#کوروش
«روز کوروش»
#قسمت_شانزدهم 🎬:
با پرده های حریر آبی رنگ که از حلقه هایی از جنس نقره بر همه جا آویزان شده بود، فضای قصر زیبا تر از همیشه بود ، تخت هایی از طلا و نقره در سرتاسر قصر و حیاط بزرگ و باصفای آن گذاشته شده بود که هر کس به فراخور مقامش روی آنها جلوس می کرد، در مقابل هر تخت میزهای چوبی بزرگ وکنده کاری شده ای قرار داشت که روی آنها مملو از خوراکی های رنگ و وارنگ بود و در این جشن پادشاه دستور داده بود تا بهترین خوراکی ها، نوشیدنی ها و شراب ها را حاضر کنند و هر کس هر چه می خواست از آنها تناول می کرد.
ملکه وشتی هم با لباسی آبی به رنگ آسمان که چونان خورشید میدرخشید و کل لباس با پولک های آبی رنگ پوشیده شده بود و زیبایی خاصی به زیباترین زن پارسی میداد در تالار مخصوص خودش، مشغول خوش و بش با میهمانانی بود که هر کدام از جایی از دیار ایران به شوش آمده بودند.
مردخای، در حالیکه لباس بلند و زرد رنگی که سر آستین و یقه اش زر دوزی شده بود برتن داشت وارد قصر شد و شراب های سفارشی را به دربار برد وکوزه ای را در بغل گرفته بود، با همان کوزه وارد تالار سلطنتی شد و پیش رفت و جلوی خشایار شاه ایستاد، کوزه را به طرف شاه داد و گفت: پادشاها! این هم همان شراب خاصی که فقط نوشیدنی شاهان است و بس...
خشایار شاه با خنده جام دستش را به سمت او داد و گفت: جام را پر نما تا ببینم چه تحفه ایست این شراب...
مردخای همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود شروع به ریختن شراب در جام کرد
جام لبریز شد، خشایار شاه نگاهی به رنگ قرمز آن کرد و گفت: خودت اولین جرعه از آن را بنوش تا مطمئن شوم سالم است.
مردخای چشمی گفت و جامی از روی میز برداشت وکمی شراب در ان ریخت و یک نفس سرکشید.
خشایارشاه لبخندی زد و جام شراب را به دهانش نزدیک کرد، اول ان را مزه مزه کرد و همانطور که سرش را تکان میداد گفت: طعمش با شراب های دیگر فرق می کند، مانند انها گس و تلخ نیست، شیرین است و..
و باز هم خواست...
چندین جام پشت سر هم نوشید و مدام و بدون دلیل قهقه سر میداد، مرد خای که منتظر این لحظه بود، خودش را جلو کشید و سرش را نزدیک شاه اورد وگفت: چیزی می خواهید سرورم؟!
خشایار شاه که چشمانش دو دو میزد با نگاهی به صورت مردخای فهمید همان شخصی است که برایش تحفه آورده، دستی به صورت بدون موی او کشید و گفت : یادمان باشد تو را از درجه سربازی ترفیع دهیم حقا که هدیه خوبی آوردی، جامی دیگر برایمان بریز..
مردخای همانطور که مشغول ریختن بود گفت: جام شراب ناب را باید در کنار کنیزکان زیبا روی نوش جان کرد، اگر بخواهید دخترکانی پری روی برایتان مهیا کنیم..
خشایار شاه قهقهٔ بلندی زد و گفت: با وجود زن زیبایی چون وشتی مرا چه نیاز به کنیزکان خوب روی؟! وشتی من، رویش به مانند آفتاب می ماند و تنش چون برف سپید و چون حریر نرم، موهای بلند و نرمش بوی بهشت می دهد و شرابی ست ناب برای دل زیبا پسندمان...
مردخای که تیرش را به سنگ میدید و نقشه ای را که کشیده بود تا برادر زاده اش را امشب به خوابگاه پادشاه بفرستد نقش بر آب میدید، با لکنت گفت: خوشا به سعادتتان ما که در عمرمان از دیدن زنان زیبا محروم بوده ایم...
با این حرف مرد خای انگار چیزی در ذهن خشایار شاه جرقه زد، صاف سرجایش نشست و گفت: قاصد ...قاصدی را بیاورید تا دستوری برای ملکه دهیم...هم اینک...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@ranggarang
#شیطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_شانزدهم🎬:
ترانه خسته از روزی پر از مشغله روی تختش دراز کشید که صدای گوشی اش بلند شد، گوشی را برداشت و با بی حالی نیم خیز شد و تا چشمش به اسم شراره افتاد دکمه وصل تماس را لمس کرد و سپس سرش را روی متکا گذاشت و در حالیکه با موهای شرابی رنگش بازی می کرد گفت: سلام سلام خانم خانم...خوشگل خانما چی شد که یاد ما کردی؟!
صدای هراسان شراره توی گوشی پیچید: ترانه به کمکت احتیاج دارم، میشه کمکم کنی؟ شرایطم اضطراری هست..
ترانه که خوب شراره را می شناخت، مثل فنر روی تخت نشست و گفت: چی شده؟ باز روح الله چکار کرده؟ هنوز نتونستی از پس فاطمه بر بیای؟!
شراره اوفی کرد و گفت: وشوشه برام خبرای بد میاره..حرفهای روح الله و فاطمه داره جگرم را آتیش میزنه، وشوشه خبر آورده که برام نقشه کشیدن، میخوان منو کله پا کنن...اما روح الله اصلا به روی خودش نمیاره که همدست با اون زن دست و پاچلفتیش شده...انگار سحر محبت من کارگر نبوده...
ترانه زد زیر خنده وگفت: اونا نمی دونن با کی طرف هستن، تورو خود ابلیس هم نمی تونه کله پا کنه....چرا غصه میخوری؟ حالا چه کاری از دست من برمیاد؟!
شراره طوری وانمود کرد که گریه می کند و گفت: من نمی دونم چی میشه، با هزار زحمت روح الله را میکشم طرف خودم، منتها پیش اون زنیکه که میره انگار همه چی دود میشه هوا، الانم میخوان با زنش برن تبریز و فردا هم میخوان کارای طلاق منو بکنن، ترانه زورم به سر روح الله نمیرسه، من میخوام فاطمه را از این زندگی محو کنم و به کمک تو و موکلت احتیاج دارم. می خوام به موکلت بگی کمکم کنه...
ترانه با تعجب گفت: شراره من که میدونم تو قوی ترین موکل را داری اصلا به نوعی دختر ابلیس محسوب میشی، موکل من در مقابل موکل تو هیچی محسوب نمیشه، برای چی من باید این کار را کنم؟!
شراره اوفی کرد و گفت: چرا اینقدر خنگی، روح الله معمم هست درس دین خونده، بالاخره دیر یا زود میفهمه که سحر شده و اگر بخواد بفهمه از طرف کی شده و کی به فاطمه حمله کرده، می خوام نتونم رد یابی بشم، می خوام با موکل تو گیج بشه، وقتی بفهمه و از طریق موکل به تو برسه، تورو نمیشناسه و سوءظنش نسبت به من از بین میره...
ترانه خنده ریزی کرد و گفت: عجب زبلی هستی هااا، به اینجاش فکر نکردم، اما متاسفانه نمی تونم به موکلم امر کنم؟!
شراره با تعجب گفت: برای چی؟!
ترانه اوفی کرد و گفت: آخه طبق قراری که با موکلم کردم من باید باعث جدایی حداقل شش زن از شوهرش بشم که تا حالا فقط دوتاش محقق شده و خودت بهتر میدونی این موکلین اجنه تا به عهدت وفا نکنی، بهت خدمت نمی کنن..
شراره که مستاصل شده بود گفت: چرت نگو...خودت خوب میدونی که راه های دیگه ای هم برای امر کردن به موکل وجود داره...کافیه بدنت نجس باشه...جُنب از حرام بشی..سه سوته کارت را انجام میده..
ترانه که خوب میدونست حق با شراره هست گفت: ببین الان دم غروب هست حالش نیست، چشم فردا برات ردیفش میکنم، فقط به موکل بگم فاطمه را به سمت خودکشی سوق بده؟!
شراره لبخندی شیطانی روی لبش نشست و گفت : آره، موکلت تلاش کنه که خودکشی تقویت بشه تو ذهنش، منم از اینور یه کاری میکنم که کار زودتر و سریع تر پیش بره، باید فاطمه را با پیامام دقمرگ کنم و از همه طرف تحت فشارش قرار بدم...
و با این حرف دوطرف خنده بلند و شیطانی سردادند..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
#شطان_شناسی
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_شانزدهم 🎬:
زینب تشک خوابش را در کنار سجادهٔ پدر پهن کرد، همانطور که به توصیه پدرش متکا را رو به قبله می گذاشت تا بخوابد گفت: بابا! طوری شده که دیگه میترسم بخوابم، توی خواب مدام سایه های سیاه دنبالم میکنن، موهام را می کشن، با چنگالهاشون بهم حمله میکنن و تا بیدار میشم واقعا حضورشون را توی خونه حس می کنم و اون ترس بیشتر و بیشتر میشه، زینب روی تشک دراز کشید و زیر لب گفت: گاهی آرزو می کنم کاش به دنیا نیومده بودم.
روح الله که قلبش از شنیدن این حرف آتش گرفته بود ، خودش را کمی جلوکشید، دست سرد زینب را توی دستش گرفت و گفت: دختربابا! چیزی برای ترسیدن وجود نداره، فراموش نکن ما انسانیم، اشرف مخلوقاتیم و اومدیم به این دنیا تا ثابت کنیم ما برگزیدگان خداییم، تا ثابت کنیم که قدرت روحی ما برگرفته از روح خداست و خیلی راحت میتونیم با توکل به خدا، شیاطین را شکست بدیم.
زینب دست گرم پدر را در آغوش گرفت و همانطور که بوسه ای از اون میچید گفت: چقدر الان احساس آرامش می کنم، مثل آرامشی که فقط سر نماز به من دست میده و با زدن این حرف چشمانش را بست و بر خلاف همیشه خیلی زود به خواب رفت.
روح الله قران را برداشت کنار زینب نشست و شروع به تلاوت آیات قران نمود و هراز گاهی ،نگاهی به زینب می کرد و خیلی عجیب بود، انگار زینب کابوس نمی دید و در خواب به جای جیغ کشیدن، لبخند میزد..
تالاری بزرگ و زیبا با سنگ های مرمر سفید و درخشان که سقف آن آسمان آبی زیبا بود، بوی خوشی که تا به حال نمونه اش را نشنیده بود به مشام زینب می رسید، گوشهٔ تالار که کف و دیوارش میدرخشید،انگار باغچه ای پر از گل های محمدی بود، زینب ناخوداگاه به طرف گلها حرکت کرد، انگار گلها او را به سمت خود می خواندند.
نزدیک باغچه گل شد، با دقت نگاه کرد، چه گلهای عجیبی، بی نهایت زیبا با گلبرگ های پهن و صورتی رنگ و ساقه های صاف و بدون خار که عطری قوی و بهشتی در هوا می پراکندند، زینب خم شد تا شاخه گلی را ببوید که ناگاه گلها شروع به تکان خوردن کردند، انگار رایحه ای قوی تر از بوی خودشان حس کرده بودند و همه گلها رو به آسمان سرشان را بالا گرفتند، زینب هم سرش را بالا گرفت، چشم هایش تابلویی را به تصویر کشیدند که تکرار ناشدنی بود، آسمان آبی زیبا که ناگهان از هم شکافته شد، نوری به سمت زینب آمد، فرشته ای که جسمی از نور داشت ، آن جسم نورانی دستانش را به سمت زینب دراز کرد، کلیدی درخشان که مانند اشعه های خورشید میدرخشید را در دست زینب نهاد و با صدایی ملکوتی گفت: این کلید را به پدرت بده...باید گره از کار خود و بندگان خدا باز کند...این را گفت و دوباره به آسمان برگشت و شکاف آسمان بهم آمد.
زینب سرشار از حسی زیبا و شیرین بود، حسی که در عمرش نمونه اش را ندیده بود، انگار عسلی بهشتی در کامش و عطر گلهای محمدی در جانش پاشیده باشند.
زینب کلید نورانی را به سینه چسپانید و از خواب پرید..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@ranggarang
اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_شانزدهم
خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی می مُردیم...
فرزانه گفت: وای اسلحه رو دیدی ! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن !
گفتم نکته جالبش می دونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود خودش داشت پذیرایی میکرد ! فرزانه احساس می کنم این سوژه خیلی خطرناکه! کاش از اول بی خیالش می شدیم !
فرزانه نگام کرد و گفت: توکه میخواستی بی خیال بشی! جلالی اسرار کرد... بعد با یه حس مرموزانه ایی ادامه داد ولی خدایش سوژه ی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ...
گفتم: بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه!
فرزانه گفت : بالاخره که معلوم میشه چی به چیه! اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونشون بیرون نمی ذارم!
سری تکون دادم و گفتم: آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو....
فرزانه گفت: حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟
گفتم: اتفاقا فکر خوبیه بریم ، منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم ازظهرمون خدا تاشب بخیر کنه ...
بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود
نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اینقد فکرمون درگیر بود که هیچ کدوممون حرف نمیزدیم ....
بستنی خوردنمون تموم شد اومدیم بیرون فرزانه داشت می گفت: آخیش یه کم حالمون جا اومد هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر...
گفتم: فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ...
مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم...
فرزانه گفت:چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟!
گفتم : چی داری دوباره تو با خودت میگی! پلاک ماشین رو نگاه کن!
چه خبر اینجا....
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه دارد....
@ranggarang