بہقولشهیدسلیمانۍ:
دشمننمیدونہماواسہ
شهادٺصفگرفتیم
#شهیدانه💚
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
بسم رب الشهدا اَللّٰهُمَصَلِّعَلیٰمُحَمَّدوَآلمُحَمَّدوَعَجّلْفَرَجَهُمْ شب اول به نیت 🌱علم
ما شیعه به دنیا آمدیم تا موثر در تحقق ظهور مولا باشیم.
شهید محمودرضا بیضایی
تعداد صلوات به نیت شهید را ثبت کنید👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17124350667776
🔴 طرف تو قلب اروپا و تو بهترین تیم های مطرح داره روزه می گیره! بعد اینجا یه عده میگن روزه ماله عقب افتاده ها و برای فقیر فقراست!
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🇮🇷رهرواט عشق🇵🇸
🌹#اسم_تو_مصطفاست #قسمت8 از مشهد که آمدیم ایام فاطمیه شروع شده بود.از قم استادی را به خانه مان دع
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت9
ما عاشقان آرمان و هدفمان بودیم آقا مصطفی! ما بچه های دهه شصت .طوری که مادرم میگفت:((سمیه،رختخوابت رو هم ببر همون جا بنداز تا شبا زحمت اومدن به خونه رو نکشی.))
سبحان میگفت:((نمیدونی این آقا مصطفی مربی ما چقدر خوبه!))
سجاد میگفت:((اگه خوب نبود جای تعجب داشت،کسی دوست من باشه و خوب نباشه؟!))
سجاد و سبحان برادر های گلم بودند.آن قدر که با سجاد رفیق بودم با کس دیگری نبودم.اما فقط یکسال با هم تفاوت سنی داشتیم.برای همین حرف او برایم حجت بود.
چند روز قبل از ایام فاطمیه ،دری از چوب برای ماکت سفارش داده بودیم.اماده شده بود،اما بزرگ در آمده بود.نیسانی گرفتیم تا در را ببرند دم مسجد.بلند کردن در برای ما دخترها غیر ممکن بود.دوستم گفت:((سمیه،اون برادر رو میبینی؟اسمش مصطفی صدرزاده س.
میره حوزه بسیج برادران .بگو این رو بگذاره توی ماشین.))
نگاه کردم.کنار پیاده رو زیر درخت بید مجنون ایستاده بودی.
آمدم جلو و گفتم :((آقای صدرزاده،میشه این دررو بگذارین داخل وانت؟))بی هیچ حرفی به کمک دوستانت در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت.
یادم نیست تشکر کردم یا نه.وانت راه افتاد و من هم.
بعد ها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری:اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به زمین نگاه کنی یا به آسمان !مثل آن روزی که فاطمه ی دوساله بغلم بود.از پارک برمیگشتم.گوشی ام زنگ زد:((کجایی عزیز؟))
_پارک بودم ،دارم میام.
_من جلوی در خونه م ،صبر کن بیام با هم برگردیم.
فاطمه به بغل می آمدم و نگاهم به زیر بود.کفش های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند.کفش ها مردانه بودند با نوک گرد معمولی.
از همان مدلی که تو می پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به عقب برگشتم و صدایت زدم:((آقا مصطفی کجا؟))
اِ تویی عزیز!
_من نگاه نمیکنم ،شماهم؟
هوا سرد است،اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم.
هنوز چهل روز هم نشده که شهید شده ای و مرا ترک کرده ای.به تو نگاه میکنم و خاطراتمان را مرور میکنم.مرور میکنم و از دل آنها چیزهایی را بیرون میکشم و به زبان می آورم که به سرعت نور از مغزم می گذرند.آیا در برابر چشمان تو در حال جان کندنم؟
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قست10
فروردین ۱۳۸۶بود. ایام عید بود و رفته بودیم شمال،خانه مادربزرگه.باز همان حیاط کوچک باصفا با گل های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند شمال و بوی گل و طعم دریا .
حس میکردم همه یک جور دیگر نگاهم میکنند.انگار رازی در هوا میچرخید.تعطیلات که تمام شد برگشتیم خانه.
چهارده فروردین که از حوزه آمدم،باز همان رفتار های مشکوک را دیدم. مامان با بابا پچ پچ میکرد ،صحابه با سبحان و سجاد با مامان.
در حال رفتن به پایگاه بودم که صحابه مرا کشید گوشه ای:((آبجی خانم یه خبر!))
_بفرما!
_بگو به کسی نمیگم!
_قول نمیدم.میخوای بگو میخوای نه!
_ولی خیلی مهمه!
_پس بگو.
_قراره فردا برات خواستگار بیاد!
نمیدانم چطور نگاهش کردم که گفت:((به خدا راست میگم آبجی!))
_خب حالا کی هست این آقای خوشبخت؟
_مصطفی صدرزاده.مامانش به مامان زنگ زده و گفته میخوان بیان خواستگاری!
_مصطفی صدرزاده!
_اونم به بابا گفته و موافقتش رو گرفته!
سکوتم را که دید،دست هایش را به هم مالید و گفت:((آخ جون،بالاخره یه عروسی افتادیم!))
دوید از اتاق رفت بیرون.سجاد میخواست برود اراک دانشگاه.
آمد ساکش را بردارد،به هم نگاه هم نکردیم،حتی خداحافظی هم.
گونه هایم سرخ شده بود.صدای مامان را شنیدم که گفت:((علی آقا بریم شیر بخریم؟))هر وقت قرار بود خواستگار بیاید،مامان یادش میفتاد قرار است شیر بخرد و پدر را از خانه بیرون میکشید.
بی آنکه به رویم بیاورم کارهایم را کردم و رفتم پایگاه،اما حال درستی نداشتم.مدام جمله ای در سرم میچرخید:آقای صدرزاده میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟
چادر سفید گل صورتی ام را روی پیراهنی که تازه خریده بودم،انداختم و دمپایی رو فرشی هایم را هم پا کردم و در حالی که رو گرفته بودم به اتاق پذیرایی رفتم.مادرت بود و خواهرت و زن داداش بزرگت.
اولین صحبت از سوی مادرت بود:((شنیدم حوزه میرین!))
_بله!
_حوزه قلعه حسن خان؟
_بله!
_سطح علمی اونجا چطوره؟
_بدنیست!
این بار هم فقط به لب و دهان مادرت نگاه میکردم.هنوز یخ من باز نشده بود که صدای ماشین آمد.
_آخ ببخشید .پدرم اومدن!
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
🌹#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت11
دویدم داخل اتاق .نفهمیدم آن ها چه گفتند،چه شنیدند و کی رفتند.حتی برای شام بیرون نیامدم
بعد ها از زبان خودت شنیدم که گفتی:(از مامانم پرسیدم:چطور بود؟گفت:والا خودش رو که خوب ندیدیم چون رو گرفته بود،اما خب مادرش رو دیدم. از قدیمم گفتن مادر رو ببین،دختر رو بگیر.)
۲۹ فروردین بود که با پدر و مادرت آمدید.این ده پانزده روز کارم شده بود گریه.نمیتوانستم تصمیم بگیرم.بعضی چیزهایی که درباره ات شنیده بودم نگرانم میکرد:سربازی نرفته بودی،کار نداشتی،یک ماه هم از من کوچک تر بودی،اما مامانم گفت:(حالا بذار بیان،بعد تصمیم بگیر!)
آمدید با دسته گلی بزرگ و زیبا:رز قرمز و مریم سفید.
از داخل کوچه صدا می آمد.پسرها دسته جمعی دم گرفته بودند:((از اون بالا میاد یه دسته حوری/همشون کاکل به سر،گوگوری مگوری.))
صورتم گر گرفته بود.آن ها داشتند برای معلمشان سنگ تمام میگذاشتند و من خیس عرق شده بودم.در آشپزخانه بودم.
سینی را برداشتم و فنجان هارا پر از چای کردم و سجاد را صدا زدم:((داداش بیا ببر.))
سجاد به دست های لرزانم نگاه کرد:((آبجی خاطرت جمع،میشناسمش،پسر خوبیه!))
از داخل اتاق صدای مادرم آمد:((سمیه خانم تشریف بیارین.))
آمدم داخل اتاق .پدرم با پدرت گرم صحبت بود .سلام کردم و نشستم بی آنکه نگاهت کنم .حرف ها را نمیشنیدم.فقط یک لحظه نگاهم به تو افتاد.کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بودی.
نمیدانم بعد از چه مدت بزرگترها گفتند بروید در اتاقی دیگر و باهم صحبت کنید.بلند که شدم ،پاهایم سنگین شده بود و روی زمین کشیده میشد.به اتاقم رفتم و کنج دیوار نشستم.
طوری صورتم را رو به دیوار چرخانده بودم که نتوانی نگاهت را به صورتم بدوزی .آن روز نمیدانستم که توهم اهل نگاه به صورت نامحرم نیستی.تو گوشه ای نشسته و ساکت بودی و فقط گوشه ای از کت و شلوار سیاه و پیراهن سفیدت را میدیدم.طوری چادر را دور خودم پیچیده بودم که احساس میکردم شاخه و برگ داده و شکوفه های صورتی تمام تنم را پوشانده اند.احساس خفگی میکردم.صدایت را شنیدم:((گفته بودین حوزه درس میخونین؟))
_بله!
_چطوره،راضی هستین؟
_حوزه جدید بهتر از حوزه قدیمه.اونا ادبیات نمیخونن و عربی محض میخونن،ولی ما ادبیات میخونیم و این سطح حوزه رو بالا میبره.
یک نفس یک جمله بلند را گفته بودم.یعنی نیاز بود این طور یک نفس حرف بزنم؟!درحالی که پدرم و پدرت آن بیرون نشسته بودند ،شرم آور نبود که ما اینجا کنار هم بنشینیم و حرف بزنیم؟
واقعا راجع به من چه فکر میکردند؟از جا بلند شدم:((من باید برم.))
_کجا؟
از جا بلند شدی:((اجازه بدین!ببینین من فقط دنبال همسر نمیگردم،اگه میخواستم دنبال همسر بگردم اینجا نبودم.من علاوه بر همسر همسنگر میخوام.))
تو هم جمله ای بلند گفته بودی،ولی من دیگر از اتاق بیرون آمده بودم.رفتم و نشستم پیش مادرم.توهم رفتی نشستی پیش پدرت.
از پسِ چادر به مامان گفتم:((بگو که من یه ماه بزرگترم.))
مادرت شنید:((اون بار هم گفتم مسئه مهمی نیست،مهم تفاهمه.))
مامان گفت:((سمیه جان خیلی دوست داره درسش رو بخونه.))
_خب بخونه!
این را پدرت گفت.
آهسته گفتم:(( درسمم که تموم بشه،میخوام برم سرکار!))
_چه کاری؟
این تو بودی که این را پرسیدی.
بی آنکه نگاهت کنم گفتم:((آموزش و پرورش یا سپاه.))
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌷
🔸ادامه دارد ...
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
7.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 پاسخ رهبر انقلاب به ابراز علاقه یک دانشجو: خوش به حالتان که بنده را میبینید و دوست دارید، من شما را نمیبینم اما دوستتان دارم!❤️
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 این فیلم رو هم از دیدار امروز دانشجو ها با رهبری ببینید و کیف کنید.
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313