[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۶
چرا باید افکار خود را به کسی تحمیل کنم؟ به هر حال ، کار نوشتن کتاب،ان جور که فکر میکردم، پیش نمی رود.راه افتادم و امدم رشت.انگار این شهر،بخشی از من شده.توی کوچه و خیابان ها،مدام دنبال پستری از بابک میگردم.انگار هر جا او نباشد و حرفش نباشد،هواهم امنیت و اعتبار ندارد.
دیشب، خواب بابک را دیدم. نشسته بودم توی کویر.تاچشم کارمی کرد،شن و ماسه بود.و من زانو زده بودم.خسته و نا توان بودم. شن و ماسه،باهر تکان بار ریخته می شود روی پاهایم. و بعد مثل یک لشکر مورچه، در سرا شیبی سر میخورد پایین، زنی بلا سرم ایستاده بود. چیزی از او مشخص نبود جز سیاهی چادرش که باد می اورد جلوی چشمانم، و دوباره پس می زد. از دور، سایه ی کسی روی تپه های کوچک کشیده می شد. نمی دانم از کجا فهمید که بابک است !نمی دانم چرا دست هایم را بالا بردم و از ته دلم صدایش زدم. از دویدن ایستاد. صدای بابک بابک گفتم ، نه تنها تمام فضای خوابم، ان برهوت را هم پر کرده بود. به ستم دوید و روبه رویم ایستاد. صورت خیسم،زیر لایه ای از شنی که به ان چسبیده بود، سنگین بود .بابک،روبه رویم ایستاده و دست هایش راگذاشته بود روی زانو هایش، خم
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۷
شده بود و نفس نفس میزد.گفتم( بابک،چرا کمکم نمی کنی؟). گفت ( چرا پیشم نمی آی؟). بعد لبش به خنده ای وا شد. از خواب که پریدم، هنوز روی پا هایم حرکت آرام شن ریزه هارا احساس می کردم. هنوز نفس نفس زدن های بابک توی گوشم بود.بابک، همان بابکی بود که بارها و بارها توی عکس ها و ویدئوها به او خیره شده بودم ؛ همان بابکی که هر روز بارها گوشی ام را به خاطرش دست میگیرم و پوشه ی مصاحبه ها و نوشته هایم را که به نام او سیو کرده ام، باز میکنم و می بندم.اوهمان جور ، پاکیزه و مرتب، با همان لبخندی که در تمام تصویر ها ابدی اش کرده، به خوابم امده بود. حالا امده ام رشت.شن ریزه رویایی دیشب را توی کفشم حس می کنم. در چند قدمی مزار شهداهستم. آسمان دلم، گرفته تر از آسمان رشت است. روبه روی مزار شهدای رشت ،دیواری هست که عکس شهدای حرم را رویش نصب کرده اند.بار دیگر به عکس های انور خیابان خیره می شوم و از لابه لای ماشین ها، تصویر بابک را پیدا میکنم.
کنار دکه ی کوچک گل فروشی می ایستم.پیرمرد بیرون دکه ، وسط خرواری از گل ها نشسته و ان ها را برای کسانی که به زیارت قبور می ایند ،اماده می کند.گل های ریز زرد را که دورشان سلفون ضخیمی
@rahrovaneshg313
[بیست و هفت روز و یک لبخند(:]
زندگینامه شهید بابک نوری هریس✨🕊
#پارت_۶۸
پیچیده شده، از توی سطل بر می دارم. خیسی ساقه هایش مینشیند کف دستم.
برای رفتن ورسیدن به مزار بابک عجله دارم؛ اما پیرمرد خوش سلیقه،این را نمی داند وبه سختی از روی کتلش بلند میشود وداخل دکه میرود،وصدای قیچی وبریده شدن چسب می آید.میخواهم بگویم گل ها را ساده
می خواهم؛اما نمیگویم.زل میزنم به گل هایی که قرار است هریک سر مزار عزیزی بنشیند.
مرد گل فروش، روبان سیاهی به ساقه ی گد زده دنباله های روبان در هوا بالا میروند؛ انگار به سمت سالن می دوند.انگار هوای ابری دلم،هزار برابر بزرگتر شده وروی همه ی رشت سایه انداخته بوی باران می آیدبوی دلتنگی.
آرامستان،متناسب با اسمش، در آرامش فرو رفته است. پله ها رابالا میروم.
از در بزرگ شیشه ای میگذرم.کفشم را در می آوردم ومی روم سمت چپ تا برسم به مزار بابک.
جز من،دو سه آدم دلتنگ دیگر هم توی سالن نشسته اند.میروم سمت مزار.دلم تنگ است وخسته ام.حس میکنم از هر طرف که میروم به بن بست میرسم.مینشینم کنارسنگ قبرسفیدی که نوشته هایی به رنگ خون دارد.دست میکشم روی پیچ وخم های نوشته. انگشت میکشم روی قبروفاتحه میخوانم.
@rahrovaneshg313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه وقت داری بریم صحن امام حسن🥺💔
#دوشنبه_های_امام_حسنی
∞ 𝒋𝒐𝒊𝒏•• ↻♥️ ↯
⇨@rahrovaneshg313