#قصه_شب
#قصه
#کودک
#دوچرخه
🚲 دوچرخه پیر
پسرک وقتی مرا در کنار پدر بزرگش دید خیلی خوشحال شد و سوار من شد . من از اینکه از دیدن من خوشحال شده بود شاد بودم. من و پسرک با هم روزهای خوبی داشتیم . من او را به مدرسه می بردم و با هم بر می گشتیم . با هم به پارک می رفتیم . ولی زمانه خیلی زود گذشت ، پسرک بزرگ شد و من کهنه و فرسوده شدم.
دیگر مثل قبل سرحال نبودم . چرخهایم فرسوده شده بود . دسته فرمان هم کنده شده بود و پسرک هم اینقدر بزرگ شده بود که دیگر نمی توانست سوار من شود . یک روز پدر پسرک با یک دوپرخه نو به خانه آمد ، آن شب مرا در کنار درب کنار بقیه زباله ها گذاشتند. از اینکه کنار زباله های بدبو بودم خیلی ناراحت بودم.
شب مأموران مرا همراه بقیه زباله ها بردند. در یک محل مرا و بقیه مواد پلاستیکی و فلزی و چوبی را از بقیه زباله ها جدا کردند. قسمتهای پلاستیکی و فلزی مرا از هم جدا کردند. ماها را به یک کارخانه بزرگ بردند و ما را شستند و بعد وارد یک جای خیلی داغ شدیم از گرما بیهوش شدم.
وقتی چشمانم را باز کردم قیافه ام تغییر کرده بود و در دست پسرکی بودم. داخلم را پر از آب کرده بود و گلها را آب می داد. بله من یک آبپاش زیبا شده بودم و تازه معنای #بازیافت_زباله را فهمیدم.😊
🌐آدرس سایت:
www.manzelgaheoshagh.ir
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh
🔸 آپارات :
www.aparat.com/manzelgaheoshagh_ir
#قصه_شب
🐻🐝 داستان خرس کوچولو و زنبورهای عسل
خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوزخواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بیاجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت. زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن.
خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب. این طوری زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند.
خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصمیم گرفت دیگر سراغ عسل نرود. اما دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد. وقتی خرس کوچولو کنار درختی نشسته بود، ناگهان سر و صداهای زیادی از سمت کندوها شنید. خرس کوچولو جلوتر رفت و دید کندوی زنبورهای عسل آتش گرفته است. خرس کوچولو با دیدن این صحنه بدون معطلی به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و برای نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خیلی زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانهاش برگشت.
زنبورها بعد از این اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهی کردهاند. آنها حالا حسابی شرمنده شده بودند. دلشان می خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدی که قبلاً کرده بودند خجالت میکشیدند. زنبورها تصمیم گرفتند هر طوری شده از خرس کوچولو تشکر کنند.
به خاطر همین یک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و برای خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت میکشیدند ظرف عسل را پشت در خانهاش گذاشتند و روی آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشید.
خرس کوچولو وقتی در را باز کرد یک ظرف عسل خوشمزه پیدا کرد و خوشحال شد.
#معرفی_بازی_برای_کودکان
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh
🔸 آپارات :
www.aparat.com/manzelgaheoshagh_ir
#قصه_شب
مغز تخمه
مادر به طاها گفت: طاها جان بیا این ظرف های تخمه را ببر جلوی مهمان ها بگذار.
طاها ظرف ها را از روی کابینت برداشت و روی میز ها گذاشت. یک ظرف اضافه بود به آشپزخانه برد و به مادرش گفت: لطفا برایم مغز کنید.
مادر در قابلمه برنج را برداشت و چند تا دانه برنج در دهانش گذاشت و به طاها گفت: دارم برنج دم می کنم، الان نمی توانم برایت مغز کنم برو میوه بخور.
طاها با کاسه ی تخمه پیش مادربزرگش رفت و به او گفت: مامانی برایم مغز می کنی؟
مادربزرگ عینکش را برداشت و صورت طاها را بوسید و گفت: قربانت برم، من که دندان درست وحسابی ندارم.
طاها کاسه را روی میز گذاشت و گفت: پس من چه کار کنم. مامان که کار دارد شما هم دندان ندارید.
مادربزرگ خندید و گفت: اصلا چرا خودت مغز نمی کنی. تو دیگر بزرگ شدی . شش ساله ت هست.
طاها گفت: من که بلد نیستم.
مادربزرگ طاها را کنارش نشاند و یک تخمه از کاسه برداشت. به طاها گفت : تو هم یک تخمه بردار. هر کاری کردم شما هم انجام بده.
دیگر تخمه خوردن برای طاها مهم نبود و بیشتر دوست داشت تخمه مغز کردن را یاد بگیرد. سریع یک تخمه برداشت و گفت: من آماده ام.
مادربزرگ گفت: خوب حالا با دندان های جلو نوک تخمه را فشار بده. تخمه که شکست با دست پوستش را باز کن و مغزش را در بیاور.
اولین تخمه ای که بین دندانش گذاشت خورد شد. چندتای دیگر هم امتحان کرد. بلاخره یاد گرفت. خیلی خوشش آمده بود. تخمه ها را مغز می کرد و می خورد.
کمی بعد مادربزگ متوجه شد که طاها مغز تخمه ها را نمی خورد و داخل بشقاب می گذارد. به او گفت: طاها جان چرا نمی خوری؟
طاها گفت: می خواهم زیاد شود و یک دفعه بخورم.
مغزهای تخمه که زیاد شد طاها همه را کف دستش ریخت و به آشپزخانه رفت. به مادرش گفت: مامان دستت را باز کن. مادر گفت : عزیزم کار دارم. بعد شام با هم بازی می کنیم.
طاها گفت: کاری ندارم، فقط دستت را باز کن. مادر دستش را باز کرد و جلوی طاها گرفت. طاها دست مشت شده اش را روی دست مادر برد و دستش را باز کرد. مادر به کف دستش نگاه کرد و دید پر از مغز تخمه هست. از طاها پرسید: چه کسی برایت مغز کرده؟ طاها گفت: مامانی یادم داد. همه را خودم برای شما شکستم.
مادر، طاها را بغل کرد و چندتا مغز تخمه را برداشت و در دهانش گذاشت. دست طاها را بوسید و گفت: این خوشمزه ترین تخمه ی دنیاست. و بقیه را به طاها داد و گفت: خودت هم بخور عزیزم.
#معرفی_بازی_برای_فرزندان
📲در شبکه های اجتماعی زیر با ما همراه باشید👇👇👇
🔹 سروش و روبیکا و ایتا:
@manzelgaheoshagh
🔸 آپارات :
www.aparat.com/manzelgaheoshagh_ir