709.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹
اگر طلوع خورشید☀️
با سلامے از
جنس مهربانے همراہ شود❤️
زیباییش چندین برابر
خواهد بود
این زیبـایے تقــدیم
شمــا مهـربانان 🌸🍃
🏠
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پارت579 🌹دختر باران🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سریع گفتم:نه دارو نمی خوام چون امکانش هست روی بچه اثر منفی بگذاره.
صابر خنده ای کرد.
*بله به دلالیل مختلف ایشون نباید دارو استفاده کنند،اگر دیدی حاج خانم رو آوردم خود من توی بیشتر مسائلی که مراجع هام دارند از حاج خانم کمک می گیرم.الان هم بهتره دیگه رفع زحمت کنیم.
بلند شد.
_شام تشریف داشته باشید
صابر نگاهی به من کرد.
*ممنون از لطفتون مزاحم نمیشیم،فکر نمی کردم اینقدر بزرگ و خانم شده باشی.
مثل همیشه حواسم نبود گفتم:واااا مگه من چمه؟
حاج خانم چادرشُ جلوی دهانش گرفت ریز خندید صابر با لبخند گفت:این اون مریمی هست که من میشناسم داشتم به چشم هام شک می کردم این همه تغییر رو نمی تونستم باور کنم.
محمدجواد گفت:نمونه اش همین حرکت...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
توجه!توجه!
رمان ها بعد از اتمام در کانال اصلی به مدت دو هفته داخل کانال باقی می مونن بعد از دو هفته پاک خواهند شد. فقط پارت هایی که داخل وی آی پی نیست حذف نخواهند شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداریو فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#137745
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
خواندن رمان بدون عضویت در کانال درست نیست 😔
📘#داستان_خضر_نبی
خضر نبی در سایه درختی نشسته بود
سائلی سمت او آمد و از اول سوال کرد خضر دست در لباسش برده اما چیزی دستش را نگرفت
گفت ای سائل ببخشم چیزی ندارم
سایل گفت تو را به خدا سوگند میدهم نیازم بسیار است کمی بیشتر بگرد شاید چیزی داری و نمیدانی
خضر برخواست گفت صبر کن دارم بیا برویم، به بازار برده فروشان آمد و گفت مرا بفروش و پولش بگیر و ببر چاره علاجت کن
سائل گفت نه هرگز!!!
خضر نبی گفت باید اینکار را انجام دهی
القصه خضر را سائل بفروخت و پول را گرفته و شادمان راهی شد.
خضر را مردی خرید و آورد خانه
دید پیرمردی نورانی است، دلش سوخت و کار زیادی به او نمیسپرد.
روزی مرد قصد سفر کرد و از خضر خواست تا خانه و فرزندانش را در غیاب او محافظت کند و مایحتاج آنها را بخرد.
خضر گفت کاری به من بسپار من از اینکه غلام تو باشم و کاری نکنم ناراحتم
مرد گفت همین بس
خضر اصرار کرد، مرد گفت پس اگر دوست داشتی برای من از دل کوه سنگهای کوچک بیاور تا در حیاط منزل خانه دیگری بسازم
خضر نبی پذیرفت و در غیاب صاحب خانه با قدرت تمام، خانهای زیبا به کمک اجنه و فرشتگان در آن خانه بنا ساخت
صاحب خضر آمد و چون آن خانه را دید باور کرد این پیر مرد انسان معمولی نیست!
گفت تو کیستی ای مرد خود را معرفی کن،
گفت غلام توام
گفت تو را به خدا سوگند خودت را معرفی کن، خضر گفت مرا چرا به خالقم سوگند دادی؟
یکبار سائلی مرا به خالقم سوگند داد، چیزی نداشتم به او دهم
خودم را به بردگی فروختم!!!
من خضر نبی هستم
مرد گریست و گفت مرا ببخش نشناختمت
گفت: اصلاً من خود خواستم نشناسی تا راحت امر و نهی کنی مرا چون غلامان
گفت ای خضر در قبال این خانه که ساختی از من چیزی بخواه
گفت ای صاحب و مولای من
از زمانی که غلام تو شدهام به راحتی نمیتوانم برای خالقم در پنهان عبادت کنم و راحت نمیتوانم اشک بریزم
چرا که میترسم هر لحظه در زمان لذتم با معشوقم مرا احضار کنی و اگر اجابت نکنم معصیت کرده باشم.
مرا لطف فرموده آزاد کن
صاحب خضر گریست و او را آزاد کرد.
حضرت خضر کسی است که برای وصال معشوقش خود را به غلامی فروخت و معشوقش بهای عشق آزادی او را پرداخت.
راستی ما برای خدا چه می کنیم...!؟
"قدری بیندیشیم"
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
با عشق #p91
نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷 🌷🌷
🌷 🌷
نیکان به طرف بیمارستان حرکت کرد،
نمی دانست عاقبت این بازی که شروع کرده
است چه می شود؟
آنقدر در فکر بود که نفهمید کی به بیمارستان
رسید؛ زمانی به خودش آمد که در کمدش باز
بود و روپوشی که کارت و مشخصات
روی آن بود را تن کرده بود.
با بغض آب دهانش را قورت داد، کلافه دستی
توی صورتش کشید، تخته شاسی را برداشت و
طرف گیت پرستاری رفت؛ سر پرستار زن
مهربانی که نه فقط با نیکان بلکه با همه ی
انترم ها مهربان بود.
- سلام خانم کاظمی خوبین؟!
_ سلام پسرم خوبی؟ دیر اومدید دکتر شادان رفتن.
- نگفت باید چی کار کنم؟!
_ گفت بهت بگم خدا رو شکر کن همیشه منظم
بودی وگرنه امروز رو برات غیبت رد می کرد.
لبخندی روی لب نیکان نشست.
- پس حسابی دکتر عصبانی شد
پرستار دیگری با خنده گفت: خدا بهتون رحم
کرد تا همین پنج دقیقه پیش اینجا بودن.
خانم کاظمی با اخم نمایشی گفت: جای این
حرف ها به کارت برس!
پرستار لبش را گزید.
_ چشم.
زن شکلاتی طرف نیکان گرفت.
_ بگیر این رو بخور
- شیرینی خوردم، ممنون مصرف قندم نباید
بالا بره.
خانم کاظمی سر تکان داد
_ تو اون کوفتی رو نخوری چیزیت نمیشه،
ضرر این شکلات، از اون وامونده کمتره.
نیکان خسته دستی میان موهایش کشید.
_ امشب شیفت اورژانس باید بمونی.
نیکان چی بلندی گفت که باعث شد همه به او
نگاه کنند؛ خانم کاظمی گفت: دکتر آروم لطفاً
بیمارستانه!
- من نمی تونم بمونم یک ساعت دیگه باید
پارک لاله باشم.
صدای خورشید باعث شد نیکان ساکت شود.
_ بله خانم کاظمی جناب دکتر باید برن به شغل
دومشون برسن.
نیکان با اخم به دختر نگاه کرد؛ این دختر نه
فقط چشمان و چهره اش بلکه بیپروایی را از
پدرش ارث برده بود.
- کسی از شما نظر نخواست؟ سرت به کارت باشه
شمسی خانم!
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لينك كانال زاپاس
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
روزی یک یا دو پارت
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
35.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #ساندیس_خور_اعظم 💣😅🤭😉🧨
ای لشکر صاحب زمان آماده باش
واسه ی بسیج اروپا فرمانده باش
بسیجی های آمریکا ریختن توی خیابونا
براندازا با بغض میگن ساندیس خورا ساندیس خورا
.........
شاعر ؛ بازیگر و خواننده :
#امیدقادریان
#مجیدقادری
تدوینگر :
#حمید
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
#پارت580 🌹دختر باران🌹
صابر دستش رو به معنای سکوت بالا آورد.
*مریم خانم الان سنش کمه یکی مثل من هم این رو میفهمه نگران افکار مردم نباش کل ستاد و کلانتری برادرانه مریم خانم رو دوست دارن نگران چیزی نباش.
_آقا صابر اشکال نداره بگذارید راحت باشه یک روزی میشه من نیستم ولی حسرت این روزها رو می خوره.
حاج خانم گفت دور از جون.
_ تعارف نکردم، شام بمونید خوشحال میشیم
حاج خانم نگاهی به صابر انداخت.
*من که می مونم دستپخت مریم رو می خورم،تو هر جا می خوای برو؟
صابر دست هاش رو به عنوان تسلیم شدن بالا آورد.
*من نوکرتم حاج خانم.
روی مبل نشست.
محمدجواد نگاهی پر از تشکر کرد
ایستادم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
توجه!توجه!
رمان ها بعد از اتمام در کانال اصلی به مدت دو هفته داخل کانال باقی می مونن بعد از دو هفته پاک خواهند شد. فقط پارت هایی که داخل وی آی پی نیست حذف نخواهند شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداریو فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#137745
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
خواندن رمان بدون عضویت در کانال درست نیست 😔
هدایت شده از ارسالی
8.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ڪوه_صبرم
یڪ نفر هر شب مرا با خود بہ يغما مے برد
روح تنهاے مرا تا عرش بالا مے برد
در خیالم مے شود روشنگر شبهاے من
باز هم قلب مرا با غم بہ سودا مے برد
تا سحرگہ مے شوم محو دو چشم مست او
از سرم هوش و حواسم از سر و پا مے برد
مے شوم در خاطراتش غرق اندوہ و خیال
با خودش ذهن مرا تا آسمان ها مے برد
امشبم سر مے ڪنم با خاطرات رفته اش
جسم بے جان مرا تا خواب و رویا مے برد
ڪوہ صبرم من ولے از غصہ مے دانم شبی
بے گمان این غم مرا آخر ز دنیا مے برد...!
💖.•°``°•.¸.•°``°•.💖
@raingirli 🌱
•.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ ❤️
با عشق #p92
نویسنده:زینب زارعی حبیب آبادی
ژانر: روانشناسی،عاشقانه،طنز،درام،اجتماعی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷 🌷🌷
🌷 🌷
رنگ صورت خورشید تغییر کرد
دلش می خواست پاسخ این پسر را بدهد اما
پاسخی نداشت؛ برای همین، تخته شاسی را بالا
آورد و ضربه محکمی به پای نیکان زد.
_ هیچی نمیگم بهت فکر نکن خبریه ها!
بی فرهنگ بی نزاکت!
نیکان با چشم های گرد شده به خورشیدی نگاه
کرد که بی تفاوت طرف حیاط بیمارستان
حرکت می کرد.
- دختره ی عوضی، تو الان منو زدی؟!
این را گفت و با قدم های بلند طرف خورشید
رفت؛ دخترک با دیدن نیکان که طرفش پا تند
کرده بود هین بلندی گفت، طرف حیاط دوید.
به دیوار تکیه کرد و از پشت آن سرک کشید تا
ببیند پسرک کجاست با ضربه ی آرامی که توی
سرش خورد جیغ بلندی کشید.
نیکان برای اینکه دختر فرار نکند هر دو دستش
را مانند نرده های قفس دو طرف دخترک
گذاشت و راه را بر او بست.
هر دو نفس نفس می زدند، نیکان کمی سرش
را پایین آورد و نگاهش را میان چشمان
ترسیده ی دخترک حرکت داد.
- تو با کی اونطوری حرف زدی هان؟!
خورشید که از این وضعیت راضی نبود با
عصبانیت جواب داد:
_ با تو بودم، حالا مثلا که چی؟!
تخته شاسی را روی سینه ی نیکان گذاشت و
کمی فشار آورد اما دریغ از یک میلی متر که
حرکت کند
_ که با من بودی! خورشید گرد و قلمبه علاوه
بر هیکلت گنده ات زبونت هم درازه که من
برات کوتاه می کنم.
با حرف های پسر، پرده ای از اشک، جلوی
چشمان دخترک را گرفت؛ با حرص تخته شاسی
را به شکم پسر کوبید، نیکان از درد رنگ
چهره اش تغییر کرد؛ دولا شد، شکمش را
چسبید؛ خورشید در حالی که با پشت دست
اشکش را پاک می کرد اینبار پای نیکان را لگد کرد.
_ پسره ی بیشعور، اونی که نقطه ضعف داره
تویی نه من، هیکل منم هیچیش نیست
عوضی، پررو.
کیان در حالی که نفس نفس می زد روبروی خورشید ایستاد.
_ دختره ی ورپریده خاندان حاج عماد رو
مقطوع نسل کردی، این خاندان همین یه پسر
رو داشت.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
لينك كانال زاپاس
https://eitaa.com/joinchat/2839872205Cf36e7b9fc1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
روزی یک یا دو پارت
هرگونه کپی برداری و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
📘#داستان_کدخدای_خوش_حساب👌
یه اربابى بود که یه زن و دو تا پسر و دو تا دختر داشت. یه روز کدخدای دِه پنج تا غاز ورداشت از ده آورد براى ارباب. ارباب گفت:«کدخدا، حالا که این پنج تا غاز آوردی، خودتم باید قسمت کنی که میون ما دعوا نشه. اگه به پسرا بیشتر بدى دخترا اوقاتشون تلخ میشه، اگه به دخترا زیادتر بدى پسرا بدشون میاد». کدخدا هم گفت:«منم همچى تقسیم مىکنم که هیچ کدوم زیاد و کم نبره». ارباب گفت:«بسمالله! بفرما ببینم چطور قسمت مىکنی!»
کدخدا گفت:«خیلی خوب، ارباب، تو با زنت دو نفر هستین، یه غاز مال شما، میشه سه نفر، دو تا پسرام دو نفر هستن، یه غازم مال اونا، اونم سه نفر، دو تا دخترام دو نفر هستن یه غازم مال اونا، اونام سه نفر. من خودم یه نفر هستم دو غازم مال من، مام سه نفریم. همهمون مساوی، سهتا سهتا شدیم». ارباب خندید و گفت:«خیلی خوب، حالا غاز خودمونو مىکشیم، گوشتشو چطور قسمت کنیم که دعوا نشه؟» کدخدا گفت: غازو بکشین، شب منو دعوت کنین بیام قسمت کنم!»
شب شد، کدخدا اومد. غازو پختند، آوردن سر سفره، گفتند:«کداخدا بسمالله، قسمت کن!» کدخدا گفت:«آقاى ارباب، شما سرِ خونواده هستید، این کله غاز مال شما، نوشِ جونتون!» دو تا بالشو ورداشت، داد به دوتا دخترا، گفت:«تا کى تو خونه بابا نشستین؟ این بالارو بگیرین، پر بزنین برین خونه شوهرتون، پدر و مادرو راحت کنین!» دو تا پاهاى غازو ورداشت، داد به دو تا پسر، گفت:«این پاهارو بگیرین، همون راهى که پدرتون رفته، همون راه رو بگیرید و برید!» دل غازو درآورد، داد به زن ارباب، گفت:«این صندوقخونهی عشقِ دل غازو بخور، عشق و محبتت به شوهرت زیادتر بشه!» کدخدا بقیه غازو ورداشت و گفت: «اینم حق زحمه من که به این خوبى براتون قسمت کردم.»
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 🍃 🌱 🌱 🌱 1403/8/9
🌱 🌱 🍃 🌸 🍃
🍃 🌼 🌱 🌱
🌱 🌸 🌼
🌸
ســـ🥰ــ✋ـــلام
چهارشنبه قشنگــــــ پاییزیتون بـخیر🌼🍃
ان شـاءالله
امروز بهترین روز زندگیتون باشه🌸🍃
حــال خوب ، دلخـوشی فراوان🌼🍃
رزق و بـرکـت بسیار
لبـریـز از شـادی و آرامـش.....🌸🍃
و نگاه مهربان خدا نصیبتون🌼🍃
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پارت581 🌹دختر باران🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
_با اجازتون من شام درست کنم.
محمدجواد به جای اینکه تعارف کنه مهمان ها چیزی بخورن به من نگاه می کرد.
_بفرمایید تو رو خدا یه چایی فقط خوردید.راحت باشید منزل خودتونه.
حاج خانم لبخندی زد.
*از اون اول شیرین بودی
ایستاد.
*بیام کمکت
_نه حاج خانم بفرمایید.
طرف اتاق خواب رفتم از داخل کشو چادر برداشتم به حاج خانم دادم.
داخل آشپزخونه رفتم،برنج خیس کردم مرغ ها رو سرخ کردم،خیالم از خورشت که راحت شد سالاد درست کردم. دیگه تقریبا کاری نمونده بود جای ژله خیلی خالی بود با آب میوه فرنی درست کردم توی کاسه ریختم و داخل یخچال گذاشتم.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
هرگونه کپی برداریو فوروارد و گزارش کانال حرام شرعی است.🔥
رمان دارای کد ثبت در وزارت ارشاد است کپی پیگرد قانونی دارد
کد ثبت وزارت ارشاد:#137745
با عرض پوزش پنجشنبه ها و روزهای تعطیل پارت گذاری انجام نمیشه
خواندن رمان بدون عضویت در کانال درست نیست 😔
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یـه روزایی هست🌸🍃
آدم اینقدر حالش خوبه🌸🍃
کـه هـیچ اتفاقی نمیتونـه 🌸🍃
حـال خوبشو خراب ڪـنه 🌸🍃
از این روزا
واسه همتون آرزو میڪنم 🌸🍃
حـال دلتـون خـوب خـوب🌸🍃
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel
https://eitaa.com/raingirlnovel