🔸آزاده، نوجوان رهیافته تاجیکستانی و از ارامنه ارتدوکس است که مانند بسیاری دیگر از رهیافتگان به واسطه اینترنت و فضای مجازی با اسلام آشنا شده است؛ آشناییای که وی را تا شناخت کامل و گفتن شهادتین پیش برد و باعث تشرف به دین مبین اسلام گردیده است...
🔷چطور شد که به اسلام گرایش پیدا کردید؟
قبل از این در کشوری اسلامی زندگی میکردم و کم و بیش با عقاید مسلمانان آشنا بودم، اما میدیدم در فضای مجازی هر روز تعدادی مسلمان میشوند حتی از خداناباوران و دانشمندان #آتئیست یا مسیحیان. برایم عجیب بود که چرا دانشمندان غربی باسواد بین این ادیان مختلف، اسلام را انتخاب میکنند برای همین درباره اسلام در سایتهای اسلامی مثل سایت #رهیافته به تحقیق و مطالعه پرداختم. چیزی که توجهم را بیشتر جلب کرد بحث اختیار در پذیرش عقیده در اسلام بود؛ همینها زمینه گرایشم به اسلام را ایجاد کرد.
🔷به نظر شما اگر والدینتان متوجه تغییر دین شما شوند چه واکنشی نشان میدهند؟
پدرم به امام حسین (ع) علاقه خاصی دارد. چند بار هم به کربلا رفته است...
🔶از زمانی که مسلمان شدید چه تغییری در شما ایجاد شده است؟ از اینکه بعد از مسلمان شدن تنها هستید نمیترسید؟ الهامبخشترین شخصیت در مسلمان شدن شما چه کسی بود؟
🔻شرح کامل این مصاحبه در سایت #رهیافته
rahyafteha.ir/56505/
🌐 @rahyafte_com
🌹کاری زیبا از یکی از مخاطبانهنرمند کانال رهیافتگان برای تهیه این اثر از کارگاه ایشون به صفحه شون برید
https://www.instagram.com/p/CKE4gHNFCug/?igshid=1o2fu1gzdwdon
🌐 @rahyafte_com
قضیه ای واقعی
عباسقلی خان فرد ثروتمند و در عین حال خیّری بود که در مشهد بازار معروفی داشت. مسجد- مدرسه- آب انبار- پل و دارالایتام و اقدامات خیریه دیگری هم از این دست داشته است.
به او خبر داده بودند در حوزه علمیهای که با پول او ساخته شده، طلبهای شراب میخورد!
ناگهان همهمهای در مدرسه پیچید. طلاب صدا میزدند حاج عباسقلی است که به مدرسه وارد شده.
در این وقت روز چه کار دارد؟ از بازار به مدرسه آمده است!
عباسقلی خان یکسره به حجرهی من آمد و بقیه همراهان هم دنبالش.
داخل حجره همه نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهایی از جایش بلند شد و کتابخانه کوچک من را نشانه رفت. رو به من کرد و گفت: لطفاً بفرمایید نام این کتاب قطور چیست؟ گفتم: شاهنامه فردوسی.
دلم در سینه بدجوری میزد. سنگی سنگین گویی به تار مویی آویخته شده است. بدنم میلرزید.
اگر پشت آن کتاب را نگاه کند، چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ عباسقلی خان دستش را آرام به سوی کتابهای دیگر دراز کرد…
ببخشید، نام این کتاب چیست؟
بحارالانوار. عجب…! این یکی چطور؟ گلستان سعدی. چه خوب…! این یکی چیست؟ مکاسب و این یکی؟! …
لحظاتی بعد، آن چه نباید بشود، به وقوع پیوست. عباسقلی خان، آن چه را که نباید ببیند، با چشمان خودش دید.
کتاب حجیمی را نشان داد و با دستش آن را لمس کرد. سپس با چشمانی از حدقه درآمده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
این چه نوع کتابی است، اسمش چیست؟ معلوم بود. عباسقلی خان پی برده بود و آن شیشه لعنتی پنهان شده در پشت همان کتاب را هدف قرار داده بود.
برای چند لحظه تمام خانه به دور سرم چرخید، چشمهایم سیاهی رفت، زانوهایم سست شد، آبرو و حیثیتم در معرض گردباد قرار گرفته بود. چرا این کار را کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدایا! کمکم کن، نفهمیدم، اشتباه کردم…
خوشبختانه همراهان عباسقلی خان هنوز روی زمین نشسته بودند و نمیدیدند، اما با خود او که آن را در اینجا دیده بود چه باید کرد؟
بالاخره نگفتی اسم این کتاب چیست؟
چرا آقا; الآن میگم. داشتم آب میشدم. خدایا! دستم به دامنت. در همین حال ناگهان فکری به مغزم خطور کرد و ناخودآگاه بر زبان راندم: یا ستارالعیوب، و گفتم: نام این کتاب، «ستارالعیوب» است آقا!
فاصله سؤال آمرانه عباسقلی خان و جواب التماسآمیز من چند لحظه بیشتر نبود.
شاید اصلاً انتظار این پاسخ را نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان و متنبه شدگان این پاسخ را بر زبانم نهاده بود. حالا دیگر نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم در یک لحظه لرزید و خشک شد. طوری که انگار برق گرفته باشدش.
شاید انتظار این پاسخ را نداشت. چشمهایش را بر هم نهاد. چند قطره اشک از لابهلای پلکهایش چکید.
ایستاد و سکوت کرد. ساکت و صامت و یکباره کتاب ستارالعیوب (!) را سر جایش گذاشت و از حجره بیرون رفت. همراهانش نیز در پی او بیرون رفتند، حتی آنها هم از این موضوع سر درنیاوردند، و عباسقلی خان هم هیچگاه به روی خودش هم نیاورد که چه دیده است...
اما آن محصلِ آن مدرسه، هماندم عادت را به عبادت مبدل کرد. سر بر خاک نهاد و اشک ریخت.
سالیانی چند از آن داستان شگفت گذشت، محصل آن روز، بعدها معلم و مدرس شد و روزی در زمره بزرگان علم، قصه زندگیاش را برای شاگردانش تعریف کرد. «زندگی من معجزه ستارالعیوب است»...
ستارالعیوب یکی از نامهای احیاگر و معجزه آفرین خدا است و من آزادشده و تربیتیافته همان یک لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغییر و تحول سازندهام شد.
«اخلاق پیامبر و اخلاق ما»؛ نوشته استاد جلال رفیع
🌐 @rahyafte_com
👌🏻👌🏻ماجرای جالب شیعه شدن پروفسور تیجانی و کتابی که میلیونها نفر را شیعه کرد
💠 @rahyafte_com
💌حضرت زهرا علیها السلام درلحظات پایانی عمر خود فرمودند:
«اِلهی وَ سَیِّدی اَسْئَلُکَ بِالذَّیِنَ اصْطَفَیْتَهُمْ وَ بِبُکاءِ وَلَدَیَّ فی مُفارَقَتِی اَنْ تَغْفِرَ لِعُصَاةِ شیعَتِی وَ شیعَةِ ذُرِّیَتِی»
«پروردگارا! بزرگوارا! به حق پیامبرانی که آنها را برگزیدی و به گریههای حسن و حسین در فراق من، از تو میخواهم گناهکاران از شیعیان من و شیعیان فرزندان من را ببخشائی...»
📚 کوکب الدری ج1 ص 254
(مشابه در عوالم العلوم ج ۱۱ ص 891)
#حدیث_روز
🌐@rahyafte_com
4.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
باور نکردنیه! این آقا میتونه نقطه تعادل هر چیزی رو پیدا کنه 😳😳😳👌🏻👌🏻
@rahyafte_com
1.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شگفتی_های_آفرینش 🦭😴
🌊 نحوه خوابیدن فک !! 😄
🏝 الله اکبر 🧡
🌐@rahyafte_com
اين چه غوغايی است كاندر ماسوی افتاده است
لرزش بر عرش خدا زين ماجرا افتاده است
اين چه آشوبی است كز طوفان غم بار دگر
نوح با كشتی به گرداب بلا افتاده است
گريه كن ای آسمان كز فرط غم در رود نيل
زين مصيبت از كف موسی عصا افتاده است
شهپر جبريل می سوزد كه از بيداد خصم
آتشی در مهبط وحی خدا افتاده است
باغبان در خواب و گل در باغ و گلچين در كمين
بلبل شوريده از شور و نوا افتاده است
🏴 سالروز شهادت ام ابیها حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها تسلیت و تعزیت باد.
🌐 @rahyafte_com
#عکس_نوشت | اسکار السالوادور #تازه_مسلمان از کشور السالوادور:
✅ بعد از تشرف به اسلام، بنده تحت تاثیر شخصیت حضرت زهرا(س) قرار گرفتم....
#رهیافته
🌐 @rahyafte_com