر دویشان بلند می شود.
تلفن قطع می شود خاله ها،منتظر خبری از بابک،به دهان خواهر چشم دوخته اند.مادر روی مبل می نشیند؛درست جایی که وقت رفتن بابک پدر نشسته بود.همان جا سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پدرش بردارد؛که اگر بر می داشت شایدحالا بابک توی اتاقش بود؛نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به سمت دمشق.
مادر فکر کرد این سرنوشت،چه بازی هایی میتواند داشته باشد.همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن،کنار آشپز خانه رضا وپدرش به بابک گفتند برای ادامه تحصیل به آلمان برود.پدر به بابک نگاه کرده وگفته بود(تو پسر زرنگی هستی توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری ومیتونی رو پای خودت وایسی.اگه موافق باشی ،بفرستمت آلمان،اونجا ادامه تحصیل بده)بابک با لبخند،
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۶
تلفن زنگ می خورد. همه تکانی به خود می دهند.نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است.مادر ،روی زانو خودش را به گوشی می رساند. درد زانو ها امانش را می برد.صدای بابک از میان شلوغی دو رو برش به گوشش میرسد.حال واحوال می کنندو مادر می گوید:خاله ها اینجان برات آش پشت پا پختم وبه همسایه ها هم دادم.
بابک می گوید: چرا مامان؟الان همه ی همسایه ها می فهمن که من رفته ام سوریه!
وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه ها برده وگفته بود:آش پشت پای بابک است؛ رفته سوریه....خشک شان زده بود. کی باور می کردپسری که تمام این سال ها ظاهری امروزی داشته ،یک هو از سوریه سر در بیاورد؟
مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید:نه ،بهشون نگفتم آش پشت پای تویه .گفتم نذریه.
می داند پسرش این کارها را دوست ندارد.از نظر او، این کارها ،یک جور تظاهر کردن است.مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود به کسی گفته بود؟یا اجازه داده بود مادرش،فامیل را دعوت کند ومهمانی بدهد؟گعفته بود چه کاریه؟من برای خودم درس خوانده ام وبرای خودم دانشگاه قبول شده ام.چرا باید تو بوق وکرنا کنم؟
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۷
حالا همین پسر نگران استکه مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد.مادر می پرسد:به دوست هات نگفتی؟
جواب می دهد:فقط خدا حافظی کردم وگفتم یه مدت نیستم.همه فکر کردن میرم خارج من هم گفتم آره.
مادر با تعجب دست روز خال کنار چانه اش می گذارد.بابک جواب می دهد:
سوریه هم خارجه دیگه مامان!
وصدای خنده ی هر دویشان بلند می شود.
تلفن قطع می شود خاله ها،منتظر خبری از بابک،به دهان خواهر چشم دوخته اند.مادر روی مبل می نشیند؛درست جایی که وقت رفتن بابک پدر نشسته بود.همان جا سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پدرش بردارد؛که اگر بر می داشت شایدحالا بابک توی اتاقش بود؛نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به سمت دمشق.
مادر فکر کرد این سرنوشت،چه بازی هایی میتواند داشته باشد.همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن،کنار آشپز خانه رضا وپدرش به بابک گفتند برای ادامه تحصیل به آلمان برود.پدر به بابک نگاه کرده وگفته بود(تو پسر زرنگی هستی توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری ومیتونی رو پای خودت وایسی.اگه موافق باشی ،بفرستمت آلمان،اونجا ادامه تحصیل بده)بابک با لبخند،
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۸
حرف های پدر را گوش میکرده ،رضاصحبت پدر را ادامه داده بود( تو از همه ی ما درس خون تری).مطمئنم بری اونجا به رده های بالایی میرسی.
بابک لب جنبانده بود.پدر به بابک گفته بوداز لحاظ هزینه وامکانات نگران چیزی نباشد.بعد به تخت سینه اش کوبیده وگفته بود همه اش با من.بابک گفته بود خیلی خوبه که پدر وبرادری مثل شما دارم که این قدر پشتم هستید؛اما من برای خودم یک برنامه ی پنج ساله ای نوشته ام.هیچ جای این برنامه سفری به خارج نوشته نشده.
برادر بزرگتر سعی میکند متقاعدش کند که اگر برود،علاوه بر اینکه برای خودش راه پیشرفت باز می شود.میتواند بر آینده ی خواهر وبرادر هایش هم اثر بگذارد ،اما بابک با صبوری به پدر وبرادر می گوید( اجازه بدید با برنامه ی خودم پیش برم)در برابر این آرامش وادب دیگر حرفی هم می ماند مگر؟
خانا در سکوت فرو رفته و هر کسی با فکرز گلاویز است تصویر زنی دل نگران آینده وبرنامه پسرش ،توی شیشه ی تلویزیون قاب شده.
هواپیما پر شده از صدای خنده وشوخی،هر کسی اسم دوستش را صدا میزندو دنبالش می گردد.یکی دنبال علی است تا کنار دستش
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۹۹
بنشیند.یکی نوید را صدا می زند تا ببیند کجاست وبرود کنارش.
سر وکله ی مهمان دار پیدا می شود،مردی ست سوری تبار،با قد بلند وهیکل ورزیده وپوستی تیره. که تیرگی پوستش توی لباس فرم سفید،بیشتر به چشم می آید.سعی میکند با حرکت دست ،مسافرها را آرام کند،وبه عربی جمله ای می گویدیکی از آن آخر داد می زند(تکلم العربی؟)
مرد ،خوش حال می گوید: (نعم)صدایی از جای دیگر بلندمی شود(تکلم الفارسی؟) مرد سر می گرداند سمت صدا (لا)بین دو انگشتانش را فاصله ی کوچکی می دهد که یعنی(کم) صدایی از پشت سرش می آید(که ماوهم تکلم العربی کم)دو نفر به شمالی شوخی ای می کنند،وصدای خنده بلند
می شود.
بابک،از بین آدم هایی که فضای باریک راهرو را پر کرده اند،رد می شود.کنار داوود مهر ورز می ایستد.دستانش را دور صندلی جلویی می اندازد،شروع می کندبه عربی صحبت کردن .دورو بری ها گردن می کشند سمت بابک .مرد می خواهد هر کس مطابق شماره ی صندلی که توی بلیت ذکر شده سر جاش بنشیند.بابک خواسته ی مرد را برای بچه ها ترجمه می کند.
دوباره صدای اعتراض بلند می شود.این را که دوست دارند کنار دوستشان بنشینند.بابک به عربی برای مرد می گوید.
مهماندار به مخالفت سر تکان می دهد .سرو صدای مسافران و
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۱۰۰
بی نظمی کلافه اش کرده است.بابک، انگشتانش را در هم می بافدو با صدایی آرام و شمرده برایش توضیح می دهد که رزمنده اند وبرای جنگ با داعش و کمک به مردم سوریه به دمشق می روند. لب های مرد، به لبخندی از هم باز می شود. در سیاهی نگاهش، برق قدر دانی درخشیدن می گیرد. دستان کشیده اش را بالا می برد، به سرش اشاره میوکند و می گوید( ایرانی و ایت الله خامنه ای .) بابک صاف می ایستد و انگشتانش را مشت می کندو می کوبد به سینه اش. حالا هر دو مرد ، منظور خود را با اشاره به هم فهمانده اند. دست های بزرگ و سنگین مرد، روی شانه ی بابک می نشیند و از این که این قدر خوب عربی حرب می زند، تحسینش می کند و کمی
درباره ی داعش و ستمی کا بر مردم سوریه شده، حرف میزند. بابک با دقت به حرف های مهمان دار گوش می کند و چند باری دست هایش را برای هم دردی روی شانه ی مرد می کوبد. کم کم شور و هیجان فروکش می کند. همه در صندلی های خود فرو رفته اند. بعضی دو به دو حرف می زنند. برخی نیز سر چسبانده اند به پنجره ی بیضی هوا پیما، و لحظه به لحظه کوچک شدن زمین را نظاره می کنند. بابک تکیه داده به صندلی ، و کتاب زیارت عاشورا را بالا آورده. نگاه نم دارش، روی کلمات کشیده می شود . خانم مهمان دار ،نوشیدنی ها
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۱۰۱
را روی میز جلوی بابک قرار می دهد. بابک به انگلیسی تشکر می کند. برای مهمان دار جالب توجه است؛چون تا نیم ساعت پیش، هواپیما پر بود از صدای مردانی که محلی حرف می زدند. مشغول صحبت می شوند. حسین نظری،از ردیف کناری، شاهد مکالمه انگلیسی بابک و مهمان دار است. بابک،همیشه و همه جا، او را با کار های خود و توانایی فراوانی که داشت، غافلگیر کرده؛ اما هیچ وقت نگفته بوداین قدر به زبان عربی و انگلیسی مسلط است.بعد با خودش فکر کرد بابک کی از خودش حرف زده و تعریف کرده که بخواهد این ها را بگوید! از دوران اموزش،یعنی سه ماه پیش، با بابک اشنا شده بود. روز های اول،سرکلاس،وقتی دقک بابک را حین درس دادن آقای نوروزی دیده بود، تعجب کرده بود.اکثر بچه ها، وقت درس دادن و توضیحات موشک تا و و.....، سر در گوشی داشتند یا خمیازه می کشیدند؛ اما بابک، تمام نکات را در دفتر چه ی کوچکی که بعد ها حسین فهمیده بود همه جا و همیشه همراهش است، می نوشت.بعد با گوشی اش، ازروی تابلویی که مدرس،دستگاه را تشریح کرده بود، فیلم گرفته بود.داوود مهرورز، وقتی حوصله و دقت بابک را دیده بود، دیگر خودش را از نوشتن ونت برداری معاف کرده واز بابک خواسته بود که بعد از هر کلاس،مطالب را برایش از طریق تلگرام بفرستد.حسین ،اولین باری
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۱۰۲
که مهرورز این را از بابک خواسته بود،یادش بود.بابک از دفترش سر بلند کرده و به مهرورز خندیده بود.بعد با چشمکی وکوبیدن آرنجش به حسین ،
رو به مهرورز گفته بود : آخه پیر مرد تو که حوصله ی دو خط نوشتن نداری،
چطوری میخوای اونجا بجنگی؟مهرورز سینه صاف کرده بود که من پیرمردم؟
نشونت میدم!صبر کن. و از همان روز کل کل شان شروع شده بود.
کتاب دوباره تا مقابل چشمان بابک بالا آمده.حسین ،غلتیدن اشکی از
گوشه ی چشمان بابک را میبیند و رو بر میگرداند.
فرودگاه، با تمام عظمتش، در کم جانی نور چند لامپ نفس می کشد.
سکوتش با هیاهو و قدم های مسافر های تنها هواپیمای داخلش شکسته می شود. عقربه های سیاه ، توی سفیدی بزرگ ساعت ،دوی نیمه شب را نشان می دهند.
سالن سرد است.مهرورز ، ده دوازده نفر از بچه هایی را که توی این مدت با آن ها صمیمی شده ،دور خودش جمع می کند.حالا فضای سرد ومخوف دمشق، شوخ طبعی را از بین برده و کم کم آن ها را با واقعیت رو به رو
می کند.داوود،سرش را بین جمعی که دورش دایره زده اند ، فرو میکند؛
@rahrovaneshg313