تواضع علامه
استاد تحریری:
بنده پس از 37 سال هنوز آن خاطره را در ذهن دارم
اولین سفری بود که با دوستانمان به مشهد مقدس مشرف شدیم و به دیدار آیت الله میلانی(ره) رفتیم.
بنده از همه کوچکتر بودم و هنوز محاسن نداشتم و موقع ورود صبر کردم تا دوستان زودتر وارد شوند.
پس از ورود آنها دیدم که آقا سیدی عصازنان از سر کوچه می آید.
به ذهنم آمد که ایشان یکی از روضه خوان های مشهد است، لذا بهتر است به احترام سیادت ایشان صبر کنم تا بیایند و ایشان نیز زودتر از بنده وارد شوند.
یک عبا هم روی دوشم بود که نشان دهنده وضع طلبگی ما بود.
ایشان که رسید، اصلا به ما مهلت نداد و به ما سلام کردند و ما هم جواب سلام را دادیم.
تعارف کردند که بفرمایید. وقتی که وارد شدم تازه فهمیدم که ایشان چه جایگاهی دارند؛ اسم را من آنجا شنیدم.
مرحوم آیت الله میلانی(ره) ایشان را بغل کرد و بالای مجلس نشاند.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 روایت واقعی #سرنوشت 🍃🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#سرنوشت🌱
یک لحظه عماد کنترل خودش رو از دست داد و با دو کف دستش محکم حسین رو هول داد و گفت
_یک گرونم بهتون نمیدم
بهترین وکیلها رو میگیرم تا توی جوجه وکیل رو سر جاش بشونم
اون خواهر روانیت هم ارزونی خودتون
دیگه التماس من بکنه برش نمیگردونم
حسین تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد
گوشه پیشونیاش به دیوار خورد و خون ریزی کرد
زینب خانوم فریاد کشید
_یا خدا بچهمو کشتید
زهرا و کیمیا هر دو همزمان به سمت حسین دویدند
عماد با دیدن این صحنه ترسید سریع از خونه خارج شدند و رفتن
کیمیا سر حسین را تو بغلش گرفت و گریه کنان گفت
_ حالت خوبه حسین
حسین که عصبانیت از رنگ چشماش معلوم بود
دستش رو رو زمین گذاشت در حالی که پا میشد گفت
_حالیت میکنم مردک تازه به دوران رسیده
فکر کردی قانون رو هم میتونی با پول بخری
_باید ببرمت بیمارستان
کیمیا در حالی که به سمت خونه میرفت گفت بیا زود لباستو عوض کن باید بریم دکتر
مامان یک دستمال تمیز بده رو سرش بزارم خونریزی نکنه
سریع یک مانتو پوشید شالی به سرش انداخت حسین گفت حالم خوبه خودم میتونم رانندگی کنم
فکر کنم دوتا بخیه میخواد
_ نه نمیشه تو رانندگی کنی احتمال خونریزی داخلی در اینجور مواقع زیاده
باید سریع عکس از سرت بگیرن
زنگ زدم الان آژانس میرسه
همون لحظه با بوق ماشین همزمان زهرا گفت
_ ماشین رسید کیمیا بدو
زینب خانوم چادر به سر مثل همیشه در حالی که گریه میکرد پشت سرشون راه افتاد
که کیمیا گفت
_مامان تو کجا میای
_نمیینی بچهامو زدن کشتن
حسین با خنده گفت
_مامان من هنوز زندهام
هیچیم نیست میرم دوتا بخیه بزنن شکایتم میکنم برگردم
خلاصه که با اصرار کیمیا و حسین زینب خانم پیش زهرا و کوثر موند
به محض ورود به بیمارستان کیمیا خودش رو معرفی کرد و از دکتر خواست که حتماً عکس از سر هم برای حسین بنویسه
هر چند شکستگی سطحی بود
ولی کیمیا ترجیح میداد حتماً عکس هم گرفته بشه
بعد از بخیه خوردن سر حسین و گرفتن عکس که معلوم شد مشکلی نداره
و تهیه گزارش پلیس و تنظیم صورت جلسه
راهی خونه شدن
_ چرا ناراحتی کیمیا
_ دلم برای خودمون میسوزه
اون از رضا که هوایی شده بیچاره مامان شب و روز به فکرشه
اون از زهرا که اینجور زندگیش خراب شد
اون هم بعد از اون همه عاشقی و گریه کردن برای عماد نمک نشناس
حسین در حالی که دستش رو دور کیمیا حلقه میکرد به خودش فشار داد و گفت
_تو غصه نخور خانم دکتر
همه چی درست میشه
بگو ببینم رابطات با میلاد چطوره...
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
18.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
چی بیشتر از همه مارو سعادتمند یا خوشبخت میکنه..؟!
در ۶ کلمه خلاصه🌸🍃
خوشبختی یعنی عشق، نقطه سر خط.
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
📩 #مجله_دینی | گلستان نظم و نثر
⚠️ تو حمّال آنی ...
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 نظر اعضا درباره خانومی که دختری به فرزندی گرفتن .... 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
سلام به فاطمه خوشگلمون
راجع به مشکل ایشون بگم که بهتره حرف روانشناس پرورشگاه رو گوش کنن ..پدر مادر در هر صورت باید به بچه بگن بچه خودشون نیست چون آینده رو نمیشه پیش بینی کرد تا بچه هستن راحت قبول میکنن ولی وفتی بزرگ بشن دیگه نمیشه کاری کرد ..اطراف خودمون هم بوده که بچه موقع جوانی فهمیده پرورشگاهی بوده نابود شده بهترین بچه در زمان نامزدیش تبدیل شده به بدترین وخلافکارترین بچه .بهتره با تفکر لازم پیش برن چه ایرادی داره بچه متوجه بشه که پدر مادر واقعیش نیستن ممکنه یک درصد آینده یه نفراز اقوام باهاشون مشکل پیدا کنه و به بچه حقیقت رو بگن .اون موقع بد مصیبتی پیش میاد.
یه نمونش از اقوام دور یه عروس تو خانوادشون بعد سالها زندگی با همسرش بنا به دلایلی تصمیم به جدایی گرفتن تهدید این عروس بوده راحت طلاقم ندیدن به بچه این خانواده میگم که پرورشگاهی هستی مادر چند ماه تنش داشت که خداروشکر تو این مورد اختلاف زن وشوهر حل شد ولی یک درصد فکر کنین حل نمیشد .پسرخاله خودم بچه عمویش بود تو بچگی متوجه شد خیلیم راحت قبول کرد .
مامان الهام هستم 🌺
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
*🍃🍃🍃🍃🌸🍃
سلام یادمه زمستون اون سال هوا خیلی سردبود سوزش دست وصورتو میبرید تومغازه بودم یه آقایی که ازسروضعش معلوم بود کارگرهس اومدیه کلاه زمستونی پسندکرد وبه قیمت خیلی کمتر میخاست به قیمت خرید که من راضی نشدم بفروشم خیلی التماس کرد که سردمه همین که پاشو ازمغازه گذاشت بیرون جلوی در ازاین نایلون ضخیمهازده بودیم سرمانیاد خواستم اونو بزنم بالا نمیدونم چجوری رفت توچشمم خیلی دردداشت خلاصه مجبورشدم برم مرکزاستان چون قرنیه چشمم خراش برداشته بودچقدخرج کردم یادتون باشه وقتی کسی ازتون کمک خواست مثل من سنگدل نباشین پشیمونم
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
*🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا ❤️🌺
اون وقتا که ماشین لباسشویی نبود تو هر خونه ای یه تشت قرمز پیدا میشد که مادرامون رخت ها رو توش میشستن... چه تو سرما و چه تو گرما....
#نوستالژی😍
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
*🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#ارسالی_اعضا❤️
سلام فاطمه جان❤️
خانمی که نگران بود شوهرش دختر پنج ساله اش را ازش بگیره میخواستم بگم:
تا هفت سالگی حضانت دختر با مادره و بعد از اونم اگر پدر مدعی شد خانم مدارک اعتیاد و دستگیری های شوهر را ارائه کنه دادگاه و درخواست حضات دخترش را مطرح کنه
بر فرض محال هم اگر حضانت را به ایشون ندادن، چون سن قانونی بلوغ دختر ۹ سالگیه میتونه بعد از ۹ سالگی خودش انتخاب کنه با مادر بمونه و پدر هم نمیتونه اجبارش کنه
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🌸🍃 داستان زندگی ارسالی اعضا #ازدواج_زورکی❤️ 🍃🍃🌸🍃
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#قسمت_اول
#زندگی_من❤️
سلام وقتتون بخیر فاطمه جان و دوستان عزیزم❤️🌸
خوشحالم ک دوستای گلی مثل شما پیدا کردم
با خوندن داستان زندگی هاتون منم دلم خواست داستان زندگی مو براتون تعریف کنم
من ۲۲ سالمه بچه ی دوم یه خانوده ی ۶ نفره ام دوتا داداش دارم و یه خواهر
نمیشه گفت بچگی خوبی داشتم چون من اصلا بچگی نکردم ۱۱ سالم بود که مادرم کارای خونه و اشپزی کردن رو بهم نشون میداد ک انجام بدم میگفت یاد بگیری خوبه و دیگه بزرگتر ک شدی همه چی بلدی از دوازده سالگی چنتا خواستگار داشتم و خود پدرمادرم رد کرده بودن، من عاشق درس خوندن بودم شاگرد ممتاز بودم حتی برای تیز هوشان هم ازمون دادم و قبول شدم اما نزاشتن ک برم
ی شب که داشتیم شام میخوردیم یکی از اقوام بابام بهش زنگ زد باهم صحبت ک میکردن بین حرفاش میگف دخترم کوچیکه هنوز اما دختر خودتونه میتونین بیاین تا نشون براش بیارین همینو ک شنیدم دنیا رو سرم خراب شد هیچکس از من چیزی نپرسید نگفت میخوای یا نمیخوای اینم بگم من بیش از حد دختر خجالتی و کم رویی بودم و هستم الان دارم رو خودم کار میکنم بهتر شدم ی خورده🥺 پدرم ی تقویم رومیزی داشت دورش خط کشیده بود ک فلان روز تاریخ نامزدی دخترمه من تو عالم بچگی اونو خط زدم و نوشتم من نمیخوام ازدواج کنم اینجوری نکنین بامن 😢نمیدونم مامانم اونو دیده بود یا بابام اما مامانم اومد بهم گف براچی همچین چیزی نوشتی نبینم رو حرف بابات حرف بزنی ها فامیل باباتن میخوای ابروی باباتو ببری و تموم): منو نامزد کردن با یه مردی ک ۱۲ سال از خودم بزرگتر بود
من دیگه نتونستم حرفی بزنم کم حرف بودم کم حرف تر شدم کسیو هم نداشتم ک باهاش دردودل کنم دیگه هیچ شور و شوقی نداشتم با اون مرد هم نه حرفی میزدم نه چیزی یه سال ب همین منوال گذشت تا ب مادرم گفته بود اجازه نمیدم درس بخونه دیگه همون ی ذره امیدی هم ک داشتم از بین رفت تا این ک کم کم میگفتن باید عقد کنید همینکه شنیدم این حرفا رو میزنن ی دفتر خاطره داشتم توش نوشتم توروخدا اینکارو بامن نکنید کس دیگه ای رو نمیخوام اما اینو نمیخوام دوستش ندارم و هرچی تو دلم بود و نوشتم
🍃🍃🍃🍃🌸🌸🍃🍃
لینک کانال،👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c