رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تجاوز😱 من خیلی وقتهاکه ازگذشته اش سوال میکردم جواب درست حسابی بهم نمیدادن سریع بحث ع
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱
#داستان_زندگی_اعضا
#تجاوز😱
#قسمت_۱۸
من خیلی وقتهاکه ازگذشته اش سوال میکردم جواب درست حسابی بهم نمیدادن سریع بحث عوض میکردن!!
اون روزوقتی رسیدم خونمون همه ناراحت بودن میلادبرادرزادم ازهمه بیشتربی تابی میکردچون عموم میلادروهم اندازه من دوست داشت
جو خونمون خیلی سنگین بودهمه امده بودن(این روهم بگم بعداز ازدواج من اول فهیمه وبعدفریباازدواج کرده بودوسیما خواهرسومیم نامزد بود)پدرمیلادهم که برادربزرگم بودبرای باردوم ازدواج کرده بوددراصل میلادموقع تولدش مادرش ازدست داده بود.
میخواستم برم بیمارستان ولی نذاشتن گفتن کسی روراه نمیدن وتنهاکسی که پیش عموسعیدم مونده بودپسرعموم میثم بود..
همون روزمیثم به بابام زنگ میزنه میگه عموسعیداصرارداره بیاریمش خونه میگه میخوام توخونه ی خودم بمیرم..
حال همه بدبودعموسعیدم ریه هاش آب آورده بودبخاطر معلول بودنش نمیتونست زیادتحرک داشته باشه وهمین اوضاع روبراش بدترکرده بودودکترا ازش قطع امید کرده بودن،
فرداش عموسعیدروآوردن خونه همه میدونستن قراره چه اتفاقی بیفته..
یادمه عموهام وبابام همش یواشکی با هم صحبت میکردن ونگران یه موضوعی بودن که فقط من ازش بی خبربودم..
نزدیکای عصرمامانم شعله زرددرست کردیه کم ریخت تویه ظرف کوچیک گفت بروبده عموسعیدت بخوره
وقتی رفتم طبقه ی پایین درقفل بود
سریع به میلادزنگزدم گفتم کجارفتی چرادرقفل کردی گفت حواسم نبوده امدم تاسرکوچه الان میام چنددقیقه ای پشت درمنتظرموندم عموسعیدبایه صدای ضعیفی صدام میکردطاقت نیاوردم رفتم بالاتاکلیدیدک پیداکنم ده دقیقه ای نگ
ذشته بودکه میلاهراسان امدبالاگفت عموسعیدنفس نمیکشه
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
"« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تجاوز😱 بابام سریع زنگ زداورژانس امدامادیگه دیرشده بودعموم برای همیشه رفته بود.. وقتی
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱
#داستان_زندگی_اعضا
#تجاوز😱
#قسمت_۱۹
بابام سریع زنگ زداورژانس امدامادیگه دیرشده بودعموم برای همیشه رفته بود..
وقتی امبولانس امدجسدببره بازم حرفهای درگوشی شروع شدهرچی بودبین خودشون بودباهم بحث میکردن وبه من چیزی نمیگفتن حتی تومراسمشم متوجه سنگینی نگاه دوست اشنامیشدم ولی بازم کسی بهم حرفی نمیزد
خانواده ی بهزادهم توهمه ی مراسم عموسعیدم حضورداشتندومن میدونستم برای سردرآوردن ازاین رفتارهای عجیب غریب اطرافیانم میان میرن،چون اونها هم به یه چیزهای شک کرده بودن..
این وسط ظاهربهزادانقدرتابلوشده بودکه همه فهمیده بودن یه چیزی مصرف میکنه وبا حقارت نگاهش میکردن..
بعد فوت عمو سعیدم حال خونه خوب نبود چون عمو خیلی آدم خوب و مهربونی بود
چند ماهی از فوتش گذشته بود
این وسط کم کم عروسی خواهرم که نامزدم بود نزدیک میشد .
همه با ذوق برای عروسیش آماده میشدن
من که هیچ ذوقی نداشتم ولی با این عروسی یکم به خودم اومده بودم
اما پولی واسه خرید لباس نداشتم
روز عروسی رسید و بهزاد دوباره در حال مصرف مواد بود که تا منو دید دارم آماده میشم به خاطر توهماتی که زده بود
بی دلیل به سمتم اومد و منو کتکم زد هرچقدر ممانعت میکردم
نمیشد
فقط کتکم میزد و منم زیر دستش زار میزدم
وقتی کتکاش تموم شد یه ساعتی گذشته بود
خودمو تو آینه دیدم همه جای صورتم کبود بود
به خودم و اون مردی که باعث این حقارتم شده بود لعنت میفرستادم
نتونستم عروسی خواهرم برم
و رفتم و یه بسته قرص رو تو مشتم خالی کردم
با درآوردن هر قرص فریاد میزدم و گریه میکردم
دل به دریا زدم و خودمو از این زندگی کوفتی نجات دادقرصارو خوردم...
ادامه دارد...
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
رنج کشیده ها(اولین آشنایی)💔💘
🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃 #تجاوز 😱 چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم یه لحضه هنگ کرده بودم برای چی اینجام با
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
🔴هشدار این داستان واقعی است😱😱
#داستان_زندگی_اعضا
#تجاوز😱
#قسمت_ ۲۰
چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم
یه لحضه هنگ کرده بودم برای چی اینجام
با پرستاری که به سمتم اومد مطمئن شدم که اینجا بیمارستانه
اون خانم قضیه رو یهم یاد آوری کرد و من یادم اومد
دوباره گریه کردم که چرا نمردم
تو این فکرا بودم که میلاد و بابام با چشمای گریون سمتم اومدن
بابارو اونجوری ندیده بودم
خودم زدم به خواب که فکر کنن من هنوز بی هوشم
میلاد میگفت دروغه!من باور نمیکنم حرفایی که زدین راست باشه
بابام میگفت نه پسرم ما چندین سال پنهان کردیم از پریا اما دیگه باید بهش بگم
بهش بگم به خاطر بابای خدا بیامرزشم که شده مراقب خودش باشه
فور میکردم توهم زدم و این حرفا راجع به من نیست
فکرم حسابی مشعول بود تا اینکه بابا گفت
درسته بعد اون قضیه ما با این دختر خوب برخورد نکردیم
اما سعید خدابیامرز وصیت کرده که مراقب این دختر باشم مبادا بلایی سرش بیاد
خداروشکر میکنم که چیزیش نشد و من شرمنده برادرم نشد
با شنیدن این حرفا بی اختیار چشمام گرد شد و بابا با اون حالت منو دید و صدام کرد پریااااا
من کر شده بودم فقط زیر لب تکرار میکردم من دختر عنو سعیدم؟
من دختر شما نیستم
و زار میزدم
انقدر حالم بد بود که دوباره از حال رفتم
تا شاید ترک کنه تو این فکر بودم که دوباره یاد حرف بابام افتادم که می گفت پریا دختر سعیده با یادآوریش اشک تو چشمام حلقه زد و کلی گریه کردم قلبم به درد اومد و بابا و مامان رو مقصر میدونستم که چرا بهم نگفتن اگر میدونستم بیشتر پیشش بودم و بیشتر بهش توجه میکردم خیلی حس بدیه که بفهمی بچه واقعی خونوادت نیستی و وقتی این را بفهمید که خونواده واقعی تو از دست دادی خیلی پسر نوشته خودم ناامیدم از طرفی شوهرم معتاده از طرفی پدرم فوت کرده از طرفی بچه واقعی پدر و مادرم نیستم و از طرفی ادامه تحصیل ندادم حتی از طرف دیگه آبروی در زمان مجردی نداشتم
ادامه دارد..
🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱
« @ranjkeshideha »🍃🌞 ⊰᯽⊱──╌❊╌──⊰᯽⊱"
🍃🍃🍃🍃🌸🍃
#برشی_بر_زندگی_اعضا🌱
#یاسی_بانو❤️
#قسمت_۱
سلام داستان کیمیا رو مثل هرشب خوندم
با دوست دارم گفتنشون داستان تموم شد و آه از دل من واشک چشمم درومد مثل همیشه
چقدر منم آرزوی یه رابطه عاشقانه را داشتم
تا مجرد بودم دنبال دوست دختر پسری
نرفتم گفتم خدایا زندگی عاشقانه قسمتم کن که نشد
الان گفتم کمی از زندگیم و تجربیاتم بگم برا دوستان شاید به کار دختری اومد تا اشتباهات منو تکرار نکنه
گذشت بی جا نکنه صبوری نکنه خام نباشه با بی زبونی جوونیشو به پای هر کسی نسوزونه
من ۲۰ سالم بود ازدواج کردم با پسری که ۲۷ ساله بود و دانشجو
پدر مادر من کارمند و پدر اون شغل آزاد
ما تو روستا زندگی میکردیم و طبق تعریف دیگران قیافه زیبایی داشتم
پدر من ملاکش برا دختر شوهردادن اخلاق خوب و دین و ایمانش بود ومن فقط اخلاق
خلاصه بعد سه ماه عقد بودن وبدون شناخت درست و درمان با عجله ای که خونواده ها داشتن وحتی صبر نکردن تکه زمینی که به پسرش داد را بسازه و اونجا ساکن بشیم
مراسم ازدواجمون را گرفتن وساکن یکی از اطاقهای خونه پدر شوهر شدیم
پدر مادرم زیادی آبرو داری میکردن و منم به طبع باید مثل اونا چون تو خونشون زندگی میکردم وخرج خورد و خوراک با اونا بود بی سر و صدا با آبرو زندگیمو میکردم و با گذشت و گذشت و گذشت امورات را میگذروندم
چقدر مادر شوهر تیکه و کنایه میزد
شوهرم میگفت مامانم قدیمیه سواد ندارن
تو بگذر با مامان خودت مقایسه نکنش
اون موقع دانشگاه میرفتم سر هر امتحان یه کاری میتراشید نتونم درس بخونم
برادر شوهر مثلاً فرهنگی میومد میگفت خرج دانشگاهشو باید باباش بده...
ادامه پست بعد...
🍃🍃🍃🌸🍃