از عزرائیل پرسیدند:
تابحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
🌻"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم، اورا در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم.
🌻"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود.. منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم.
دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم.
🌻"ترسم" زمانی بودکه خداوندبه من امرکرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد.
و زمانی که جانش را می گرفتم ازدرخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خدا وندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی. من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود..
💔🩸🩸
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ی_حسّ_خوب
و اما عشق
یک واژه ساده اما بسیار سنگین که شاید روزانه بارها میشنویم و بارها به زبان می آوریم اما هرگز از طعم واقعی آن چیزی با خود زمزمه نمیکنیم
و کودکان با نگاهی کاملا متفاوت به کمبودهای ما نگاه میکنند و با عشق به آن متفاوت می نگرند... 💓
💔👀
@ranggarang
࿐☀️○ 🌺 ○☀️࿐
🌱 #نسیم_حدیث
🌸 ◦•●◉✿ امام علـے عليهالسلام ✿◉●•◦
کودک تا ۶ سال آزاد است و باید به او آسان گرفته شود و ۷ سال تحت تربیت قرار گیرد، ۷ سال به کار گمارده شود و طول قامتش در ۲۳ سالگی و عقلش در ۳۵ سالگی کامل شود و بعد از این آنچه بدست آورد تجربه است.
📚 مکارم الاخلاق، ج۱، ص ۴۲۷
@ranggarang
⭕️ترامپ تو سخنرانی بین هوادارانش گفته: ایران ورشکسته شده بود، ولی تو دوسال و نیم گذشته ۲۵۰میلیارد دلار پول پسانداز کرده!
اعتراف به توانمندی دولت #شهید_رئیسی از این روشنتر؟
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹خاطره جالب سردار حاج قاسم سلیمانی از شهید حسین یوسفالهی
🔹امروز سالگرد شهادت شهید محمدحسین یوسف الهی است. کسی که شهید سلیمانی درباره او گفته بود «دوست دارم پس از مرگ مرا در کنار او به خاک بسپارید»
❤️اوج معرفت❤️
#شهید
@ranggarang
#ستارگان_دشت_کربلا
⇦محمد بن عبد الله بن جعفر
پسر عبدالله بن جعفر، که روز عاشورا در رکاب سیدالشهدا علیه السلام به شهادت رسید.مادر او بر پايه گزارش منابع معتبر، خَوصا، دختر خَصَفة بن ثقيف بن ربيعه است. بنابراين، آنچه در برخى از منابع آمده كه مادر وى زينب عليهاالسلام است، ظاهرا صحيح نيست.
در مناقب ابن شهرآشوب نوشته شده که: ...
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#السلام_علیک_یا_اصحاب_الحسین_ع
@ranggarang
#سیره_اخلاقی_امام_حسین_ع
⇦ روایتی در فضیلت امام حسین علیه السلام
در حدیث صحیح که محدثان اهل سنت نقل کردهاند، آمده است: روزی امام حسین علیهالسّلام در دوران کودکی به حضور جدش پیامبر اعظم، شرفیاب شد. آن حضرت با دیدن سیدالشهداء فرمود: «مرحبا بک یا ابا عبدالله، یا زین السماوات والارض؛ خوش آمدیای حسین! ای زینت آسمانها و زمین! »
«ابی بن کعب» که کنار حضرت نشسته بود، گفت: ...
●فرائدالسمطین، ج۲، ص۱۵۵، ح۴۴۷.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#السلام_علیک_یا_اصحاب_الحسین_ع
@ranggarang
#عاشورا_
*🔳 از عاشورا تا ظهور
قسمت هفدهم
*🔴پیوندهای عاشورا و ظهور (بخش۵):*
✍️بخوانیم، تامل کنیم و رسانه باشیم تا همه بدانند. نهضت نینوا، نهال و بذری بود که در عاشورا کاشته شد تا در گذر زمان، رشد کند و در عصر ظهور به ثمر بنشیند. به چند نمونه از پیوندهای عاشورا و انقلاب حضرت مهدی توجه بفرمایید:
*🔺۹- رجعت اباعبدالله الحسین هنگام رجعت،* امام حسین نخستین امامی خواهد بود که به دنیا باز می گردد و هم ایشان خواهند بود که امام قائم علیه السلام را غسل و کفن نموده و به خاک می سپارد… (بحارالانوار، ج۵۳، ص۴۶ و ۱۰۳)
*🔺۱۰- شب قدر و …*
در شب قدر نیز که شب انسان کامل -حضرت ولیعصر عجل الله فرجه- است و فرشتگان به محضر او شرفیاب می شوند، نیز زیارت امام حسین وارد شده است.
شواهد و موارد متعدد اینچنینی، رسالت و مسئولیتِ «منتظران امام زمان را در دوران غیبت» به شاخصِ «یاران عاشورایی امام حسین علیه السلام» نزدیک تر می گرداند، چرا که آن امام را «پاک بازانی مخلص، خدایی و عاشورایی» می طلبد.
ادامه دارد..
@ranggarang
🦋در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!!
به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت:
🌷این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند.
شیخ بهائی گفت:
کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد.
ساعتی بعد عقب ماند،
🌷به میر داماد گفت:
این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد.
میرداماد گفت:
اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد
و می خواهد از شوق بال در آورد.
این است "رسم رفاقت..."
در "غیاب" یکدیگر" حافظ آبروی" هم باشیم...♥️
#حکایتهای_شنیدنی
•✾📚
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ چرا بهائیان به دنبال حذف عاشورا از تشیعاند؟
✍ برای شناخت فرقه ضاله بهائیت احکام میرزا حسینعلی بهاء را نگاه کنید تا به حقیقت دشمنی بهائیان با اسلام و امام حسین علیه السلام پی ببرید.
#امام_حسین
@ranggarang
.
⩸ رزق حلال در دعاے حضرت فاطمه زهرا(س)
#حضرت_فاطمه_سلام_الله_علیها ـ در دعاى روز شنبه ـ :
✧ اللّهُمَّ افتَح لَنا خَزائِنَ رَحمَتِكَ، وهَب لَنَا اللّهُمَّ رَحمَةً لا تُعَذِّبُنا بَعدَها فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ، وَارزُقنا مِن فَضلِكَ الواسِعِ رِزقاً حَلالاً طَيِّباً، ولا تُحوِجنا ولا تُفقِرنا إلى أحَدٍ سِواكَ، وزِدنا لَكَ شُكراً، وإلَيكَ فَقراً وفاقَةً، وبِكَ عَمَّن سِواكَ غِنىً وتَعَفُّفاً.
اللّهُمَّ وَسِّع عَلَينا فِي الدُّنيا، اللّهُمَّ إنّا نَعوذُ بِكَ أن تَزوِيَ وَجهَكَ عَنّا في حالٍ ونَحنُ نَرغَبُ إلَيكَ فيهِ، اللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ، وأعطِنا ما تُحِبُّ وَاجعَلهُ لَنا قُوَّةً فيما تُحِبُّ، يا أرحَمَ الرّاحِمينَ.
✧ خدايا ! گنجينههاى رحمتت را براى ما بگشاى
و به ما ـ اى خدا ـ رحمتى ارزانى دار كه از آن پس، ما را در دنيا و آخرت، عذاب نكنى،
و از نعمت گستردهات ما را رزق حلال و پاكيزه روزى كن،
و ما را محتاج و نيازمند كسى جز خودت مگردان،
و سپاسگزارى ما را از خودت، و نيازمندى
و درويشى ما را به درگاهت زياده كن،
و با تو، بىنيازى و كفايت از غير تو است.
بار خدايا ! در دنيا، براى ما گشايش قرار ده.
خدايا ! به تو پناه مىبريم از اين كه در هيچ حالى، روى خويش را از ما بگردانى؛ بلكه همواره توجّه تو را خواهانيم.
بار خدايا ! بر محمّد و آل محمّد، درود فرست و آنچه را تو خود دوست دارى، به ما عطا كن
و آن را نيروى ما براى آنچه تو دوست دارى، قرار ده، اى رحمكنندهترين رحم كنندگان!
◌ حکمتنامه فاطمی، ص۴۰۰، ح۲۹۲
دل های مردم گریزان است، به کسی
روی آورند که خوشرویی کند !
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۵۰ ]
اهل دنیا سوارانی در خواب
مانده اند که آنان را می رانند . . . !
[ #نهجالبلاغه | #حکمت۶۴ ]
#رمان_
💢ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_9
راحیل🧕🏻
به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب.
با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت:
–خواهش می کنم بفرمایید.
چاره ایی نداشتم سرم راپایین انداختم و سوار شدم.
خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم وبرای کاراهایی انجام می دهد لبخند نزنم. یه جورایی می ترسم، از دلم می ترسم. اگر چه تا الان هم کلی به فنا رفته است.
–میشه یه آهنگی که از واقعیت ها دورمون نمی کنه رو از گوشیتون پلی کنید گوش کنیم؟
با حرفش افکارم نیمه تمام ماند
«چقدر راحت است.»
–من آهنگی ندارم.
با تعجب نگاهم کردو گفت:
– مگه میشه!پس شما چی گوش می کنید؟نکنه از اون مدل متعصبا که...
ــ حرفش را قطع کردم و گفتم:
–نه اصلا، به نظرم نیازی نیست آدم همش دنبال این باشه که مدام موسیقی گوش کنه، من ترجیح میدم سکوت باشه، سکوت آدم رو به فکر وادار می کنه، مخالف موسیقی نیستم، گاهی گوش کردن موسیقی فاخر بد نیست...
به نظر من الان طوری شده که همه فکر می کنند اگه سوار ماشین بشن و موسیقی نباشه انگار یه چیزی کمه، انگار یه کار مهمی رو انجام ندادند، و این یعنی دور شدن از واقعیت.
نگاه با تاملی به من انداخت و گفت:
–یعنی شما کلا چیزی گوش نمی کنید؟
ــ من اونقدر وقتم کمه، اگر فرصتی هم داشته باشم دلم میخوادصوت های واجب تراز موسیقی رو گوش بدم، به هرحال هر کس با توجه به افکارش عمل می کنه دیگه...همانطور که حرف میزدم به نیم رخش هم نگاه می کردم که چشمش را از روبرو برداشت و یک لحظه جوری نگاهم کرد که احساس کردم هر چه خون در بدنم بود فوری جهیدبه طرف صورتم. دیگر نتوانستم حرفم را ادامه دهم. نمیدانم چه شد، سرم راپایین انداختم و خیلی فوری برای این که حرفم را جمع کنم گفتم:
–هر کس عقاید خودش رو داره دیگه. شماگفتیدسوال دارید...
بی تفاوت به حرفم پرسید:
–چرا وقت ندارید؟ سرکار می رید؟
ــ یه جورایی میشه گفت.
عمیق نگاهم کرد.
–دوشنبه ها هم واسه همین نمیایید دانشگاه؟
نگاهم را به صورتش به معنای زودپسرخاله شده ایی انداختم.
بعد با اکراه زیر لبی گفتم:
– بله
"چه عجب متوجه شد."
–ببخشید قصد فضولی نداشتم،از روی کنجکاوی بود، بعدهم لبخند محوی زد.
"من آخر نفهمیدم کنجکاوی با فضولی چه فرقی دارد؟ "
ایستگاه مترو را که دیدم گفتم:
–ممنون دیگه پیاده می شم.
–تا ایستگاه بعدی می رسونمتون.
ــ نه زحمت نکشید دیگه مزاحمتون نمی شم.
ــ این چه حرفیه مسیره خودمه زحمتی نیست.
کمی سکوت بینمان بود ولی خیلی زود سکوت را شکست.
–خوبه که آدم فعال باشه و وقت کاراهای بیهوده رو نداشته باشه.البته به نظرم موسیقی گوش کردن کار بیهوده ایی نیست، فکرمی کنم گاهی لازمه.
من خودم هم، هم کار می کنم هم درس می خونم، لای پر قو هم بزرگ نشدم، بعداز این که پدرم فوت شد، شدم به قول معروف عصای دست مادرم. مشکلاتی که اینجور وقتها هست مجبورم می کنه گاهی موسیقی گوش بدهم، با موسیقی آدم آروم میشه.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که منصرف شدم.
–خوب سوالم اینه شما چی کار می کنید وقتی آرامش ندارید یا دلتون گرفته یامشکلی دارید؟
با تردید نگاهش کردم،" آخرمن به توچه بگویم ، من باتوچه صنمی دارم. چطوربرایت توضیح دهم.
به ایستگاه بعدی که رسیدیم، گوشه ایی پارک کرد.
–اگه دلتون نمی خواد خب نگید، بعددرچشم هایم زل زد.
–خانم رحمانی از همون روز اول که دیدمتون شخصیتتون برام قابل احترام بود، این وقارو متانت شما واقعا تحت تاثیرم قرار داد.
راستش دلم می خواد بیشتر باهاتون صحبت کنم، افکارتون برام جالبه، من...
با صدای زنگ گوشی ام حرفش نصفه ماند.
گوشی رو از جیبم درآوردم. نگاهی به صفحه اش انداختم، پدرریحانه بود.
ــ بله آقای معصومی؟
بعد از سلام گفت:
–بچه تب کرده و بی قراری می کنه.
ــ توراهم زود خودم رو می رسونم، سرراهم قطره استامینیفون می گیرم و میام.
همین طور که با تلفن حرف می زدم زیر چشمی نگاهش می کردم، چهره اش هی تغییر می کرد، فکر کنم درحال غیرتی شدن بود.
تماس که قطع شدگفتم:
– ببخشید حرفتون نصفه موند من باید خیلی زود برم، کار فوری پیش امده.
دستم روی دستگیره رفت ولی با شنیدن اسمم برگشتم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
#رمان_
💢ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_10
ــ خانم رحمانی...
صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟
یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم.
درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد.
نگاهی به گوشی دستم انداخت.
–میشه بپرسم کی بود؟
انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم:
– من پرستاره دخترشم.
با چشم های متعجب پرسید:
–کاری که گفتید این بود؟
ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم.
انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد.
–خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد.
– من یه تاکسی دربست می گیرم می رم.
ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم.
اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند.
به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم:
– چی شد؟
ــ مگه دارو نمی خواستید؟
اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم.
اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.
و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم.
به چند دقیقه نرسید برگشت.
نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم.
همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم.
زیر لبی گفتم:
– چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود."
اخمهایش کمی باز شد.
–اصلا زحمتی نبود.
مسیر زیاد دور نبود.
وقتی رسید سر کوچه گفتم:
– لطفا همین جا نگه دارید.
ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟
ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد.
لبخندی زدو گفت:
–باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ.
تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت.
نمی دانستم باید چه کار کنم.
دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم.
تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
@ranggarang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق یعنی کربلا
یعنی من و تنها حرم
عشق یعنی عکس
سلفی یادگاری با حرم
ای خدا این روزها
۶ گوشه میخواهد دلم
عشق یعنی اربعین
پای پیاده تا حرم
#شبتون_حسینی
@ranggarang