eitaa logo
رنگ خدا
76.9هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
5.8هزار ویدیو
79 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/aB6V.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋🌱🦋 🔆احترام به برادر مسلمان 🌴سلمان فارسی می‌گوید: روزی خدمت پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم شرفیاب شدم، درحالی‌که حضرت بر تُشکی تکیه داده بود. وقتی من وارد شدم، پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلّم تشک را بر من قرار داد و فرمود: 🌴«ای سلمان! هر مسلمانی که برادر مسلمانش بر او وارد شود و او نیز تشک خود را برای احترام گذاردن به آن برادر مسلمان بدهد، خداوند او را می‌بخشد و از گناهانش می‌گذرد.» 📚(کحل البصر، ص 69 -تربیت اجتماعی، ص 147) ✨✨اسحاق بن عمّار گوید: «به امام صادق علیه‌السلام عرض کردم: مردی وارد مجلس می‌شود و انسان به احترامش به پا می‌خیزد، چطور است؟» 👈فرمود: «مکروه است؛ مگر آن مرد اهل دین باشد.» 📚(بحار، ج 75، ص 466 -تفسیر معین) 🔻@range_khodaa🔻
. ✅ دیده گر بینا بود ... آیت الله مجتهدی تهرانی (ره): تاجری در تیمچه🏦 آتش گرفت و همه اش سوخت. شخصی به من گفت: روز قبل از آتش سوزی من آنجا بودم، سیدی از اولاد پیغمبر (ص) داشت. پول می خواست و آنها این سید را مسخره کردند، پول که او را ندادند، هیچ، اش هم کردند. فردا دکان همان مغازه آتش گرفت.⚠️ 💚 آن قدر گرم است بازار مکافات عمل 💚 دیده گر بینا بود هر روز، روز محشر است 🔻@range_khodaa🔻
هدایت شده از  طریق المهدی
💠 زائرین در شهر مقدس قم 👈 از عید قربان تا عید بزرگ غدیر 📲 پس از رسیدن به شهر قم، جهت دریافت آدرس محل اسکان به حساب زیر در پیام‌رسان ایتا پیام دهید: @Ali_yavar1 @ali_yavar2 شبانه روز پاسخگوی زائرین بانوی کرامت هستیم🌺 به عملیات‌بزرگ‌غدیر بپیوندیم @ghadir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مناجات زیبا با ارواحنا فداه.. 🎙استاد پناهیان 🔻@range_khodaa🔻
رنگ خدا
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت پنجاه و هشتم : دو برادر ✔️ راوی : علی صادقی 🔸براي مراسم ختم شهيد شهباز
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت پنجاه و نهم : سلاح کمری ( ۱ ) ✔️ راوی : امیر منجر آخرين روزهاي سال 1360 بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شدیم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد. روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بی فايده بود. گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم، اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. بعد پيگيري كرد و فهميد سلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. یک هفته قبل هم محمد برگشته تهران، آمديم تهران، سراغ آدرس محمد، اما گفتند: از اينجا رفته، برگشته روستاي خودشان به نام كوهپايه در مسير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل سلاح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. صبح زود رسيديم، هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم؟! گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان ميده. كمي داخل روستا دور زدیم. پيرزني داشت به سمت خانه اش ميرفت. او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه ميكرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر... پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: سلام جانم، دنبال كسي میگردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو میشناسي؟! پيرزن گفت: کدوم محمد!؟ ابراهيم جواب داد: همان كه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله. پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم. پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حسابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد. بعد گفت: محمد نوه من است، در خانه من زندگي میكند، اما الان رفته شهر، تا شب هم بر نميگردد. ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! ابراهيم ادامه داد: اسلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الآن هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي. پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر! ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن، ما زياد مزاحم نميشيم. پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد: وسايل محمد توي اين گنجه است، چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا، حالا خودتان قفلش را باز كنيد. ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست! پيرزن گفت: اگر میتوانستم خودم بازش میكردم، بعد رفت و پيچ گوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم. دَر گنجه كه باز شد اسلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟ پيرزن جواب داد: سرباز اسلام دروغ نميگه، شما با اين چهره نوراني مگه ميشه دروغ بگيد؟! از آنجا راه افتاديم، آمديم به سمت تهران. در مسير كمربندي اصفهان چشمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون میكرد؟ گفت: آقاي مداح رو میگي؟ گفتم: آره، شده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. گفت: خُب بريم ديدنش. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم  👉 🔻@range_khodaa🔻
خــ💞ــداوندا بنام تو که زیباترین نامهاست روزمان را آغاز میکنیم روزی که با نام ویاد تو باشد سراسر شادی است سراسر عشق ومهربانی و سراسر خیر و برکت است الهی به امید تو 🔻@range_khodaa🔻
💎امام حسن عسگری علیه السلام: چه بد بنده ای است بنده ای که دو رو و دو زبان باشد 📗گزینه تحف العقول،ح ۲۷۹ 🔻@range_khodaa🔻
🍃 بشر بدون دین ⚠️ علم ترقی کرده و انسانیت تنزل ... 🔻@range_khodaa🔻
7.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️برکات عالم رو میخوای؟ این کلیپ رو ببین! 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام دارستانی 🔻@range_khodaa🔻
💐 🍃 💐 🍃 💐 🍃 💐 🍃 💕 قلب‌ها را از کینه پاک کنیم ... روزی لقمان به فرزندش گفت : « از فردا یک کیسه با خودت بیاور و در آن به تعداد آدم‌هایی که دوست نداری و از آنان بدت می‌آید پیاز قرار بده » روز بعد فرزند همین کار را انجام داد و لقمان گفت : « هرجا که می‌روی این کیسه را با خود حمل کن » فرزنش بعد از چند روز خسته شد و به او شکایت برد که پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و این بوی تعفن مرا را اذیت می‌کند. لقمان پاسخ داد : « این شبیه وضعیتی است که تو کینه دیگران را در دل نگه داری . این کینه ، قلب و دلت را فاسد می‌کند و بیشتر از همه خودت را اذیت خواهد کرد ... 🔻@range_khodaa🔻
✨﷽✨ ✅به چشمانمان باید شک کنیم... ✍«ابوبصیر» می‏گوید: با امام باقر به مسجد مدینه وارد شدیم. مردم در رفت و آمد بودند. امام به من فرمود: «از مردم بپرس آیا مرا می‏ بینند؟» از هر که پرسیدم آیا ابوجعفر را دیده‏ ای؟ پاسخ منفی شنیدم، در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود. در این هنگام یکی از دوستان حقیقی آن حضرت‏ «ابوهارون‏» که نابینا بود به مسجد آمد. امام فرمود: «از او نیز بپرس.» از ابوهارون پرسیدم: آیا ابوجعفر را دیدی؟ فورا پاسخ داد: مگر کنار تو نایستاده است؟ گفتم: از کجا دریافتی؟ گفت: چگونه ندانم در حالیکه او نور درخشنده‏ ای است. 📚 بحار الانوار، ج 46، ص 243؛ 🔺 و اما... چرا چشمان ما نمیبیند اماممان را؟ چرا گوشهای ما نمیشنوند صدای (هل من ناصر) او را؟ فقط بگذریم و گذر کنیم از سالهای عمرمان و او را نبینیم جز این انتظاری نمیرود... این که امام زمان عج رو نمی‌بینیم باید به چشمامون شک کنیم از بس داریم باهاش گناه می‌بینیم 😔 🔻@range_khodaa🔻