#سیره_اخلاقی_امام_حسین_ع
⇦ تواضع و فریادرسی
← نمونه هایی از تواضع و فریادرسی امام حسین (ع)
←← مورد دوم
اباذر، غلامی داشت به نام «جون» که از نظر نژادی از سیاه پوستان آفریقا به شمار میآمد. وی مانند اربابش عاشق امام حسین، و در صفا و وفا کم نظیر بود. بالاخره در کربلا حاضر شد و آماده جانبازی و فداکاری گردید!
امام حسین علیهالسّلام از او خواست خودش را به کشتن ندهد؛ ولی او گفت: ای پسر پیامبر! من ...
● مجلسی، بحارالانوار، ج۴۵، ص۲۲.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#السلام_علیک_یا_اصحاب_الحسین_ع
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_129
ــ پیش خودتون باشه.
تربت کربلاست، اگه مابین ذکر گفتن، فقط بچرخونی و چیزی نگی هم، براتون ذکر حساب می کنند.
خندیدوگفت:
– پس دیجیتالیه.
سرم را تکان دادم و گفتم:
– یه همچین چیزایی.
موقعی که سجاده را می گذاشتم توی کمد، یادم افتاد هدیه ایی که آرش به من داده بود را همانجا گذاشتهام.
نایلونی که هدیه داخلش بود را بیرون آوردم و رو به آرش گفتم:
–میشه این رو برام نصبش کنید رو دیوار.
وقتی قاب سیلور، با گل های طلایی را نشانش دادم، لبخندی زدو گفت:
–فکر کردم انداختیش دور.
ــ راستش گذاشته بودم کنار تا بهتون برگردونم، ولی قسمت چیز دیگه ایی بود.
جا کلیدی قلبی را هم روی کلید کمدم نصب کردم و گفتم:
– اینجا هر روز می بینمش.
قاب را از من گرفت وپشتش را نگاه کردو گفت:
–اگه یه میخ کوچیک با یه چکش بیاری حله.
از اتاق بیرون رفتم وازاسراپرسیدم:
–چکش و میخ کجاست؟ چون او معمولا این جور کارهارا انجام می داد. به دقیقه نکشید که برایم آوردو باخنده گفت:
– می ذاشتی این بدبخت روز اولی با خاطره خوش بره خونشون. یه امروز رو ازش کار نمی کشیدی، آخه چه زود خودت رو نشون می دی.
چشمکی بهش زدم وگفتم:
–باید گربه رو دم حجله کشت.
میخ و چکش را به طرفم گرفت و گفت:
– حالا که داری ازش سو استفاده می کنی، بگو پرده اتاق رو هم در بیاره، یه دستی هم به شیشه ی اتاق بکشه.
با چشم های گردشده نگاهش کردم ونچ نچی کردم و گفتم:
– به من می گی سو استفاده چی؟ خودت که آخر استسمار گری، خدا به داد شوهرت برسه.
خندیدو گفت:
–پس چی، آدم رو، می زنه حداقل ارزشش رو داشته باشه، اون تابلو رو منم می زدم دیگه ،حالا آقا دومادو انداختی تو زحمت که چی بشه.
مامان اسرا را صدا کردوگفت:
– اگه گذاشتی بره دنبال کارش.
وارد اتاق که شدم دیدم آرش وسایل روی میز را مرتب کرده و نگاهشان می کند.
بادیدنم، اشاره ایی به لاک های رنگا رنگی که روی میز بودکردو گفت:
–مگه از این جور چیزها هم استفاده می کنی؟
ــ بله، خیلی کم. مگه اشکالی داره؟
ــ نه، آخه هیچ وقت ناخن هات رو رنگی ندیدم.
ــ آهان منظورتون بیرون از خونس؟
ــ آره دیگه.
ــ نه اصلا. فقط توی خونه، گاهی واسه دل خودم.
میخ رو گرفت و گفت:
– بگید کجا نصبش کنم.
تابلویی که آقای معصومی برایم نوشته بود را از روی دیوار برداشتم و گفتم:
–اینجا لطفا.
با تعجب گفت:
–چرا برداشتید؟
تابلو را داخل همان نایلونی که تابلوی گلهارا از آن درآورده بودم گذاشتم و گفتم:
– حالا بعدا یه جا براش پیدا می کنم.
نگاهی به جای خالی تابلو انداخت و گفت:
–پس دیگه نیازی به میخ و چکش نیست. بعد تابلوی گلهارا همانجا آویزان کرد.
اسرا و مامان شام رو بر خلاف همیشه روی میزچیدند و هر بار که می رفتم کمکشان مامان می گفت:
–تو برو پیش آرش بشین.
وقتی دور میز نشستیم و خواستیم غذا را شروع کنیم، اولش مثل همیشه کمی نمک دریا چشیدیم، برای آرش هم جالب بودو بعد از این که مامان برایش دلیلش را توضیح داد، دلش خواست که امتحان کنه.
مامان سوپو قیمه بادمجان درست کرده بود. به همان سبک و سیاق خودش، آرش اول از رنگ غذاها تعجب کرده بود، ولی وقتی امتحانشان کرد مدام می خوردو از دست پخت مامان تعریف می کرد.
وسط های غذا خوردن بودیم که آرش آرام زیر گوشم گفت:
– فکر کنم آب یادتون رفته.
بلند شدم و برایش بطری آب با لیوان آوردم و گفتم:
– ببخشید، ما چون بین غذا آب نمی خوریم، یادمون میره واسه مهمونامونم آب بزاریم سر سفره.
وقتی آرش دلیلش را پرسید، مادر هم عذر خواهی کرد که حواسش نبوده آب بیاورد، بعدهم مضرات آب خوردن بین غذارا برایش توضیح داد.
بعد از شام بلند شدم و میز را جمع کردم آرش هم به کمکم امد. بعد هم در شستن و خشک کردن ظرف ها و همراهیم کرد. اصرارهای مادر هم برای این که آرش برود و بنشیند و تاثیری نداشت.
آرش گاهی با اسرا هم کلام میشد ولی اسرا خیلی کوتاه و مختصر جواب می داد.
آرش چشمکی به من زدوآروم گفت:
–برعکس خودت، خواهرت زیاد زبون دار نیست ها.
از حرفش زدم زیر خنده و گفتم:
–بهتون قول میدم به هفته نکشیده از حرفتون پشیمون می شید.
او هم خندیدو گفت:
–آهان، پس الان داره ملاحظه ام رو می کنه.
بعد پیش خودم فکر کردم، من کی پر حرفی کردم، یا زبون دار بودم که آرش این حرف را زده.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان
ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_130
هنوز کارهایم کامل تمام نشده بود که مادر آرام کنار گوشم گفت:
–شما برید بشینید. زشته روز اولی همش تو آشپزخونس.
وقتی روی مبل داخل سالن نشستیم، آرش گفت:
–میشه بریم بیرون کمی قدم بزنیم؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و گفتم:
–صبرکنید آماده بشم.
به چند دقیقه نکشید که با هم خیابانهای اطراف خانه را قدم زنان طی میکردیم.
آرش دستم را گرفت و عاشقانه نگاهم کرد و گفت:
هنوز باورم نمیشه، مال من شدی.
بعد نفس عمیقی کشید.
–یه مدت سریه کلاسی میرفتم که در مورد قانون جذب و این چیزها بحث بود.
استاد اون کلاس میگفت، توی زندگی هر انرژی خوب یا بدی رو که بفرستید، همون رو دریافت می کنید و در مورد هر کسی اگر مثبت فکر کنید باعث رفتار خوب شما با اون میشه. همینطور برعکسش.
هر چی فکر میکنم قبل از اون ماجرای جزوه هیچ فکری در مورد تو نکرده بودم. نمیدونم چطور با یک نگاه به طرفت کشیده شدم. من اصلا به دخترهایی هم تیپ تو هیچ وقت فکر نکرده بودم، یعنی حتی تو رو سرکلاس ندیده بودم قبل از این که سارا بهت جزوهام رو بده. چطور به طرفت کشیده شدم.
چون قانون جذب میگه انسان هر چیزی رو که دوست داشته باشه با فکر کردن بهش میتونه به دست بیارتش. ولی در مورد تو همه چی یهویی به وجود امد. وقتی برای اولین باردیدمت کشش عجیبی به سمتت پیدا کردم. در حال که قبلش هیچ وقت از کائنات نخواسته بودمت. تو قانون جذب رو به هم ریختی راحیل. دیگه به این قانون اعتماد ندارم. خوشحالم که در مورد تو قانون جذب عمل نکرد.
بعد دستم را به طرف لبهایش بردو خواست ببوسد. آرام دستم را کشیدم و گفتم:
– اینجا خیابونه.
دوباره دستم را گرفت و گفت:
– بر طبق قانون جذب وقتی آدم احساس خوبی داره، اون موقع بهترین لحظات زندگیشه.
فکر میکنم من الان اون لحظه از زندگیم رو طی میکنم.
تو چی راحیل؟ مثل من اون حس خوب رو داری؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم و او ادامه داد:
–اگه اینطوره، پس چطور در هر شرایطی حواست به... به... مثلا به اذان گوشیت هست. چرا هیچ خوشی باعث نمیشه ازیادت بره که بهش بیتوجه باشی؟
با تعجب نگاهش کردم و کمی فکر کردم که چه بگویم. پرسیدم:
–استادتون چطور آدمی بود؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–خوب بود. اکثراخیلی شادو شارژ بود.
–چه خوب، یعنی اعتقادی نداشت تو این دنیا رنج و سختی هم هست؟
–چرا؟ ولی میگفت با فکرهای خوب افکار منفی از بین میره.
–خب منظورش از اون افکار خوب چی بود؟
–فکر کردن به خوشیهای زندگی دیگه، که توی هر آدمی فرق میکنه، مثلا یکی وقتی به پولدار شدن فکر میکنه خوشه، یا کسی که به عشقش نرسیده، فکر کنه که رسیده، خوشه.
اصلا همین فکر کردن هم برای رسیدن بهش کمک میکنه و باعث شادیش میشه.
–به نظرم قانون جذبی که تو میگی خوبه ولی تک بعدیه.
چیزهایی که استادت گفته لذتهای زودگذره که انسان بالاخره ازشون خسته میشه.
آدمها از همهی این چیزهایی که گفتی بالاخره خسته میشن. اینا چیزای کمیه.
مامان همیشه میگه لذتهایی هست که آخر نداره و برای رسیدن بهشون باید یه رنجهایی بکشیم.
که همون رنجها هم خودش یه جورایی لذت داره.
متعحب نگاهم کردو پرسید:
– چطوری؟
–مامان میگه مثلا کسی که حواسش به حجابش هست، از همسرش لذت بیشتری میبره.
میگه حجاب داشتن یه رنج کوچیکه، که باعث یه لذت بزرگ میشه.
ولی به نظر من حجاب رنج نیست.
آرش نفسش را بیرون دادو گفت:
–مامانت چقدر سختش کرده. فکر نکنم اینجوریام باشه.
–خب میشه از همین نمازی که پرسیدی شروع کرد. من در هر شرایطی یادم نمیره که نمازبخونم. چرا؟
لبخند زدو گفت:
–اینو که من پرسیدم، تازه برام عجیب تر اون موضوع مهریته، فکر نمیکنی زیادی...مکثی کردو لبهایش را بیرون دادو نگاه با مزهایی بهم انداخت و لبخند زد.
–چیه؟ میترسی حرفت رو بزنی؟ تازه یادم نرفته ها اون روز قرار بود بگی داییم بهت چی گفته، ولی زدی زیر حرفت.
–راستش اون روز از گفتن موضوع مهریت اونقدر غافلگیر شدم که کلا نشد جوابت رو بدم.
داییت اولش یه سری بازجویی کرد و بعد نتیجهی تحقیقاتش رو که در مورد من انجام داده بود رو گفت، آخرشم توصیه هایی در مورد تو بهم کرد. تنها چیزی که لازم باشه بهت بگم این که ازم قول گرفت، هیچ وقت مجبورت نکنم کاری روکه دوست نداری رو انجام بدی. منم بهش این قول رو دادم.
بینمان سکوت شد من در فکر قولی بودم که دایی از آرش گرفته بود. میدانستم دایی هم خیلی نگران آیندهی من است. ولی هیچ وقت از تحقیقاتی که کرده بود، چیزی بهم بروز نداده بود.
آرش نگاهم کردو گفت:
–راستش اولش وقتی جریان مهریهات رو ازت شنیدم، بیشتر از این که برام عجیب باشه حسودیم شد و ناراحت شدم.
باتعجب پرسیدم:
–واقعا؟ آخه چرا؟
–برای این که زمانی که من دارم بال بال میزنم که همه چی رو جور کنم که ما به هم برسیم، تو به فکر چیز دیگه ایی هستی.
راحیل، تو واقعا بهم علاقه داری؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐شب ها آرامشی دارند✨
⭐از جنس خدا✨
⭐پروردگارت همواره
⭐با تو همراه است✨
⭐امشب از همان شبهاییست
⭐که برایت یک شب بخیر✨
⭐خدایی آرزو کردم✨
#شبتون_بخیر_
@ranggarang
« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ »
اللّهمَّ عَجَّل لِوَلیّکَ الفَرَج
اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله)
🌻#سلام_امام_زمانم🌻
ای که فصل آمدنت ،
زیباترین فصل زندگانی است
وحضورت، گویاترین پیام آشنایی؛
ای که باب خدایی و واسطه فیض ،
دریای رحمتی و بی کران مهر.
مارا دریاب..
سلام_صبحگاهی
❖السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه✋
❖اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
❖اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
❖اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
❖اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
❖اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
❖ اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَالرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
❤️امام_زمان
@ranggarang
#حدیث_نور
✨پیامبر اکرم حضرت محمد (ص) فرمودند:
فاطمه پاره وجود من است، هر که او را بیازارد مرا آزار داده و هر که او را خوشحال کند مرا خوشحال کرده است.✨
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امام علی(ع)
خداوند در وجود فرشتگان شعور بدون شهوت
در وجود حیوانات شهوت بدون شعور
و در وجود انسان هر دو را ترکیب نمود
کسی که شعورش بر شهوتش تیره شود از فرشتگان برتر است
و کسی که شهوتش بر شعورش غلبه کند از حیوانات بدتر است ..
@ranggarang
🌸مي گويند ؛
خدوند داستان ابليس را تعريف کرد ،
تا بداني که نمي شود به عبادتت ،
به تقربت و به جايگاهت اطمينان کني!
خدا هيچ تعهدي براي آنکه
تو هماني که هستي بماني ، نداده است
شايد به همين دليل است که
سفارش شده وقتي حال خوبي داري
و مي خواهي دعا کني ،
يادت نرود عافيت و عاقبت بخيري بطلبی
پس به خوب بودنت مغرور نشو
که شيطان روزي مقرّب درگاه الهی بود
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اظهارات شنیدنی حمزه غالبی، تحلیلگر سیاسی مقیم پاریس:
🔺این هنر آقای خامنهای است که قدرت بازدارندگی کشور را در برابر دشمن، علیرغم تحریمهای بیسابقه بالا برده و هزینۀ جنگ با ایران را افزایش داده است.
#آنتی_فتنه
#نکته_بصیرتی
@ranggarang
🔹گریه های غم انگیز پدر شهید نیلفروشان در کنار تابوت پسر شهیدش..💔
#شهید_نیلفروشان
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نابودی_اسراییل
💙کاری از معلم گرانقدر سرکار خانــم دانش
از دزفول که در حال رسانه ای شدن هست
🔶 ایــن حرکـت یـک کــار تمیــز فرهنگـــی و
ارزشمند است که تاثیر بسیار زیادی در انتقال
مفاهیم انقلابی به نسل های آینده دارد.
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #عاقبت_بخیری
🔸اگر میخواهید عاقبت بخیر شوید، این دعا را زیاد بخوانید:
اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ الْعَفْوَ وَ الْعَافِیَةَ وَ الْمُعَافَاةَ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ
🔸استاد مسعود عالی
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟠 در هر موضوعی دیدید شیطان وسوسه میکند بدانید همانجا گنج است!
(دستورالعمل بسیار زیبا و بجا برای مقابله با شیطان)
☘استاد #عالی
@ranggarang
شاخشمشاد_۲۰۲۳_۰۱_۲۴_۱۰_۵۲_۳۲_۳۳۰.mp3
4.74M
#علیرضاافتخارے
اۍگلِنازِمن...
@ranggarang
شاهزاده ای در خدمت
قسمت بیست و ششم🎬:
سلمان که هنوز چند قدمی تا درب خانهٔ پیامبر داشت ، برگشت و رو به دو همراهش ، در حالیکه دور تا دور مسجد را نشان می داد گفت : زمانی که پیامبر به یثرب مهاجرت کرد و بنای این مسجد را گذاشتند، بسیاری از مسلمانان خانه هایشان را دور تا دور این مسجد بنا کردند و از هر خانه دربی به مسجد باز بود ، تا اینکه یک روز به امر پیامبر که بی شک ایشان از طرف پروردگار مأموریت می گرفت ، تمام درب هایی را که به مسجد باز میشدند، بستند، جزء دو درب ،یکی خانهٔ خود پیامبر و یکی خانهٔ علی...
برخی از مسلمانان با اصرار زیاد، دوست داشتند، حتی اگر شده روزنه ای کوچک رو به مسجد از خانهٔ آنها، باز باشد که پیامبر اجازه نداد و فرمودند:خداوند خوابیدن کسی جز علی و فرزندانش را در خانهٔ خودش و مسجد، نهی کرده...
وقتی آن مرد عرب حرف میزد ، میمون با تمام وجود برتری علی و فرزندانش را بر دیگر مسلمانان حس کرد ، چون علی زادهٔ کعبه بود و خداوند باز هم میلش بود که علی همیشه ساکن خانه اش باشد ، اگر فرد بصیری می بود ،از همین حکم ، عظمت علی را با جان و دل و عقل و منطق حس می کرد.
سلمان که سخنش تمام شد و به راه افتاد و بعد از برداشتن چند قدمی جلوی دربی چوبی ایستاد.
دل درون سینهٔ میمونه به تپش افتاده بود ، او باور نداشت که اکنون می خواهد قدم به خانهٔ پیامبر خدا بگذارد...خداوندی که تازه چند وقتی بود به وجودش پی برده بود...او در ذهنش قصرهای با شکوه خودشان و قصر زیبای نجاشی نقش بسته بود ، اما ورودی خانهٔ پیامبر که در حقیقت، پادشاه عالم بود ،با آن قصرهایی که دیده و در آنجا زندگی کرده بود ، بسیار فرق داشت.
با باز شدن درب خانهٔ پیامبر، مرد جوان حبشی خود را کنار کشید و آرام کنار گوش میمونه گفت : از امروز تا هر وقت که در مدینه باشی ،من هم هستم ، در اطرافت خواهم بود ،هر وقت امری بود مرا بخوان که سر از پا نشناخته به خدمتتان میرسم.
میمونه که این حرف مرد حبشی مانند یک شوخی بود ، آرام زیر لب گفت : کنیزی که خدمتکار دارد و لبخند ریزی زد و همراه مرد عرب که حالا می دانست نامش سلمان است و با یاالله یاالله او وارد خانهٔ پیامبر شدند...
میمونه نگاهش را از دیوارهای گِلی گرفت و به حیاط خاکی و اتاقهای ساده و بدون زینت روبه رو دوخت..
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@ranggarang