jadvale emam hadi (www.mplib.ir).pdf
346.9K
🪧 جدول مسابقه با موضوع امام هادی (ع) به همراه پاسخنامه
#امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام #سوال #مسابقه #جدول
🌸شعر اول🌸
#شعر_بهترین_مرد_خدا
بود پاکیزه و خوب
مثل گل چون باران
میرسید از نفسش
عطر و بوی قرآن
همه دم سوی خدا
او هدایت میکرد
از خدا و پیغمبر ص
او حکایت میکرد
سخنانش گویی
شعر آزادی بود
بهترین مرد خدا
حضرت هادی ع بود
#شعر #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
#قصه_کودکانه
💭🍄راست و چپ🍄💭
یکی بود یکی نبود غیر ازخدای مهربون هیچ کس نبود.گربه کوچولویی دنبال مادرش می گشت
چون تو خیابون مادرش را گم کرده بود به یک پسر بچه رسید وگفت:
سلام آقاپسر من مادرم را گم کردم تو مادر منو ندیدی شبیه به خودم است ولی بزرگتر پسر بچه گفت: نه ندیدم
بچه گربه رفت و رفت ورفت رسید به دختر مدرسه ای که از مدرسه بامادرش بر می گشت.
گربه گفت : آهای مادر مهربون آهای دختر شیرین زبون شما مادر منو ندیدید آن ها گفتند: چرا دیدیم
از سمت چپ رفت دنبال تو می گشت گربه کوچولو پرسید: چپ کدوم ور است؟ آن ها گفتند مغرب ومشرق را می شناسی ؟
گربه کوچولو گفت: بله می شناسم اونها به گربه کوچولو گفتند: به مغرب چپ وبه مشرق راست می گویند
اگر طوری بایستی که جلویت شمال و پشتت جنوب باشد دست چپت به طرف مغرب ودست راستت به طرف مشرق هدایت می شود گربه کوچولو تشکر کرد و گفت : ممنون از کمکتان
رفت ورفت ورفت تا رسید به مادرش
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید
#قصه #داستان
امام هادی ع.pdf
406.7K
📚چهل داستان و چهل حدیث ازامام هادی(ع)
#داستان #قصه #حدیث #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
28.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👆👆یه نمونه شروع با قصه ی عموصفا مربوط به امام هادی علیه السلام
ما چند نوع شروع داریم 🎤🎤
شروع با سوال 😍
شروع با طنز 😄
شروع با قصه 📚
و شروع با شعر ..🎤
🌟یک مربی و مجری توانمند باید انواع شروع هارو بلد باشه 😍🤩
آموزش ها و محتوای آماده
برای اینکه مربی و معلم نمونه وخلاقی بشید
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#اجرا #گزارش
#داستان #قصه #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
داستان اول
🦁 شیرهای درنده و زن دروغگو
در زمان متوکل عباسی زنی نزد او آمد و گفت : من حضرت زینب هستم و به خواست خدا هر چهل سال یک بار جوان میشوم.
متوکل ، بزرگان و علما را جمع کرد و به آنها گفت: دلیلی برای دروغ گویی او دارید؟ گفتند : نه.
آنان به متوکل گفتند: امام هادی (علیه السلام) را بیاور شاید بتواند دروغ گویی این زن را ثابت کند.
امام حاضر شد و فرمود: این زن دروغ می گوید و حضرت زینب (سلام الله علیها) در فلان سال وفات یافت.
متوکل گفت: دلیل دیگری برای ثابت کردن دروغ گویی او داری؟
امام (علیه السلام) فرمودند: بله، گوشت فرزندان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) بر درندگان حرام است.
متوکل خواست زن را در قفس شیر بیندازد که دروغ او معلوم شود.
بعضی دشمنان امام به متوکل پیشنهاد کردند که خود امام داخل قفس برود.
متوکل به امام عرض کرد: آیا می شود خود شما داخل قفس بروید؟
امام داخل قفس شیرها رفت وقتی امام داخل شد شیرها آمدند و در کنار امام خوابیدند و امام آنها را نوازش کرد و با دست اشاره میکرد و هر شیر به کنار میرفت.
وزیر متوکل به او گفت: زود او را بیرون بیاور وگرنه آبروی ما میرود.
متوکل از امام هادی (علیه السلام) خواست بیرون بیاید و امام بیرون آمد.
امام فرمود: هر کس میگوید فرزند حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است داخل شود.
متوکل به آن زن گفت : داخل شو. آن زن گفت: من دروغ میگفتم .
به این صورت دروغ آن زن به همه ثابت شد.
منبع:بحار الانوار، ج ۵۰، ص ۱۴۹ و منتهی الامال، ج ۲، ص ۶۵۴
#داستان #قصه #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
داستان دوم
کودکی که بزرگ بود
در زمان های بسیار دور، یک امام بسیار مهربان زندگی می کرد. بله بچه های زرنگ! این امام کسی نبود جز امام هادی (ع) که امام دهم ما شیعیان بود. یک حدیث و روایتی کوتاه از زمان کودکی امام هادی (ع) روایت شده است که شاید آن را نشنیده باشید. در زمان معتصم عباسی، امام جواد (ع) را با زور از مدینه به بغداد آوردند. وقتی امام جواد را به بغداد بردند، امام هادی که پسر امام جواد بود و تنها شش سال سن داشت به همراه خانواده خود در مدینه باقی ماند.
بعد از این که امام جواد را نزد معتصم آوردند، او از خانواده حضرت جواد سوال کرد و زمانی که متوجه شد امام جواد پسری شش ساله در مدینه دارد گفت: این که او پسری شش ساله دارد بسیار خطر آفرین است و باید فکر مناسبی برای آن بکنیم.
معتصم که مرد بد ذات و شروری بود دستور داد یکی از افرادش به مدینه برود و یکی از دشمنان سرسخت اهل بیت را بیابد و امام هادی را به دست او بسپارد. هم چنین از آن فرد بخواهد معلم او باشد و او را به گونه ای تربیت کند که در آینده دشمن خاندان خود و دوست دار خلافت عباسی باشد. آن فرد از بغداد به مدینه رفت و در مدینه یک عالم به نام الجنیدی یافت که از مخالفان سرسخت اهل بیت پیامبر بود. امام هادی را به الجنیدی سپرد و به او گفت: این کودک را به تو می سپارم و از حالا تو معلم او هستی. اجازه نده هیچ شخصی با او رفت و آمد بکند و او را طبق خواسته حکومت عباسی تربیت کن.
مدتی گذشت و خبری از امام هادی (ع) نبود. در یکی از روزها یکی از مامور های خلافت عباسی الجنیدی را ملاقات کرد و از او پرسید: آن کودکی که به دستت سپرده بودند اوضاع و احوالش چطور است؟
الجنیدی گفت: چرا می گویید کودک؟ مگر او کودک است؟ هر زمان که خواستم مساله ای از ادب به او یاد بدهم، او در های بسیاری از ادب و علم به روی من باز می کرد و من از او می آموختم. یک روز که وارد حجره من می شد، قصد داشتم به او سخت بگیرم، گفتم سوره ای از قرآن بخوان. او گفت کدام سوره را بخوانم و من گفتم سوره آل عمران را بخواند که بسیار دشوار است.
همان بچه شش ساله تمام سوره آل عمران را خواند و جاهایی که مشکل بود را به من آموخت. این ها بچه نیستند! عالم به تفسیر و حافظ کل قرآن هستند.
ارتباط میان آن کودک که ولی خداوند بود با آن مرد ادامه پیدا کرد تا جایی که الجنیدی به یکی از شیعیان و دوست داران اهل بیت پیامبر تبدیل شد. بچه ها، امام هادی در آن زمان فقط شش سال سن داشت و بسیار هم سختی کشیده بود. دوری از پدر و مادر و سخت گیری های حکومت عباسی خیلی ایشان را اذیت می کرد اما، امام دانای ما با رفتار درست و توسل به قرآن کریم حتی دشمن خودشان را به یکی از دوست داران ائمه تبدیل کردند. پس چه خوب است این امام بزرگوار را به عنوان الگوی زندگی خود قرار بدهید.
#داستان #قصه #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
داستان سوم
درمان کردن سر درد توسط امام هادی علیه السلام
یکى از اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى صلوات اللّه علیه به نام اسحاق بن ابراهیم حکایت کند:
روزى به محضر مبارک آن حضرت شرفیاب شدم ، شخصى را دیدم که در مجلس حضرت اظهار داشت : مدّتى است که مبتلا به سردرد شدیدى گشته ام .
امام علیه السلام فرمود: ظرفى را با مقدارى آب بردار و این آیه شریفه قرآن را بر آن بخوان :
اَوَلَمْ یَرَ الَّذینَ کَفَرُوا انَّ السَّمواتِ وَ الاْ رْضَ کانَتا رَتْقاً فَفَتّقْنا هُما وَ جَعَلْنا مِنَ الْماءِ کُلَّ شَیٍ حَیُّ أ فَلا یُؤْمِنُونَ.(55)
و سپس آن را بیاشام ، که انشاءاللّه سردرد برطرف خواهد شد.(56)
#داستان #قصه #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
داستان چهارم
دعای امام هادی علیه السلام و شفای بیمار
ابوهاشم جعفری میگوید:
مردی در شهر سامراء به بیماری پوستی بَرَص مبتلا شد، تا آنجا که زندگی بر او تلخ و ناگوار گشت. روزی یکی از دوستانش به نام ابوعلی فهری به او گفت:«اگر خدمت امام هادی علیه السلام بروی و از او بخواهی برایت دعا کند، انشاءالله بیماریات خوب شود.»
این شخص بیمار روزی هنگام بازگشت امام هادی علیه السلام از خانه متوکل، در مسیر راه امام نشست و همین که چشمش به امام افتاد برخاست که نزدیکش شود و از او درخواست دعا کند، اما امام سه بار به او فرمود:«خداوند تو را عافیت عنایت فرماید.»
ابوعلی فهّری به مرد بیمار گفت:«امام برایت دعا کرده است پیش از آنکه از او بخواهی. برو که حتماً بهزودی خوب می شوی.»
مرد بیمار به خانه اش برگشت، شب خوابید و صبح که از خواب برخاست هیچ نشانی از بیماری بر پوسش نبود.
منبع : بحارالانوار، ج 50، ص 145، ح 29.
#داستان #قصه #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام
داستان پنجم
امام هادی علیه السلام و تبدیل خاک به طلا
داود بن قاسم جعفری می گوید:
یک سال پیش از سفر حج، برای وداع با امام هادی علیه السلام وارد شهر سامرا شدم. امام مرا تا بیرون شهر بدرقه کرد. آنگاه از مرکب خویش پیاده شد و روی زمین با دست خود دایرهای کشید و فرمود:«ای عمو، آنچه را در این دایره هست برای مخارج و هزینه سفر حجات بردار.»
همین که دست بر خاک گذاشتم، شمشی به وزن دویست مثقال از طلا به دستم آمد.
منبع: بحارالانوار، ج 50، ص 172، ح 52.
#داستان #قصه #امام_هادی_علیه_السلام #امام_هادی #ولادت_امام_هادی_علیه_السلام
#میلاد_امام_هادی_علیه_السلام