eitaa logo
رمــ شــهــادتـــ ــز
42 دنبال‌کننده
92 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مـاسیـنـہ زدیـم،بـی‌صدابــاریـ 😭دنـد از هـرچـہ ڪـہ دم زدیـم،آنـهادیـدنـد مـامـدعـیانِ صـفِ اول بــودیـم ازآخـرمــجـلـس شـهـ🌹ـدارا چیـدند . . ◀برای ارتباط با ما: @MohammadHosseinAbedi
مشاهده در ایتا
دانلود
رمــ شــهــادتـــ ــز
❤️💕❤️💕❤️ 💕❤️💕❤️💕 ❣💕❣💕❣ بـِسـمـِ رَبِّـــ اݪـشُّـهَـدا وَ اݪـصِّـدّیـقـیـن #رمان_بانوی_پاک_من #قسم
❤️💕❤️💕❤️ 💕❤️💕❤️💕 ❣💕❣💕❣ بـِسـمـِ رَبِّـــ اݪـشُّـهَـدا وَ اݪـصِّـدّیـقـیـن رفتم سمت آشپزخونه.مامان روپشت میز ناهار خوری نشسته بود و سرش رو میز بود.میتونستم بفهمم چقدر داغونه😪دوست داشتم دلداریش بدم اما دیگه حسی برام نمونده بود که اینکارو بکنم. نشستم روبروش و گفتم:چقدر زود فیلت یاد هندستون کرد. سرشو بلند کرد و نگاهم کرد. باهمون قیافه جدی و خالی از احساسی گفتم:چی باعث شد فکر برگشتن به سرت بزنه؟😐 عمیق نگاهم کرد وگفت:این زندگی جهنمی که بابات برام ساخت.😒 _چرا باهاش ازدواج کردی پس؟ _چون دوسش داشتم.😣 _آدم از کسی که دوسش داره به راحتی نمیگذره. _راحتی؟تو به این زندگی کوفتی میگی راحتی؟بابام انقدری پول به پام ریخته بود که فکرم به جیب بابات نباشه اما اون فکر میکرد میتونه همه چیو باپول بخره،حتی محبتو😏همین الانم همین فکرو میکنه. آره میدونستم.بابام بویی از محبت و عاطفه نبرده بود.فقط فکر میکرد باپول همه چی حل میشه😬حتی میخواست با پول مامانو منصرف کنه از رفتنش به ایران. _اگه دوست نداری نیا باهام.😒 سرتکون دادم و گفتم:میام..شاید زندگی بهتری اونجا درانتظارم باشه.☹️ بی حرف دیگه ای به اتاقم پناه بردم و روتختم دراز کشیدم.حس خوبی داشتم از رفتن به ایران.نمیدونم چرا اما خوشحال بودم. تصمیم داشتم وقتی رفتم یه کاری برای خودم جور کنم.درسته مامانم پول داشت که تاآخرعمر ساپورتم کنه اما چشم داشتن به جیب مامان، افت داشت برام.برای همین تصمیمم رو قطعی کردم. صبح روز بعد رفتم کل شهرو دور زدم و یه جورایی وداع کردم با کشور پدریم.پدر؟؟؟هه چه پدری؟😏فقط اسمشو به دوش میکشید.متنفرم ازهمچین پدری که یه عمر براش مهم نبود پسرش چیکار میکنه؟چطور روزاشو میگذرونه؟😏 خیلی زود شب شد و راهی فرودگاه شدیم.مامان شال نازکی رو سرش انداخت و سوار هواپیما شدیم. دل کندن ازاین شهر و کشور آسون تر ازاونی بود که فکرشو میکردم.هواپیما از زمین کنده شد و لب من بعد دوسال به لبخند باز شد.😌 ✍ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🗓 امروز دوشنبه↯ ۷ خرداد ۱۳۹۷ ۱۲ رمضان ۱۴۳۹ ۲۸ مه ۲۰۱۸ ذکر روز : یـا ذَاݪـجَـݪاݪِ و اݪاِڪرامــ #حدیث_روز ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat
دعای روز دوازدهم ماه رمضان🗓 #اݪتمـاس_دعـا ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
تفسیر دعای روز دوازدهم ماه رمضان ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
💕~°•°~💞~°•°~💕 💓 💓 💕~°•°~💞~°•°~💕 ... . به نام خالق هر چه عشق... همسر مهربونم...💕 حلالم کن... که نتونستم خوشبختت کنم... همسر مهربون و عزیزم...💕 ای دل آرام...❤ هستی من...❤ ای زیباترین ترانه ی زندگی ام...💕 ای نازنین...❤ ازت میخوام باقیمونده ی عمر گرانقدرتو به تحصیل علم و ادامه‌ی زیبای زندگی بپردازی... من ازت راضی ام...❤ زیبای من...💕 خدانگهدارت...💔 (قسمتی از وصیتنامه شهید امین کریمی) . . بِسْمِ رَبِّ الْشُّهَدَاء امینم...❤ دلم مثه هوای زمستون گرفته و غم‌انگیزه...💔 عزیزترینم...❤ این روزا خیلی بهونتو میگیره...😢 این روزا تموم وجودم... حتی نوشته‌هام... خاطراتتو مرور ميكنه... هر وقت ازم دور میشدی... تا اومدنت لحظه‌ شماری میکردم و... هر وقت کنارم بودی...💕 ثانیه‌ها خیلی زود سپری میشدن...😪 و من دلگیر از زمان که چه زود میگذره... منی که تحمل یه لحظه دوریتو نداشتم...💔 حالا چطور دوریتو تحمل کنم...؟💔 . ... . عهدمونو که فراموش نکردی...؟ روز ازدواجمون گفتی: "پیمانمون ابدیه و... همیشه کنار هم میمونیم...💕" امینم...❤ این عهد رو تو با من بستی... خودت بذر امید و زندگی رو تو دلم گذاشتی... حالا تموم دلخوشیم... عهد و پیمان ابدی با توئه... هزار بار تو خودم شکستم... بغض کردم و نفس کم آوردم...💔 آروم جونم...❤ دلم خیلی هوای خنده‌هاتو کرده... دلم میخواد واسه یه لحظه دیدنت یا شنیدن صدات جون بدم... عزیزم...❤ دوسِت دارم...💕 و با هر تپش قلبم... دوست داشتنتو مرور میکنم...💕 (همسر شهيد،امين كريمی) Insta:eshq.alayhessalamمنبع ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#کلام_شهیـد از شما می خواهم ... برای ظهور امام عصر (عج)🌸 دعا ڪنید و امام خامنه‌ای را تنها نگذارید❌ و برای سلامتی ایشان دعا ڪنید. ولایـت فقیـه ثمره خون شهدا❣ است قدر آن را بدانید❗️ #شهید_سید_جاسم_نوری #شهادت_عراق1394 #سالروز_شهـادت ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رمــ شــهــادتـــ ــز
❤️💕❤️💕❤️ 💕❤️💕❤️💕 ❣💕❣💕❣ بـِسـمـِ رَبِّـــ اݪـشُّـهَـدا وَ اݪـصِّـدّیـقـیـن #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_د
❤️💕❤️💕❤️ 💕❤️💕❤️💕 ❣💕❣💕❣ بـِسـمـِ رَبِّـــ اݪـشُّـهَـدا وَ اݪـصِّـدّیـقـیـن تو هواپیما فقط فکرم درگیر زندگی جدیدم بود.دلم نمیخواست کم بیارم.چه توکار،چه تو زندگیم. هواپیما که نشست رو زمین🛬ایران کمربندمو باز کردم و هدفونمو انداختم دور گردنم.به تیپ مامان نگاه کردم.شلوار قهوه ای با یک مانتو کوتاه شیری و شال نازک سفید. باخودم گفتم یعنی تو ایران گیر نمیدن این شکلی بیای بیرون؟😐 شونه هامو بالا انداختم و همراه مامان ازهواپیما پیاده شدیم‌.چمدونامون رو تحویل گرفتیم و از سالن فرودگاه بیرون اومدیم.جلو فرودگاه پر بود از تاکسی های زرد رنگ 🚖که منتظر مسافر بودن. مامان یکیشو انتخاب کرد و سوار شد.راننده چمدون ها رو گذاشت صندوق عقب و پشت فرمون نشست. _خب کجاتشریف میبرین؟ مامان خیلی خلاصه جواب داد:ونک‌. راننده چشمی گفت و راه افتاد.زبان فارسیم به لطف مامان عالی بود اما خب غلط غلوط زیاد داشتم.😕 همه جای تهران برام عجیب بود.تصور من از ایران اینی نبود که می دیدم.یک شهر بزرگ و آلوده باماشین های بزرگ و کوچیک که مثل مور و ملخ ریخته بودن تو خیابونا.برج آزادی بزرگ که به نظرم هیچ جذابیتی نداشت‌دخترای مانتویی و جذاب،چیزی از دخترای فرانسه کم نداشتن فقط یک شال نیم وجبی انداخته بودن رو سرشون😐.پس حالا فهمیدم که تیپ مامان خیلیم بهتر از اوناست و کسی هم بهشون گیر نمیده.چراغ قرمزای🚦 خسته کننده و بازارای شلوغ.سرمو تکیه دادم به صندلی و چشامو بستم،چقدر خسته کننده‌. ماشین که نگه داشت پیاده شدیم و مامان پول راننده رو حساب کرد.چمدون به دست جلو عمارت بزرگی ایستاده بودیم‌.کم نمیاورد ازخونه پدریم.شایدم بزرگ تر بود. نمیدونستم اینجا کجاست.حوصله سوال و جوابم نداشتم.بریم ببینیم چه خبره.🙁 مامان زنگ رو زد و در بدون معطلی بازشد. رفتم داخل خونه.حیاط بزرگ و وسیعی که جون میداد توش مهمونی و پارتی راه بندازی‌.یک طرف حیاط استخر بود و طرف دیگه اش فضای سبز.دوتا ماشین مدل بالا هم گوشه حیاط پارک بود. دنبال مامان رفتم تا به در ورودی رسیدیم. درباز شد و خانم مسنی اومد بیرون.مامان رو بغل کرد و گفت:واااای شیرین،چقدر دلم برات تنگ شده بود دخترم.نمیدونی تو این سال های دوریت به ما چی گذشت!😢 خانم مسن که فهمیده بودم مادر مادرمه تیپ جوون پسندی زده بود.کت و دامن خاکستریش با موهای دودیش تناسب زیبایی داشت.چهره دل نشینی داشت و ازهمون اول جذبش شدم.🙂 بعد که از مامانم سیر شد،نگاهی به من انداخت و گفت:اومممم تو باید کارن باشی پسرم مگه نه؟؟ سری تکون دادم که جلو اومد و سفت بغلم کرد.داشتم خفه میشدم.☹️ زیرگوشم حسابی خوشحالی کرد. _ماشالله هزار ماشالله آقایی شدی برای خودت.چقدر دوست داشتم ببینمت پسرم.وای خدا باورم نمیشه نوه گلمو تو بغلم گرفتم. بعد که ولم کرد گفتم:سلام. خندید وگفت:وای ببخشید یادم رفت سلام به روی ماهت عزیزدلم.خب دیگه بیاین تو زود باشین سالار منتظرتونه. قیافم کج شد.سالار؟سالار دیگه کیه؟حتما بابابزرگه!هوف چه مزخرف. رفتیم تو و با راهنمایی های گرند مادر نشستیم رو مبل های سلطنتی.مامان،شالش رو درآورد و گفت:چرا انقدر خشک برخورد میکنی؟😒 پوزخند مسخره ای زدم😏 و گفتم:نیست شما ازشوق اشک جلو چشمات جمع شد. چشم غره ای به من رفت که یعنی بدش اومده ازحرفم. بابیخیالی پا روی پا انداختم که مادربزرگ اومد و همراهش دخترجوانی که برامون شربت آورد.بدون تشکر شربت رو برداشتم و یک جرعه نوشیدم. مامانبزرگ شروع کرد به حرف زدن:خب چه خبرا؟خوبین؟سفر راحت بود!؟ مامان جواب سوالای کلیشه ایش رو داد و منو راحت کرد😬 ✍ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🗓 امروز سه شنبه↯ ۸ خرداد ۱۳۹۷ ۱۳ رمضان ۱۴۳۹ ۲۹ مه ۲۰۱۸ ذکر روز : یـا اَرحَـمَــ اݪرّاحِـمـیــن #حدیث_روز ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat
دعای روز سیزدهم ماه رمضان 🗓 #اݪتمـاس_دعـا ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
تفسیر دعای روز سیزدهم ماه رمضان ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
#حاج_حسین_یکتا بچه ها بگردید یه #رفیق خدایی ❤️ پیدا کنید ڪ وسط میدون #مین💥 گناه دستمون رو بگیره... ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
رمــ شــهــادتـــ ــز
❤️💕❤️💕❤️ 💕❤️💕❤️💕 ❣💕❣💕❣ بـِسـمـِ رَبِّـــ اݪـشُّـهَـدا وَ اݪـصِّـدّیـقـیـن #رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_س
❤️💕❤️💕❤️ 💕❤️💕❤️💕 ❣💕❣💕❣ بـِسـمـِ رَبِّـــ اݪـشُّـهَـدا وَ اݪـصِّـدّیـقـیـن مادربزرگ رو کرد به من وگفت:خیلی خوشحالم که اینجایی کارن جان.خیلی منتظرت بودم و ذوق داشتم تنها نوه دختریم رو بعد ۲۹سال از نزدیک ببینم.همه اتاقم پر شده از عکسای بچگیت☺️فکر نمیکردم انقدر آقا و با وقارشده باشی.مطمئن باش پدربزرگت از دیدنت خیلی خوشحال میشه درست مثل من. بعدش هم خندید.من که اینطور حرف زدن رو بلد نبودم تنها به لبخندی اکتفا کردم😕.کاش زودتر این بابابزرگه بیاد مابریم استراحت کنیم بابا خسته شدم تو این دود و دم تهران. بالاخره خان سالار تشریفشون رو آوردن و همگی برای ادای احترام بلندشدیم. مردی حدودا۷۰ساله با موهای جوگندمی و کت شلوار رسمی‌،عصا به دست طرفمون اومد. اول مامان رو درآغوش گرفت و گفت:خوش اومدی دخترم.خیلی وقته منتظرتم. مامان هم لبخندی زد وگفت:ممنون آقاجون.دلم براتون تنگ شده بود. پس بگو..این بی احساسی رو از مادرم به ارث بردم😑اونوقت میگه چرا انقدر خشک رفتار میکنی.از شدت هیجان تو بغل باباش داره سکته میکنه هه‌.😏 خان سالار سمت من اومد و اول نگاهی به قدوبالام انداخت. سلامی کردم و دستمو دراز کردم . لبخند کوچکی کنج لبش شکل گرفت. _کارن کوچولو بالاخره اومدی. جلو اومد و بغلم کرد‌.اه متنفرم ازاین احوال پرسیای ایرانیا☹️😬.چه مدلشه آخه فرت و فرت همو بغل میکنن بعدشم ماچ و بوس راه میندازن؟ یکم که بغلم کرد،عقب رفت وگفت:آقایی شدی برای خودت‌‌. _مرسی دستشو گذاشت رو لبم و گفت:هیش..از امروز کلمات خارجی به دهنت نمیاد تو این خونه متوجهی؟ زیر بار حرف زور رفتن برام مشکل بود برای همین گفتم:سعی میکنم‌.😐 وقتی کنارم نشست حس خوبی نداشتم.به همه از بالا نگاه میکرد و فکر میکرد تو هرچیزی میتونه دخالت کنه.امامن اومدم اینجا تااین فکر مزخرفو ازسرش بیرون کنه.😌 بعد صحبتای عادی و تعارفات اجازه دادن بریم استراحت کنیم.اتاق من طبقه بالا بود برای همین کولمو برداشتم و با تشکر از پله ها بالا رفتم.جمعشون خشک و جدی بود و منم ازاین جمعا بیزار بودم. اتاق جمع و جوری بهم داده بودن که نصف اتاق خودمم نمیشد.یک تخت 🛏یک نفره سورمه ای با کمد و آینه دراور و یه قالیچه گرد وسط اتاق‌. کولمو انداختم کناری و رو تخت ولو شدم.دکمه های اول پیراهنمو باز کردم و دستامو زیر سرم گذاشتم. من امکان نداره اینجا زندگی کنم.از خونه ای که همه چیزش قانون داره بدم میاد.من به راحتی و ازاد بودن عادت کردم و هرگز این عادت رو ترک نمیکردم.باید با مامان حرف بزنم که بریم یک جای دیگه پیدا کنیم. اینطوری اگه اینجابمونیم ساعتای ورود و خروجمو با بابابزرگ باید هماهنگ کنم.😑😒 ✍ ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄ @ramze_shahadat ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄