هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "جهادگر"
روزی که با مجموعهی دختران آفتاب به بیمارستان رفتیم، فکر میکردم این اولین باری است که او را میبینم.
خیلی خوب توانسته بود فضای دلگیر و خفقان بیمارستان را پر از شور و نشاط کند، با همه از غریبه گرفته تا آشنا با لهجهی شیرین ترکی شوخی میکرد، میخندید و میخنداند، پر انرژی و با روحیه بود، هرازگاهی شوخیهای طلبهگی را چاشنی شوخیهایش میکرد و همین کار علاوه بر اینکه او را بانمکتر میکرد داد میزد طلبه است.
در حین اجرای تواشیح اربعینی دختران آفتاب، جهادگران از فراق کربلا، اشک از چشمهایشان جاری شد اما خانم تقوی جهادگر خندان بیمارستان از همه بیشتر اشک میریخت، گوئی سدِّ چشمهایش شکسته شده بود و در حالی که سیلاب از چشمهایش جاری شده بود یکدفعه از هوش رفت، باورم نمیشد خانم خندان بیمارستان اینطور گریه کند.
با تعجب از دوستم پرسیدم داستان چیه؟
گفت: مگه نمیدونی؟ همسرش که از جهادگران بود ماهِ قبل در همین بیمارستان از دنیا رفت. دختر کوچکش هم کرونا گرفته و تشنج کرده و الان در بخش مراقبتهای ویژه است. خشکم زد مگر میشود کسی اینقدر غم داشته باشد و با چنین روحیهای در کنار کادر بیمارستان و بیماران مشغول به کار جهادی باشد.
پرستاران برای به هوش آوردنش اقدام کردند و چادر و مقنعه را از سرش برداشتند حالا شناختمش او همان کسی بود که دو سال قبل در مسیر اربعین تی به دست خندان در حال نظافت سرویس بهداشتیها بود وقتی متوجه شد چادرِ مرا اشتباهی بردهاند و من مستاصل هاج و واج شده بودم، تی را بر زمین گذاشت و چادر نماز گلدار زیبایش را به من هدیه کرد.
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠"مهمان اطواری"
موقع اذان بود به موکب عراقیها رسیدند و نماز اول وقت را بجا آوردند، بعد از نماز پسربچهی عراقی با ذوق فراوان کباب لقمهایها را داخل سینی گذاشته بود و تعارف میکرد. همه برداشتند اما مرجان به آن پسربچه گفت برو خودت برو اِمشی اِمشی.
از موکب که بیرون آمدند آقا رضا گفت: حالا بعد از این کبابها یه چای عراقی میچسبه.
مرجان چشمهایش گرد شد و پرسید: مگه تو اون کبابها رو خوردی؟
آقا رضا گفت: بله که خوردم، خیلی هم خوشمزه بود.
مرجان کولهاش را پرت کرد تو بغل آقا رضا و گفت بازم چشم منو دور دیدی هر آشغالی رو ریختی تو اون معدهی ببچاره، اگه مریض بشی بدبختید مال منه.
آقا رضا رفت تا چای عراقی بخورد، صف چای شلوغ بود، مرجان منتظر گوشهای ایستاد اما یکدفعه دید آقا رضا تند و تند بدون توجه به مرجان به راهش ادامه داد، مرجان نیز پشت سر او راه افتاد و هر چه تند میرفت آقا رضا قدمهایش را بلندتر برمیداشت.
مرجان تو دلش گفت: انگار دنبالش کردند شکم سیر از گرسنه خبر نداره.
بالاخره هر جور بود به آقا رضا رسید و
گفت:رضا رضا وایسا،
که یکدفعه دید آقا رضا کجا بود یه مرد با قد و قامت آقا رضا حتی با دوتا کوله و لباس سفید و شلوار سرمهای اما آقا رضا نبود. خجالت زده شد. مرجان همینجور سراسیمه دنبال آقا رضا میگشت اما دیگر نه اثری از آثار آقا رضا بود و نه از شام، تایم شام تمام شده بود خسته و گرسنه روی نیمکتی نشست بیاد پسرکی افتاد که کباب لقمهای را تعارفش کرده بود و او قبول نکرده بود. از رفتار زشتش خجالتزده شد با حالت مضطر رو به انتهای جاده کرد و گفت آقا مرا ببخش.
در این افکار بود که همکارش خانم رئوفی مقابلش سبز شد، بغض مرجان ترکید و جریان گمشدنش را برای او تعریف کرد.
خانم رئوفی گفت: حالا پاشو تا با هم بریم، بلکی شوهرت را پیدا کردیم.
مرجان گفت: گرسنهام نای راه رفتن ندارم.
خانم رئوفی از کیفش کباب لقمهای را بیرون آورد و تعارف مرجان کرد.
✍ به قلم : مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠"دعوت"
از محرم سال 61 چه بگویم قلم لرزان است و دل داغدار در رثای آلالله.
از کجا بگویم؟ از کوفه یا کربلا؟
بگذار از کوفه بگویم چرا که واقعهی کربلا از کوفه و نامههای کوفیان آغاز گردید، نامههائی که گویا با جوهرهای کم رمق و قلمهائی شکسته و لرزان نگاشته شده بودند که در اندک زمانی پیمان صاحبانشان با امام شکست.
قریب چهل روز از شهادت سفیری غریب میگذرد مهمانی که بدون دعوت نیامده بودند و بالای دارالاماره از او پذیرائی شد.
شهر کوفه امروز آب و جارو شدهبود، بازارها تعطیل است. مگر چه خبر شدهاست؟
چرا عدهای از کوفیان ناراحتند و به همدیگر تسلیت میگویند و عدهای دیگر با چهرهای بشاش تبریک و تهنیت گویان هستند؟
سخت حیرانم یکی به من بگوید شده است؟ امروز روز عید است یا عزا؟
صدای همهمهای از دور میآید مهمانان کوفیان با سران از تن جدا و بر روی نیزه، وارد شهر شدند.
خوب که دقت کنی کاروان زنان و کودکان را به دنبال آنها میبینی، زنان کوفه با دیدن آنها اشک میریزند و زنان کاروان متعجب به همسران قاتلان کربلا مینگرند و میگویند شوهرانتان با ما میجنگند و شما بر ما میگریید.
زن و مردی که گویا قافله سالار کاروان هستند را میبینیم، همان زنی که به نظر میرسد بزرگ زنان است شروع به خواندن خطبه میکند او را نمیشناسم اما با خطبههای کوبندهاش صدای علی را در کوفه طنین انداز میکند.
شهر در سکوت فرو میرود حتی شتران هم لب فرو میبندند.
آن مردی که بزرگ کاروان است همان کسی است که بدنهای اطهر شهدای کربلا را که با سُمِّ ستوران کوبیده شده بود را پس از سه روز یک به یک به قبیلهی بنیاسد معرفی نمود و آنها را دفن کرد و بر پیکر مطهرشان نماز خواند.
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
"میزبان"
قدمهائی که هر کدام قطره بودند و راهشان را به سوی اقیانوسی بس عظیم یافته و به سمت آن سرازیر بودند و پرچمهائی که نشان از اقیانوس بی منتهی داشتند و گویی آدرس اقیانوس را به گمگشتگان راهِ اقیانوس نشان میدادند تا آنها را نیز به سیلِ خروشانشان بیفزایند.
سیل اشک بود که پای تلویزیون 21 اینچش سرازیر شده بود به یاد حساب بانکی خود که میافتاد، دیگر جلوی سیل اشکش را نمیتوانست بگیرد و آرزوی اتصال به اقیانوس بیکران حسین را در دل پرورانید.
دیگر کتری هم طاقتش را از دست داده بود و به جوش و خروش افتاده بود چائی را در قوری ریخت و با برداشتن کتری از روی اجاق به غر زدنهای کتری پاسخ داد و او را به آرامش دعوت کرد.
با آمدن حسین آقا صدای به هم خوردن در را شنید، چائی تازه دم را در استکانهای کمر باریک ریخت.
حسین آقا با سلامی گرمتر از چایهای لب سوز محبوبه خانم وارد اتاق شد. محبوبه خانم خیلی تعجب کرده بود نتوانست جلوی کنجکاوی خودش را بگیرد و پرسید چی شده حسین آقا؟ کبک تون خروس میخونه.
حسین آقا گفت: بالاخره شما هم امسال به آرزوت رسیدی و با ما همسفر شدی.
محبوبه خانم گفت:آخه از کجا؟ شما برای ثبت نام خودت از قرض الحسنه مسجد امام وام گرفتی.
حسین آقا گفت: امامحسین میزبانن و خودشون مهمونشون رو دعوت کردن، نپرس چه جوری.
با اصرار محبوبه خانم حسین آقا لب از لب برداشت و گفت: وقتی برای ثبت نام خودم رفته بودم دوست داشتم شما رو هم ثبت نام کنم ولی همین طور که میدونی دستم خالی بود برای همین سپردم به امامحسین و گفتم تو این چند سالی که اومدم زیارت اربعین فهمیدم زیارت شما دعوتِ، امسال هم محبوبه خانم دوست داره زائرتون باشه، خودتون از یه راهِ بیگمان محبوبه خانم رو دعوت کنین. تا این که پیش از ظهر آقای اسدی زنگ زد و ازم شماره حسابم رو خواست بابت کاری که دو سال پیش براشون انجام داده بودم و چون اون موقع ورشکست کرده بود پولی بهم نداده بود، امروز اومد و کل بدهیشو پرداخت کرد و بنده خدا کلی هم عذر خواهی کرد ولی من از خوشحالی قند توی دلم آب میشد و از امام حسین بابت دعوت شما تشکر کردم.
قطرات اشک روی گونههای محبوبه خانم شبنم وار سرازیر شدند.
اللهم ارزقنا زیارة الحسین فی الدنیا و الاخرة
نویسنده: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
🕰زنگبیداری👇
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "دلتنگی"
از روزمرگیها که خستهمیشد، هوسِ کنج ايوانِ مقصورهی مسجد گوهر شاد میکرد.
راهی مشهد شد، اذن دخول را از تابلوی ورودی بابالجواد خواند، رفت صحن گوهرشاد و به منبر بلند بالای امام زمان چشم دوخت، سرش را بر گرداند تا گنبد طلائی، دستهایش را نیز بالا آورد و ظهور مولا را طلبکرد. با دیدن کبوترهای روی گنبد دلش پرکشید سمت جادهی نجف تا کربلا، به یکباره چشمهایش به عشق مولا نمناک شد. کبوتر دلش مابین نجف تا کربلا نشست بر بام موکب علیبنموسیالرضا، دلش سرگردان بین ایران و عراق بود، صدای مؤذن کبوتر دلش را به ايوان گوهرشاد برگرداند.
وقتی مؤذن به شهادتین رسید کبوتر سرگردان دلش رفت مدینه بین روضهی نبوی، سلامی بر پیامبر داد و پرکشید سمت گلستان بقیع تا کنج آن مأوا بگیرد آنگاه بیاختیار چشمهایش بدون اینکه روضهخوانی روضه بخواند گریست.
✍به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "سوزِ دل"
صدای نقّارهخانه را دوست داشت فکر میکرد آهنگ موسیقیائی نقاره دارد درد و دلِ سوزناکِ خود را با سوز و گداز با امامش در میان میگذارد.
غبطه خورد به حال نقارهها و نقّارهزنها.
دلش میخواست مثل نقّارهها تمام دردهای ناگفتهاش را بلند فریاد بزند اما کسی از راز و رمزش آگاه نشود.
زمان زدن نقارهها در صحن آزادی نالهاش را آزاد کرد و در بلبشوی صداهای در هم افتادهی نقارهها او هم دردهای خود را واگویه کرد.
نقّاره زدن که تمام شد، سبک شده بود همچون قاصدکی سبکبال.
✍به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠 "آرزو"
خانم شهبازیان کفشدارِ امامزاده محلشان بود، آرزو داشت روزی کفشدار حرم امام رضا باشد ولی با وجود شرایط خادمی امام رضا میدانست شرایطش را ندارد.
چند سالی بود خادمیار شده بود سالی دو بار در مناسبتهای ویژه ساک سورمهای کوچکش را میبست و با ایران خانم دخترِ همسایهشان میرفتند مشهد، این بار روز شهادت امام رضا را انتخاب کرده بودند.
حرم مملو از جمعیت بود، روزی که شیفت خادمیاریش بود قبل از رفتن سر شیفت، اول به حرم امام رضا رفت، در راه بازگشت پیرزنی که نوههایش را گم کرده بود و کفش خودش و نوههایش در دستش بود از خانم شهبازیان خواست تا مواظب کفشهایش باشد تا برود و نوههایش را پیدا کند او هم قبول کرد، ساعتی گذشت از پیرزن خبری نشد که نشد. نزدیک ظهر پیرزن با دو بچه که گویا نوههایش بودند برگشت خانم شهبازیان خواست لب به شکوه باز کند و بگوید از شیفت باز مانده است که یکدفعه یاد آرزوی همیشگیاش که کفشداری حرم بود افتاد و چیزی نگفت.
پیرزن با شرمندگی گفت: «الهی حاجت روا بشی مادر، بار اولم هست که بدون همراه و تنها اومدم مشهد. همهی صحنا و رواقا رو باهم قاطی کردم، را به حالم نمیبردم حلالم کن مادر.
-خانم شهبازیان : «اشکالی نداره مادر، انگار مادر خودمید چه فرقی میکنه.»
- پیرزن : «از وقتی پسرم با دو بچه طلاق گرفت نه حال و روز خوشی دارم و نه هوش و حواس درستی، بازم به همین آقای رئوف منو ببخش!»
✍ به قلم : مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠"داغدار"
مادرش را تازه از دست داده بود حسابِ بانکِ عاطفیَش صفر شده بود.
دوستش زهرا خانم پیشنهاد داد، بروند مشهد و استخوانی سبک کنند تا داغش سبک شود.
دلش را به دریا زد و پیشنهادِ زهرا خانم را با همسرش آقا بهرام در میان گذاشت.
آقا بهرام اخمهایش را در هم کشید و گفت: «دیگه لازم نیس با این زهرا خانم رابطه داشته باشی، چه نسخههائی میپیچه، شما کی تا حالا بدون من و بچهها رفتی مشهد که حالا بار دومت باشه، این زهرا خانم شرایطش با شما خیلی فرق داره.»
از گفتهی خودش پشیمان شد.
زهرا خانم هم ثبتنام کرد و رفت مشهد و از داخل صحنها تماس تصویری گرفت تا تسلّی خاطر عاطفه خانم باشد، غافل از اینکه با این کار دل عاطفه خانم بیشتر میسوخت و با دلِ شکسته قندهائی را که آقا بهرام خریده بود را میشکست و آرام اشک میریخت.
آن روز آقا بهرام زودتر از همیشه به خانه بازگشت. دوستِ آقا بهرام برای ماشینش یک خریدار در شهر قم پیدا کرده بود.
عاطفه خانم موضوع را که فهمید، قند در دلش آب شد، قندها را رها کرد و رفت خودش و بچهها را مهیای سفر کرد و با هم دم در ایستادند منتظر آقا بهرام.
- آقا بهرام: «کجا بسلامتی؟»
- عاطفه خانم : « زیارت تنهایی نداریم، آقامون گفتن زیارت فقط خونوادگی»
- آقا بهرام: « من که برا زیارت نمیرم خانوم.»
آقا بهرام بالاخره با اکراه همسر و فرزندان را با خود برد و آنها را گذاشت دم پل آهنچی تا خودش برود دنبال فروش ماشین.»
عاطفه خانم سلامی داد و وارد حرم شد صدای روحانی را شنید که میگفت: «امام رضا فرمودند: هرکس خواهرم را زیارت کند مرا زیارت کرده.»
دلش آرام گرفت.
✍ به قلم : مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠زیبایی
افطاریهای طیبه خانم زبانزد خاص و عام بود تا جایی که افراد متوسط و کم در آمد فامیل دعوتش را به بهانه های مختلف رد میکردند؛ چون توان اینکه مثل او افطاری بدهند را نداشتند ولی طیبه خانم با دیدن وضعیت مالی بد خواهر برادران و سایر فامیلش تصمیم گرفت امسال افطاری ساده بدهد.
گوشی را برداشت و به مادرش زنگ زد.
_ «سلام مامان خوبین؟»
_ «سلام دخترم الحمدلله، شما خوبی؟ نماز روزه هات قبول مادر!»
_ «از شما هم قبول باشه؛راستش زنگ زدم باهاتون صلاح مشورت کنم.»
_ «چیزی شده مادر؟»
_ «نه مامان نگران نباشین؛ راستش امسال میخواستم افطاری ساده بِدَم ولی گفتم شاید بعضی از فامیل با خودشون بگن با این وضع زندگی که داره دلش نیومده خرج کنه.»
_ «اتفاقا خوب تصمیمی گرفتی مادر! حالا که این حرفای صد من یه غاز مردم مانعت شده؛ بذار اول من یه افطاری بدم و سفره رنگین نندازم بعد شما همه رو تو همون مهمونی دعوتشون کن و بگو که شما هم مثل من میخوای سفره ساده بندازی؛ خوبه؟»
_ «خوب فکریه؛ مث همیشه راهنماییهای شما راهگشاست؛ برای همین به شما زنگ زدم برای مشورت.»
_ «پس همین شب جمعه منزل مون افطاری میدم اونم یه افطاری ساده.»
_ «باشه مامان،فقط یه چیزی، فکر نکنند بی احترامی کردیم بهشون؟»
_ «نه مادر وقتی از قبل بگی افطاری ساده میدی به کسی برنمی خوره و هر کس دوست داره میاد.»
شب مهمونی مامان طلعت بر خلاف تصور طیبه خانم همه فامیل اومده بودند و حسابی شلوغ شده بود بعد از صرف افطاری طیبه خانم رو به مهمانها کرد و گفت:«حسین آقا میخوان یه چیزی بگن بهتون»
همه ساکت شدند که حسین آقا گفت :«ما هم مثل حاج خانم میخوایم یه افطاری ساده بدیم شب جمعه بعدی همه افطاری دعوتین منزل ما.»
همه ی فامیل با روی باز پذیرفتند و داداش بزرگ طیبه خانم آقا پرویز از جایش بلند شد و گفت:«حالا که اینطوره فردا شب همگی منزل ما دعوتین»
بقیه خواهر برادران و فامیل طیبه خانم هم یکی یکی از جا بلند شدند و آنها هم بقیه را دعوت کردند به صرف افطاری آن هم افطاری ساده. حتی فامیلهای کم در آمد هم برای افطاری دادن آعلام آمادگی کردند
تقریبا تا هفته ی بعد بیشتر شبها افطاری دعوت شدند.
مهمونی طیبه خانم هم با همان سادگی و بدون تجملات سالهای قبل برگزار شد و کوچکترای فامیل برای افطاری بقیه را دعوت کردند؛ بعد از مهمونی حسین آقا رو کرد به طیبه خانم و گفت: «ماه رمضان خوبی شد امسال همه فامیل در افطاری ها حاضر شدند و تونستند اونا هم افطاری بِدُهند و ثواب افطاری دادن و ببرند. واقعا که پدر خدابیامرزت درست می گفتند که زیبایی در سادگیه؛ ولی بعضیا زیبایی رو فقط در سفره رنگین انداختن میبینند.»
طیبه خانم گفت: «حق با شماست راستش شما همیشه می گفتین سفره ساده بیاندازیم ولی من اصرار داشتم سفره باید آنچنانی باشه با چند نوع خورش و چند نوع پلو و انواع دسر و سالاد ولی حالا که فکرش و میکنم میگم کاش سالای دیگه هم به حرف شما گوش داده بودم و اینقدر شما و بقیه رو توی زحمت نمینداختم.»
_ «گذشته ها گذشته طیبه خانم ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس؛ از همین امسال هم که شروع کردی به نظرم خیلی عالیه ان شاالله سالهای سال زنده باشی و سفرهای ساده بندازی که آدمهای بیشتری سرش بشینن و صفای بیشتری داشته باشه.»
_ «خدا سایه شما رو از سرِ ما کم نکنه حسین آقا. همه صفای سفره قدیمیا هم همین بود که سفره هاشون مث دلاشون ساده بود و اهل چشم و هم چشمی نبودن حتی تو افطاری دادن.»
_ «خدا رحمت کنه همه قدیمیا رو.»
_ «الهی آمین»
✍️ به قلم: مریم رمضان قاسم
#داستانک
#رمضان_1401
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠یتیم
شیرین رو به مادرکرد و پرسید: «مامان جان امروز افطار چی داریم؟»
مادر سر پایین انداخت.
شیرین سوالش را تکرار کرد.
جوابش سکوت بود.
😥بغض گلوی دخترک را فشرد. آهسته گفت: «دوباره نون و پنیر و چای؟!»
«دخترم خوبه همینم هست. بعضیا همینم ندارن بخورن.»
«اما خونه ی همسایه وقت افطار که می شه، بوی غذا های خوشمزه میاد. امروز صبح که تو خواب بودی دوستم اومد درخونه. ازم پرسید افطار چی دارین؟ ما امروز پلو و قرمه سبزی داریم... مامان! من بهش دروغ گفتم. روزه ام باطل شد.» قطره ی اشک از گوشه ی چشمش افتاد.
«مگه بهش چی گفتی دختر گلم؟»
«گفتم ما افطار چلو کباب داریم.خجالت کشیدم راستشو بگم.»
مادردستی برسر دخترک یتیمش کشید: «نه دخترم! روزه ات باطل نشد.»
صدای در خانه قاتیِ صدای پیش آهنگ نماز مغرب از مسجد محل شد.
مادر و دخترنگاهی به هم انداختند.
شیرین چادربه سر به طرف در رفت: «من در رو باز می کنم.»
با دو ظرف غذا برگشت. می خندید:«مامان مسجد نذری داده. اونم چلوکباب.»
✍️ به قلم: عزت سیدمظلوم
#رمضان_1401
#گروه_تبلیغی_مسطور
#داستانک
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠...
زیبا خانم هر سال روز میلاد امام حسن شله زرد نذری داشت و خواهرش آنها را با دارچین تزئین شان می کرد و حمید پسر زیبا خانم که سی سالی داشت بعد از تست شله زردها آنها را بین همسایه ها و فامیل پخش میکرد.
آیفون خانه همسایه جدیدشان را که زد دختر بچه ای با جثه ی کوچک در را باز کرد؛ با چشمانی که از دیدن شله زرد برق میزد به حمید سلام کرد و پرسید: خوشمزه اس نه؟
حمید گفت:خیلی، خودم تستش کردم؛ تو هم بدو برو همین الان تستش کن ببین چقدر خوشمزه اس.
دختر بچه:ولی من روزه ام آقا باید تا افطار صبر کنم.
حمید با نگاهی به جثه ی دختر بچه از جوابی که داده شرمنده شد.
✍️ به قلم: مریم رمضان قاسم
#داستانک
#رمضان_1401
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠سنت پدری
روز دوازدهم ماه رمضان بود؛ مهری خانم سر سجاده نشسته بود و داشت تعقیبات نماز میخواند؛ چشمش به قاب عکس آقا رسول همسرِمرحومش افتاد و گفت:"کاش جور بشه امسال هم بتونم مثل شما شب نیمه ماه رمضون جشن بگیرم برای امام حسن. چقدر جات خالیه آقا رسول!"
صدای زنگ تلفن مهری خانم را به خودش آورد مهدی پسرش بود؛ مهری خانم آهی کشید و گفت:مهدی مادر یادته سالهای پیش این موقع خونه شلوغ و پر جنب و جوش بود ولی امسال....
مهدی گفت:مامان جون امسال که نمی تونم ولی ان شاالله سال دیگه این موقع با کمک داداش مهران کاری می کنیم که خونه مثل سالهای قبل بشه، خوبه؟
مهری خانم خندید و گفت :خدا خیرت بده مادر؛میدونم تازگی فهیمه رو فرستادی خونه بخت و نمیتونی ولی دلم میخواست خودم یه جشن میگرفتم.
مهدی گفت:آخه چطوری مادر؟! با کدوم پول! راستش الان با مهران تلفنی صحبت میکردم اونم ناراحت بود که دستش خالیه و نمیشه امسال جشن نیمه ماه را بگیریم. "
مهری خانم که دیگه از برگزاری جشن نا امید شده بود؛ برای خرید نان از خانه بیرون رفت چند قدمی نرفته بود که آقای تقریبا مسنی ،برگه آدرس به دست، به سمتش آمد و گفت:منزل آقا رسول کریمی را میدونید کجاست؟پلاک21؟
_ُ"بله، با ایشون چی کار دارید؟"
_"میشه آدرس را بگید؟"
_چند ماهیه از دنیا رفتند؛ من همسرشون هستم"
" خدا رحمت شون کنه آدم خوبی بود غرض از مزاحمت اینه که اومدم بدهیم را به ایشون بِدم؛ آخه ایشون چند سال پیش که میخواستم پسرم را داماد کنم بهم لطف کرد و مقداری پول بهم قرض داد "
و تعدادی تراول صدتومانی را داد به مهری خانم و تشکر کرد و رفت.
مهری خانم سریع برگشت خانه و با خوشحالی با مهدی و مهران تماس گرفت و به آنهاگفت:" امام حسن بالاخره پول جشن را جور کردند"
و آنها هم خوشحال از اینکه سنت پدر را امسال هم اجرا میکنند؛ برای برگزار کردن جشن آماده شدند
خانه آقا رسول امسال هم پر از جنب و جوش شد به یاد امام حسن مجتبی.
✍️ به قلم: مرضیه رمضان قاسم
#داستانک
#رمضان_1401
@taaghcheh
هدایت شده از مرسلات مدیا
✅💠شیرینی ماندگار
آقا جواد آدم خیّری بود و دوست و آشنا هر وقت به مشکلی برمی خوردند با روی باز آقا جواد روبرو می شدند
یک روز از ماه مبارک، آقا جواد با خانمش وارد مغازه شیرینی فروشی برای خرید زولبیا بامیه شدند. آقا جواد چشمش به دو تا از بچه های کار که هر کدام کیسه بزرگی روی دوش شان بود؛ افتاد که داشتند از پشت شیشه مغازه به شیرینی ها با حسرت نگاه می کردند که یکدفعه جوانی از راه رسید تشری به آنها زد و ... رفتند.
آقاجواد موضوع را با خانمش در میان گذاشت و یک کیلو زولبیا بامیه برای آنها خرید ولی خانمش طبق معمول از این طرز فکر آقا جواد شاکی شد و گفت: «آقا جواد باز هم دایه دلسوزتر از مادر شدی؟»
_ «منظورت چیه خانم؟»
_ «یعنی دوباره دلت برای این و اون سوخت؛ یه کم به فکر خودمون باش. تا کی میخوای به این کارات ادامه بِدی مرد؛اگه خدا میخواست بهشون میداد حالا که نداده یعنی نباید داشته باشن دیگه.»
خانمِ جوانی که توی مغازه ایستاده بود گفت: «خانم شوهرتون حق داره! منم نگاه حسرت رو توی چشمای اونها دیدم ولی نمی تونستم براشون خرید کنم.»
- «آخه به ما ربطی نداره؛ وقتی خدا بهشون نداده، نداده دیگه؛ خودشون باید تلاش کنند، به ما چه ربطی داره؟! »
خانم داخل مغازه باز گفت:
-«به هر حال بعضی وقتا آدما با تمام تلاشی که می کنند اوضاع خوبی ندارن و اینم امتحان ماس که خدا ببینه چی کاره ایم و إلّا خدا که قربونش برم بخیل نیس؛ این آدمها تو این شرایط قرار گرفتن و وظیفه ی ما کمک به اوناس؛ یادم میاد درست یه زمانی که هم سن و سال این بچه ها بودم پدرم که یه کارگر ساختمون بود پاش شکست و چند ماهی خونه نشین بود من هم ماه رمضون اون سال مث این بچه ها چشم میدوختم به مغازه های شیرینی فروشی؛ یه روز یه خانم پیرزنی که از مغازه بیرون اومد بهم گفت: سحرجون مادر اینا رو برای تو خریدم.
بهش گفتم من زینبم دختر شما نیستم گفت:ولی خیلی شبیه اونی مادر؛ تو رو که دیدم یاد دخترم افتادم که ایران نیس ولی حتما اگه ایران بود خیلی شیرینیهای ماه رمضون ما رو دوست داشت؛ پس اینا مال تو.
با لبخند ازش گرفتم و تشکر کردم و با خوشحالی برگشتم خونه.
جعبه رو گذاشتم جلوی چشمام، یه نگاهم به جعبه بود و یه نگاهم به ساعت دیواری که اینقدر کُند حرکت میکرد که انگار اونم روزه بود و توان راه رفتن نداشت؛ بالاخره افطار شد و با صدای پخش اذان اولین بامیه رو در دهانم گذاشتم؛ هرچند اون روز بابا مامانم به خاطر گرفتن اون جعبه از پیرزن سرزنشم کردند ولی اون بامیه شیرین ترین بامیه ای بود که تا حالا خوردم، از همین جهت امروز حال این بچه ها رو خوب درک می کنم، نوجوونیِ دیگه!»
خانم آقا جواد اشکهایی که توی چشمهایش جمع شده بود و پاک کرد و گفت: «تاحالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم.»
آقا جواد به مغازه برگشت و گفت: «خانم کجایی؟! دلم میخواست شادی رو تو چشمای این بچه ها ببینی؛ خیلی حیف شد که نیومدی دنبالم.»
- «خدا رو شکر، خوب کاری کردی آقا جواد دل دو تا بچه رو شاد کردی.»
آقا جواد ابروهایش را بالا داد و نگاه متعجبی به خانمش کرد و با خوشحالی گفت:
-«تازه یکی از اونا می گفت: خواهرش چند روزی بوده بهونه ی بامیه می گرفته ولی پول نداشته براش بخره؛ اون دیگه خوشحالیِ دیدنی تری داشت»
✍️ به قلم: مریم رمضان قاسم
#داستانک
#رمضان_1401
@taaghcheh
هدایت شده از تارینو
🧚♂️﷽🧚♂️
انتظار دارد به سر میرسد به این پل که برسیم گنبد طلایی از دور نمایان است.
قطار سریع میگذرد فقط یک لحظه است و نمیشود از آن تصویری گرفت؛ فقط باید در ذهن قابش کرد.
بیاد دوران کودکی میافتم که شاگرد شوفر قبل از رسیدن به گنبد، گنبد نما جمع میکرد و من فلسفهی آن را از مادر جویا میشدم...
به هتل میرویم و با وجود آماده بودن ناهار بیمیل به ناهار و بیقرار امام رئوفام پس اول میروم برای زیارت و زود بازگردم برای ناهار.
از بابالجواد وارد میشوم اذن دخول میخوانم؛ وقتی اولین قطرات اشک میهمان کاسهی چشمان میشود به وجد میآیم همچون کاسبی که دشت اولش را کسب کرده است.
تکبیر گویان آرام قدم برمیدارم ضریح را که میبینم اشکهایم بیامان از چشمها سرازیر میشود باران اشک سیلاب میشود روی گونهها و حجابی حائل میکند بین من و ضریح.
دیگر ضریح را تار میبینم.
سجدهی شکر بجا میآورم، زیارتنامه و نماز زیارت میخوانم.
دلم نمیخواهد به هتل بازگردم میخواهم همینجا تا ابد بمانم...
دلم غذای حضرتی میخواهد، خانمی به سمتم میآید با یک ژتون از آشپزخانهی حضرت که ظهر فردا موعد آن است و چون به دلایلی باید به وطنش بازگردد نمیخواهد منقضی شود.
راستش را بخواهید هر چند غذای حضرتی میخواستم اما دلم میخواست موعد غذا امروز بود و خودش از آن غذا میل میکرد؛ چه میشود کرد دیگر، از سلطان کَرَم غذای حضرتی طلب کردهام، تشکر میکنم و ژتون غذا را میگیرم و سریع به سمت هتل حرکت میکنم.
چهخوبشدکهمهرشما
روزیقلبِمنشد...
✍️ به قلم : مرضیه رمضانقاسم(رها)
#داستانک
#مشهد_الرضا
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/tarino
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁﷽❁
"مهمانهای خوانده"
- آخه مرد،با غصه خوردن که چیزی درست نمیشه
- چطور غصه نخورم،یه ماهِ صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم،نذاشتم اهل آبادی از قصیهی ورشکستهگیم بویی ببرن،همهی طلبکارا رو هم بهشون وعده دادم کارخونه رو که فروختیم بدهیشونو بدم،اونام مردونگی کردن، قبول کردن،اما ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه بالاخره همه میفهمن ورشکست شدم،بیشتر از این میسوزم که روز عید قربون که مردم با امید برا گرفتن گوشت نذری میان ناامید برمیگردن
- خوب این که ناراحتی نداره،اونم راه چاره داره،میریم سفر
- آخه زن همچی میگی میریم سفر که انگار سفر خرج نداره
- پس میگی چیکار کنیم،بشینیم مثل سوتهدلا با هم بنالیم؟نه به نظرم بهتره به مش کاظم قضیه رو مطرح کنیم تا گوش به گوش بچرخه
- حاج رسول صورتش سرخ شد، رگ گردنش زد بیرون و گفت:زن حسابی، یه وقت همچی کاری نکنیا،اینکه من کسی را خبردار نکردم برا این بود که یه شریک پیدا کنم تا طرحم را حمایت کنه و کارخونه رو دوباره سرپا کنم،حیف که این شریکای کم دل طرحم رو حمایت نکردند
یادش بخیر سالای قبل دو روز به عید قربون،چپ میرفتی و راس مییومدی، میگفتی:از صدای بعبع گوسفندا سرسام گرفتم
بدری خانم همسر حاج رسول که دیگر طاقتاش طاق شده بود دیگر نمیتوانست اشکهایش را مخفی کند، بلند شد سینی چای را مقابل حاج رسول گذاشت،چادرش را سر کرد تا برود امامزاده و یک دل سیر گریه کند، رفت تا در حیاط را باز کند،ماشین را بیرون ببردکه چشمش به یک صف گوسفند گرسنه،تشنه و هراسانِ بدون چوپان افتاد.بدری خانم پشت فرمان نشست تا استارت بزند که یکدفعه سیل گوسفند به داخل خانهی حاج رسول سرازیر شدند و زبان بستهها از شدت تشنگی خیز گرفتند به سمت حوض، صدای چالاپ چولوپ آب و بع بعهای حاکی از خوشحالیِ گوسفندان، حاج رسول را از داخل اتاق بیرون کشاند و با دیدن صحنه از تعجب داشت شاخ در میآورد واز بدری خانم پرسید اینا کجا بودن؟
- نمیدونم!
- زن ببین زبون بستهها چقدرم گرسنن، بهتره برم از مش غلام یه کم علوفه بگیرم بیارم
- بَه سلام حاج رسول،مثل اینکه امسال به ما سفارش گوسفند ندادی و به از ما بهترون سفارش دادی؟
- امسال قسمت نبود به شما سفارش گوسفند بدم حالا یک کم علوفه میخواستم.
- راستی همون دامداری که ازش هر سال برات ۲۰ تا گوسفند میخریدم امسال یک کامیون گوسفندش نزدیک روستامون چپ کرده و گوسفندای زبون بسته حیف و میل شدن،اما از بس پولش از پارو بالا میزنه ککشم نمیگزه اما پسرش هم تو اون کامیون بوده و الان حالش خیلی وخیمِ و توی کماست اما راننده خدا را شکر سالمِ
- حالا اگه میشه شمارهی این دامدار را بهم بده؟
- هان میخوای دیگه خودت مستقیم گوسفند بخری و سنار گیر ما نیاد؟
- نه مرد این حرفا نیست،شماره رو بده، بعدا برات توضیح میدم
مش غلام مثل اینکه جان به عزرائیل بدهد شماره را به حاج رسول داد و گفت:اینم شمارهی آقای اعتباریان.
حاج رسول شماره را گرفت و از مغازه دور شد.
- الو سلام آقای اعتباریان؟
- بله خودم هستم زود صحبتتونو بفرمائید منتظر یه تماس مهم از بیمارستان هستم.
- من حاج رسول هستم،۱۰ تا گوسفندای شما صحیح و سالماند و اومدن منزل ما، آدرس بدین برشونگردونم،در ضمن من هر سال برای عید قربان از طریق مش غلام از شما ۱۵تا گوسفند خریداری میکردم اما امسال ورشکست شدم، یعنی الان هنوز ورشکست نشدم یه طرح دارم اگه یه شریک خوب پیدا کنم و بهم اعتماد کنه وضع و روزم از قبل هم بهتر میشه...
حاج رسول انگار که یه سنگ صبور برای درد و دل پیدا کرده باشد که یکدفعه آقای اعتباریان گفت:ببخشید پشت خطی دارم از بیمارستانِ و گوشی را قطع کرد.
حاج رسول با خودش غُر و لُندی کرد و گفت:چرا اینقدر صغری، کبری چیدم و آدرس نگرفتم.که یکدفعه صدای گوشی او بلند شد.
- حاج رسول پسرم به هوش اومد به قلب رسولالله همون موقع که داشتی برام درد و دل میکردی با خدا عهد کردم اگه پسرم به هوش بیاد ۲۰ تا گوسفند بفرستم برات تا به فقرا بدی و خودم باهات در کارخونه شریک بشم، گفتی ۱۰ تا گوسفند با پای خودشون اومدن؟حالا میگم ۱۰تا گوسفند دیگه برات بفرستن مغازهی مش غلام،راستی فامیلت چیه؟
- مرادی
- آقای مرادی الان دستم به پسرم بنده یک هفتهی دیگه میام تا کارخونه رو ببینم یاعلی.
حاج رسول یکدفعه یاد گوسفندان گرسنه افتاد سریع خودش را به مغازهی مش غلام رساند.
- هان حاج رسول،کارگر آقای اعتباریان تماس گرفت،گفت الان برا حاج رسول مرادی ۱۰تا گوسفند میارم.کور شه اون کاسبکاری که مشتریشو نشناسه
حاج رسول علوفهها روکول گرفت وگفت:
- پول علوفهها وشیرینی خرید گوسفند را هر چی دوست داشتی بنویس به حساب
مش غلام خندیدو گفت:خدا از بزرگی کمت نکنه
✍️به قلم :خانم مرضیه رمضانقاسم(رها)
#داستانک
#عید_قربان
#گروه_تبلیغی_تارینو
🕰زنگ بیداری👇
https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
هدایت شده از تارینو
•┈┈••••✾•﷽•✾•••┈┈•
"خادمِ ارباب"
- خدا خیرت بده حاج علی، امشبم مثل همیشه سنگ تموم گذاشتی، اجرت با امامحسین.
- حاج فتحالله نمیدونم چطوری بگم ولی از فردا شب به فکر یه مداح دیگه باشین.
- شوخی نکن مرد حسابی، کسی چیزی گفته؟
- مگه باید کسی چیزی بگه، بلاخره زندگی خرج داره، منم نذر نکردم بیام نوکر بیجیره و مواجب باشم.
- مرد حسابی این چه حرفیه میزنی، ما که هر سال شب دهم پاکت شما رو، رو چشم میذاریم و تقدیم میکنیم.
- والا پاکت نمیدادین سر سنگینتر بود.
- نگو مرد، برکتش با امامحسینِ
- کُل سال آقا و سرور خودت باش ولی این ده شب رو خادم ارباب باش، به خدا امامحسین پیش خودش نمیذاره، اینی که میگم از سردلی نمیگم، برکت نوکری ارباب رو با چشای خودم دیدم. ببین تو این اوضاع و احوال که دشمن داره نقشه برا جَوون و نوجَوونامون میکشه تا به خاک سیامون بشونه، این همه جَوون رو رها نکن و برو.
- به فرض که حرفای شما درست باشه اما فردا شب رو معذورم چون باید برم روستای خودمون حق آب و گِل دارن به گردنم، البته پاکت تپل هم بیتاثیر نیستا، بانی فردا شب از اون مایهداراشه.
- مرد حسابی فردا شب، شبِ شیرخوارهی حسینِ، مردم طبق سالای قبل شیرخوارههاشونو میارن، اگه نباشی خیلی بد میشه.
- حاج فتحالله! پاکت شما پول یه پاکت شیر بچهمم نمیشه، بالا غیرتاً بذار برم پول شیر بچههامو درآرم، آخه بانی، دیشب بهم زنگ زد و گفت حاج علی به جدم فردا شب نیای روستا، اسمتو از تو گوشیم پاک میکنم.
- خود دانی، اما ای کاش امام حسین اسم مارو از بین خادماشون پاک نکنند.
- اینقد نه تو کار من نیار چیزی که هست مداح خوش صدا، همین پسرِ رسول خیاط، مگه چشه؟! فردا شب به اون بگید بیاد.
خوب کاری با من ندارین مرحمت عالی زیاد من خیلی دیرمه باید برم خانم و بچهمو بردارم برم روستا
- خیر پیش
- یاعلی
- الو حاج علی، کجایی؟ از بس عجله کردی غذای نذری خونوادهتونو یادت رفت ببری.
- دس شما درد نکنه الان میام میبرم، راسی امشب به همه شام رسید؟
- بله برکتش با خداست، هر چی ما میخوریم کم میشه، اوسا کریم زیادترش میکنه، لازم نیست زحمت بکشید از ماشین پیاده شین همین که بیاین دم هیئت میگم بچهها بیارن دم ماشینتون.
- خدا خیرتون بده، راستی پارسال خانمم مَبلغی نذر کرده برا حسینیه اونم میدم به بچهها تا به دستتون برسونن.
- نذرشون قبول، سفر بیخطر.
ساعت ۳ نیمه شب حاج فتحالله با صدای زنگ موبایلش از خواب پرید.
- سلام! حاج فتحالله؟
- بله خودم هستم
- شما مالک پراید ۲۷ ب ۳۷۸ ایران ۵۳ رو میشناسید؟
- آخه مرد حسابی نصف شبی منو زابرا کردی تا ازم تست هوش بگیری، من شمارهی ماشین خودمم حفظ نیسم، خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه.
- ببخشید قطع نکنید من از پلیس راهور ناجا مزاحمتون میشم، یه مورد تصادف داریم چون آخرین شمارهی داخل گوشی شمارهی شما بود مزاحمتون شدیم.
- کدوم جاده؟
- جادهی تیران - نجف آباد؛ مقابل کارخانهی پنیر امینی، راننده بخاطر تجاوز از سرعت مجاز، الان مصدومِ.
- یا بابالحوائج، این حاج علیمونِ، خونوادش سالمن؟
- متاسفانه خودش بیهوشِ و خانمشم دچار شُک عصبی شده اما طفل شیرخوارشون همین جا صحیح و سالم تو بغل همکارای ما داره میخنده...
✍️ به قلم :سرکارخانم مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#امام_حسین_علیه_السلام
#متن_نوشت
#گروه_تبلیغی_تارینو
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/tarino
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🍿
"دیر آمدگی"
رسم استاد این بود که اگر دانشپژوهی دیر سر کلاس حاضر میشد باید شیرینی میآورد.
ماه قبل، یکی از دانشپژوهان به کلاس دیر رسید، استاد گفتند: باید جریمه شیرینی بدهی گفت نه استاد جریمه نیست روز تولدم هست شیرینی تولد میخرم، یکی از بچهها مثل اینکه فشارش افتاده باشد گفت ممکن است شوری بخرید؟
او قبول کرد، چشمی گفت و رفت برایمان پفک خرید، بچهها خواستند برای تولدش پول روی هم بگذارند اما همه کارت داشتند و فقط دو نفر پول داشتند که آن هم مبلغ قابل توجهی نبود.
دیروز برای دومین بار دیر رسید همه شکمشان را برای شیرینی تاخیرش صابون حسابی صابون زده بودند از جمله خودم که صبحانه هم میل نکرده بودم.
همه چشمبراه بودند تا زنگ تفریح شود و شیرینی تاخیر را نوش جان کنند. زنگ تفریح به او گفتند بروید شیرینی تاخیرتان را بخرید او هم لبخند تلخی زد و گفت: علت دیر آمدنم این بود که چک داشتم و با هزار بدبختی جورش کردم حالا شما از من شیرینی میخواهید؟!
آری بخشش دل بزرگ میخواهد
نه توان مالی.
🪄نویسنده: مرضیه رمضانقاسم
#کریم
#داستانک
#بمناسبت_نیمهی_ماه_رمضان
🦋🐛https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
🍯
"روزهی دهر"
آقا سعید در ماه مبارک رمضان رفت مسجد.
👳♂حاجآقا روی منبر گفت: بعد از ماه مبارک رمضان طبق آیهی (مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةٍ فَلَهُ عَشْرُ اَمْثالِها) از روزهی دهر (روزهی تمامی ايّام سال) غافل نشید👇
۵شنبه اول ماه، ۵شنبهی آخر ماه، ۴شنبه وسط ماه (چهارشنبهی اوّل از دههی دوم) را روزه بگیرین اما اگه کسی خوراکی بهتون تعارف کرد رد احسان نکنیدُ ازش بگیرید و بخورید، اون وقت هم ثواب روزه رو بردین هم رد احسان نکردین.
آقا سعید هم آمد منزل و مسئله را با خانمش در میان گذاشت و نیت کرد که همهی ۵شنبههای اول ماه، ۵شنبهی آخر ماه و ۴شنبهی وسط ماه روزه بگیرد صبح این سه روز که فرا میرسید خانمش یک لقمه کره و عسل برایش میآورد و به او تعارف میکرد.
👨🦰آقا سعيد با وجودی اینکه روحاش در آن لقمه بود میگفت: خانم مگر حواست نیست که من روزهام؟!
🧕خانمش هم لبخند ملیحی میزد و میگفت: مگر حاج آقا نگفت رد احسان نکنید بفرمائید میل کنید که خدا نیتتونو خرید.
آقا سعید هم از خدا خواسته لقمه را میگرفت، نوش جان میکرد و خوشحال بود که با وجود اینکه روزه نگرفته است اما ثواب روزه نصیبش شده.
یکی از ۵شنبههای اول ماه که قرار بود آقا سعيد نیت روزه کند بین او و خانمش شکر آب شد، از صبح که آقا سعید چشمش را باز کرد حسابی دل ضعفه داشت اما هر چه نشست و منتظر شد، خبری از لقمهی کره و عسل نشد که نشد، آقا سعيد هم تصمیم گرفت برود با خانمش آشتی کند تا هم ثواب روزه را ببرد و هم رزق کره و عسلاش را تحویل بگیرد بنابراین قبل از رفتن به سرِکار حسابی از خانمش عذرخواهی کرد و
👨🦰گفت: خانوم جان، فرمایشی ندارین من دارم میرم سرکار، راستی ظهر برا ناهار نمییام خونه چون روزهم.
خانمش هم که هنوز دل پُری از او داشت اخمهایش را در هم کشید و
🧕گفت: قبول باشه😄
🪄نویسنده: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#لبخند_عید
#روزهی_دهر
🦋🐛https://eitaa.com/joinchat/2786918448C6bafa932ef
هدایت شده از (🌼بوی باران🌼)
رانندهای در دل شب برفی، راه را گم کرد و بعد از مدتی، ناگهان موتور ماشینش خاموش شد.
همان جا شروع کرد به شکایت از خدا که خدایا پس تو آن بالا چه کار میکنی که به کمک من نمیرسی؟ و از همین قبیل شکایات.
چون خسته بود، خوابش برد و وقتی صبح از خواب بلند شد، از شکایتهای دیشبش شرمنده شد؛ چون موتور ماشینش دقیقا نزدیک یک پرتگاهِ خطرناک خاموش شده بود و اگر چند قدمی دیگر میرفت، امکان سقوطش بود.
خدایا!
ممنونم که هوامون و داری.
#داستانک
🌷@booyebaran313
هدایت شده از (🌼بوی باران🌼)
خراش عشق
اونایی که عاشــق تـرند؛ شاکِرترند!
فردِعاشق
ردپای محبــوبش رو می بیند
هم لابلای نعمتهــا
و هم در هیاهوی سختی ها!
پس
باید تمــرینِ عاشقـی کنیم.
این داستانک هم شاهد عرضم:
در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خندهکنان داخل دریاچه شیرجه زد.
مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذّت میبرد. ناگهان تمساحی را دید که بهسوی پسرش شنا میکرد. مادر وحشتزده بهسمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش، پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد.
مادر از راه رسید و از روی اسکله، بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید، ولی عشق مادر آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و بهطرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آروارههای تمساح سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخمها را دوست دارم، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
مثل یک کودک قدرشناس، خراشهای عشق خداوند را به خودت نشان بدهیم،آن زمان خواهیم دید چقدر دوستداشتنی هستند.
#داستانک
#سواد_بندگی
@booyebaran313
سلام
هر چه میخواهد دل تنگت بگو
و روز بعد بیا همینجا پاسخات را بگیر.
حرفی، حدیثی، نقدی، نسیهای، پیشنهادی
همه رو با چشم جان خوانده، انتقاد سازنده را به گوش جان سپرده و با جان و دل به آن عمل میکنم👇
https://daigo.ir/secret/6362921377
👆داخل لینک بالایی سوالات خودتو ارسال کن لینک بالایی،
👇 این لینک قبلی اخیرا کار نمیده👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16710760029765
#تنها_هدیهای_که_ازتون_میخوام
✈️ در ضمن برای دسترسی آسان به نوشتهجات مرضیه رمضانقاسم
🌸فقط کافیه با انگشت مبارکتون مطلب مورد نظرتون رو لمس کنید نوش جان👇
✍ لیست مطالب و سوالات پربسامد
یادداشتهای مرضیهرمضانقاسم در یک نگاه
https://eitaa.com/ramezan_ghasem110/6024
داستانکهای مرضیهرمضانقاسم در یک نگاه
https://eitaa.com/ramezan_ghasem110/6076
پستهای انتخاباتی کانال در یک نگاه
https://eitaa.com/ramezan_ghasem110/6864
پستهای انتخاباتی استاد
https://eitaa.com/javadheidari110/7151
پست مناسبات ماههای قمری کانال
https://eitaa.com/ramezan_ghasem110/6150
مباحث ولایت فقیه
https://eitaa.com/ramezan_ghasem110/7277
مباحث عصمت استاد
https://eitaa.com/javadheidari110/6752
چینش مولودی اهلبیت علیهمالسلام
https://eitaa.com/ramezan_ghasem110/7131
پستهای آموزش مصیبت اهلبیت (بزودی)
#سوالات_مناسبتهای_ماههای_قمری
#یادداشتهای_مرضیهرمضانقاسم
#خبرگزاری_حوزه
#خبرگزاری_ایمنا
#خبرگزاری_رسا
#ندای_اصفهان
#روزنامه_سراج
#صاحب_نیوز
#اصفهان_زیبا
#انتخابات
#داستانک
#مداحی
#پرش
🌍
╰┈➤Ⓜ️@ramezan_ghasem110
🐃 🐮 🐄 🦁
"اختلاف مرگبار"
سه گاو سفيد، قهوهای و سياه در چمنزاري دور از دسترس انسانها و درندگان زندگی میكردند.
شير درندهای به آن چمنزار آمد و خواست شكارشان كند، ولی چون آن سه گاو با هم متحد بودند فهمید که نمیتواند آنها را شکار کند و شکست خود را قطعی دید؛ بنابراین نزد گاو سفید و قهوهای رفت و گفت: چقدر شما راحت دارید در کنار گاو سياه زندگی میکنید در حالیکه او بیماری واگیرداری دارد و همین امروز و فرداست که شما را نیز مبتلا کند.
گاو سفید و قهوهای برآشفته شدند و پرسیدند: ما نمیدانستیم! حالا باید چکار کنیم؟
شیر گفت: دوای درد او و راه نجات شما، دست من است فقط باید شما اجازه دهید من او را بخورم تا از شَرِّ او در امان بمانید.
گاوها قبول کردند و به این ترتیب شیر، گاو سیاه را خورد.
چند روز بعد شیر، به گاو قهوهای گفت: دلم برایت میسوزد تو خیلی مظلومی چون گاو سفید دارد سهم تو را میخورد و تو روز به روز نحیف و لاغرتر میشوی و دیر یا زود از پا در میآیی.
گاو قهوهای گفت: به نظرت باید چکار کنم؟
شیر گفت: کاری ندارد، بگذار من گاو سفید را بخورم تا دیگر در چمنزار، شریک نداشته باشی و راحت بدون مزاحم بچری، لذت ببری و چاق و چله شوی.
گاو قهوهای گفت: هرطوری صلاح میدانی عمل کن.
بنابراین شیر، گاو سفيد را هم خورد.
چند روز بعد شیر به گاو قهوهای گفت: خسته نشدهای از تنهایی؟ من میتوانم کاری کنم که از تنهایی در بیایی؛ بیا تا تو را به بیشهای ببرم که پر از گاو است و در کنار آنها از تنهایی خلاص شوی.
گاو قهوهای آهی کشید و گفت: میدانم میخواهی مرا کجا ببری من باید همان وقتی که اولین گاو را خوردی میفهمیدم مرگ من نیز نزدیک است.
#وحدت
#داستانک
🌹
╰┈➤Ⓜ️@ramezan_ghasem110
✈️دسترسیآسانبهنوشتهجاتمرضیه رمضانقاسم
🌸فقط کافیه با انگشت مبارکتون مطلب مورد نظرتون رو لمس کنید نوش جان👇
✍ لیست مطالب و سوالات پربسامد
یادداشتهای مرضیهرمضانقاسم در یک نگاه
https://eitaa.com/ramezan_ghasem110/6024
داستانکهای مرضیهرمضانقاسم در یک نگاه
https://eitaa.com/ramezan_ghasem110/6076
پستهای انتخاباتی کانال در یک نگاه
https://eitaa.com/ramezan_ghasem110/6864
پست مناسبات ماههای قمری کانال
https://eitaa.com/ramezan_ghasem110/6150
پستهای آموزش مداحی(بزودی)
#سوالات_مناسبتهای_ماههای_قمری
#یادداشتهای_مرضیهرمضانقاسم
#خبرگزاری_حوزه
#خبرگزاری_ایمنا
#خبرگزاری_رسا
#ندای_اصفهان
#روزنامه_سراج
#صاحب_نیوز
#اصفهان_زیبا
#انتخابات
#داستانک
#مداحی
#پرش
🌍
╰┈➤Ⓜ️@ramezan_ghasem110
هدایت شده از موکب سفراء الحسین
✅ " همراه قافلهی کربلا "
مریم خانم با همسرش آقا مرتضی و دختر و نوه کوچکشان زینب راهی پیاده روی اربعین شدند، دامادشان آقا محمد چون خادم موکب بود زودتر رفته بود و در موکب قمربنیهاشم منتظر خانوادهاش بود.
در بین راه زینب بهانهی پدر گرفت، آقا مرتضی برای مدت کوتاهی از همسر، دختر و سایر همسفران خداحافظی کرد و کالسکه را از بین جمعیت به حاشیهی جاده برد تا وقتی زینب به خواب میرود، نزد همسفران برگردد و گلوئی نیز تازه کند. اما برای تجدید وضو دیگر چارهای نبود باید با وجود بیدار بودن زینب بین جمعیت میآمد.
ظهر که برای تجدید وضو به جمعیت پیوست، از دور پدری را دید که فرزندش را در کالسکه گذارده بود، سریع به بهانهی گرمی هوا چفیهاش را مقابل کالسکه گرفت، چون اگر چشم زینب به آن کالسکه میافتاد باز بیتاب پدر میشد.
گریههای زینب سنگ را به گریه وامیداشت، پدر بزرگ که جای خود داشت.
بالاخره به موکب قمربنیهاشم رسیدند؛ آقا مرتضی، زینب و مادرش را به آقا محمد سپرد، زینب مثل تشنهای که آب دیده باشد پرید بغل پدر، دیگر گریههای زینب و ماموریت آقا مرتضی به پایان رسیدهبود، اما از اینجا به بعد آقا مرتضی وقتی پدری را به همراه دخترکش میدید گریه میکرد....
✍️به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
🏴موکب سفراء الحسین علیهالسلام
موکب طلاب و مبلغان اصفهان
🌐 eitaa.com/joinchat/3742237174C1a58c0c067
☕️
دلتنگ چایِ تلخ و شیرینِ عراقی
حدود ۵ متری با هم فاصله داشتیم دستم را به نشانهی سلام برایش بالا بردم او نیز دستش را بالا بُرد اما اجازه نداد سلامش کنم، از همان فاصله با صدای رسایی گفت: چای نخور، میفهمی چای نخور.
خانم غرضی را میگویم، غرض خاصی نداشت فقط چون طب سنتی کار کرده و دید رنگ به رو ندارم از جهتِ طبیب دوار بودن این نکته را تذکر دادند.
سلامی کردم، چشمی گفتم و تا ۶ماه چایی را ترک کردم تا اینکه مُحرم شد یک چای روضه خوردم و باز نمکگیر شدم.
در مدتی که تارک چایی بودم فهم نمودم:
۱. چایی حکم بزرگترهای فامیل را دارد که محفل گرمکناند و همه را گِرد گرمای وجودشان جمع میکنند.
۲. حتی اگر تارک چای هستی، مهمانی که میروی از آن بنوش چه بسا این چایی تمام دارایی میزبان برای پذیرایی از توست و او کتری و سماور را به عشق تو به جوش و خروش آورده است.
اربعین اگر رفتی کربلا وقتی میزبان از تو میپرسد شای ایرانی یا عراقی بگو عراقی آن وقت ببین چگونه در پوستش نمیگنجد چرا که میزبان علاقه دارد به سبک و سیاق خود از مهمانش پذیرایی کند، چای ایرانی که اینجا هست پس دل بدست آور...
از قدرت چایی حسینی همین بس که دو ملت ایران و عراق را به عشق امامحسین علیه السلام به هم جوش داده است.
🖊مرضیه رمضانقاسم
یادم افتاد مسیر حرم از راه نجف
باز کردم هوس چای عراقی ها را
#اربعین
#داستانک
#چای_عراقی
#آداب_دوستی
#آداب_مهمانی
╔ ☕️๑
╰┈➤Ⓜ️@ramezan_ghasem110