eitaa logo
راشِدون
165 دنبال‌کننده
987 عکس
176 ویدیو
13 فایل
اگردنیاراغاری‌تصورکنیم‌وماهمان‌انسانهای‌اولیه‌باشیم که‌کمی‌رشدکرده وصاحب‌تکنولوژی‌شده‌ایم، هنوزهم‌برای‌بقاواثرگذاری،به‌«نوشتن‌»نیازداریم. مهمان اتاق عملی ومعمارنویسنده‌‌ای هستیدکه جهان معمولی وفهم ناکاملش رابه کلمه تبدیل می‌کند. شیعه‌ی‌مولاعلی|همسر|مادر
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5990307633532243683.ogg
335.4K
تو بگو عشق؟ من میگم: رقیه..
- اگه بذارم بری اربعین، برام چیکار میکنی؟ :) + هرکاری که دوست داشته باشی :))) - هرکاری ؟ مگه غول چراغ جادویی! + من نه. اما امام حسین می‌تونه. - آخ دست میذاری رو نقطه ضعف آدم..
سر عمل لاپاراسکوپی بودم که سیرکولرِ اتاق، آقای الف، بهم گفت: خانم نساج شیفت شنبه شبت رو هم که من گرفتمو وای به حالت اونجا به یادم نباشی. (آقای الف همون همکاریه که توی تصویر نوشتم که شیفتشو قبول کردم و با خدا معامله کردم....) من از همه جا بیخبر گفتم چی؟ شما گرفتین؟ خبر نداشتم. دستتون درد نکنه. ایشالا جبران کنیم. 🥲 ولی هنوز که برنامه نیومده معلوم نیست.😞 عمل شروع شد و مشغول جراحی بودیم که خانوم کاف اومد توی اتاق با ذوق بهم گفت اربعینت هم که جور شد... گفتم چی؟ شیفت هارو چید؟ شما دیدین؟ مطمئنید؟ الان قطعی شد؟ با لبخند گفت آره دیگه. یه هفته آفی. دیدی گفتم بسپر به خدا خودش بلده چجوری جور کنه و آدما وسیله ان؟ اون لحظه چی بهم گذشت؟ نمی‌دونم.. اما از قلبم گذشت که قربونت بشم رقیه خانوم... اینم لبخند رضایته :) حالا درسته که تا از مرز رد نشدیم، هیچی معلوم نیست. اما همینکه دیگه از محل کارم مانعی نیست، خیلی زیاد الحمدلله... تازه اونم در حالی که واقعا ۹۵ درصد نشدنی بود و فقط ۵ درصد امید داشتم به اینکه خود امام حسین و بی بی رقیه معجزه ای کنن.. امروز عصر حین چک انبار، به پدرم زنگ زدم که بهشون این خبرو بدم که ان‌شاءالله باهاشون راهی میشم چون این مدت حال منو دیده بودن و خیلی دعا میکردن برام.. بعد از شنیدن این خبر گفتن که «برات سجده ی شکر میرم. نمیدونی این چند روز چقدر متوسل شدم برات به ائمه و شهدا. مخصوصا امروز توی مراسم حضرت رقیه خواستم ازشون که دخترمو باهام بفرستن و جا نمونه...» اشک توی چشمم جمع شد.... حسین جان ما رو برسون....
فرداشب، شبِ هفتمِ صفر شبِ شهادتِ کریمِ آلِ علی امام حسن جانِ مجتبی ست. روایتِ هفتمِ صفر برایِ شهادتِ حضرتِ کریم، قوی تر از روایتِ ۲۸ صفر هست. یکی از اسنادِ غربتِ امام حسن مجتبی همین تاریخِ شهادتِ او هست چون در ایامِ صفویه شهادتِ ائمه یِ اطهار رو تعطیل میکردن، شهادتِ امام حسن رو به نقلِ ۲۸ صفر قبول کردن که با شهادتِ پیامبرِ رحمت یک روز بشه و در یک روز عزاداری کنن و تعطیلِ رسمی اعلام کنن و این رویِ تقویم شیعه دیگه کلا ماندگار شد. در صورتی که نقلِ هفتمِ صفر برایِ شهادتِ امام حسن، قوی تر هست. دیگه عشاق برایِ گل پسرِ حضرت زهرا سلام الله علیها کم نذارن... آجَرَکَ الله یا صاحِبَ الزَّمان فی مصیبتِ عَمِّک حَسَن بنِ عَلی علیه السلام.
راشِدون
#شیفت‌شب. ۱۴۰۲/۰۵/۲۷ ساعت ۱۲ شب بود که جایی بین خواب و بیداری، درست همانجا که تازه چشمت گرم میشود
ادامه: جراحی شروع شد. همینکه شکم رو باز کردیم، یه مقدار خیلی خیلی زیادی خون و لخته (هماتوم) داشت می‌ریخت بیرون که سریع ساکشن کردم و از مریض فاصله گرفتم تا روی پاهام نریزه! بعد از جمع کردن مقدار قابل توجهی از خون جمع شده، شروع کردیم به گشتن به دنبال منشأ خونریزی و البته جراح حدس میزد که از طحال باشه اما از کبد شروع کردیم به وارسی که ببینیم جایی پِرفوره (سوراخ) نشده باشه که ظاهراً سالم بود و خون بیشتر از اطراف طحال بود که میومد بیرون. با تعداد زیادی کلمپ، شروع کردیم به گرفتن شریان و ورید و لیگامان های ناف طحال. مریض شکم بزرگی داشت و عمقش خیلی زیاد بود‌. به قدری که وقتی دستمو می‌بردم تا انتهای شکمش، شاید تقریبا تا ۱۰ سانت بالاتر از مچ دستم فرو می‌رفت توی شکمش. همین کار ما رو سخت تر میکرد چون برش رو نمیتونستیم بازتر کنیم و طحال در انتهایی ترین نقطه قرار گرفته بود. بنابراین یک نفر باید اِکسپوز درستی میداد و محل طحال رو بازتر میکرد. با هر دو دستم دیواره ی شکم سمت خودمو گرفتم و خودمو با تمام تنم به عقب کشیدم. جوری محکم می‌کشیدم که از شدت فشار دستم می‌لرزید. با اینکه اینقدر میکشیدمش اما باز هم دید کافی نبود و برای همین همکار دیگه‌ام هم گان و دستکش پوشید و اومد تا روده ها و معده ی بیمار رو با دستاش نگهداره تا جلوی سوچور زدن دکتر نیان و پرفوره نشن. وضعیت بغرنجی شده بود! بیمار معده ی بزرگی داشت و دائما وسط کارمون بود. مجبور شدم از بالا دستمو وارد شکمش کنم و معده ش رو با دستم نگهدارم تا دکتر با سوزن نرفته بود توی معده ش! و همزمان خون هایی که مدام جمع می‌شدند رو ساکشن میکردم تا دید واضح بشه. اینقدر انرژی وارد کرده بودم که انرژی خودم افتاده بود و یک لحظه احساس کردم اکسیژن بهم نمی‌رسه. عرق سرد و احساس افت اکسیژن که منجر به بی‌حالی شدیدم شده بود. از قبل هم که حالم خوب نبود و اثرات تب روز گذشته تازه داشتن خودشونو نشون میدادن! اونم با ضعف شدید! میز جراحی رو گرفتم و بهش تکیه دادم گفتم دکتر یه چند لحظه بهم وقت بدین حس میکنم دچار افت شدید اکسیژن شدم. دکتر گفت: - سرت گیج می‌ره ؟ + نه اما خیلی یهو بی‌حال شدم. - اگه حس می‌کنی داری میفتی برو یه کم بشین. + نه خوبم فعلا. از همکارم خواستم که عینک و پیش بندمو در بیاره و یه کم ماسکمو بده پایین. یه چند تا نفس عمیق کشیدم. هنوز دمای درونم بالا بود و احساس تب داشتم اما عرق سرد کرده بودم و لرز کوچیکی توی وجودم بود. توی همین حین مجبور شدم سریع برگردم به عمل تا معده رو با دستم مجددا از دسترس خارج کنم که احساس کردم یچیزی زیر دستم داره میتپه ! بیشتر لمس کردمو متوجه شدم که گویا دستم دقیقا زیر قلب بیمار قرار گرفته بود. احساس ضعف عجیبی بهم دست داد.. نه اینکه تا حالا قلب ندیده باشم اینکه قلب یک نفر با فاصله ی یک پرده زیر دستم بتپه، چیزی بود که حالمو دگرگون کرده بود و منشا این دگرگونی به احتمال خیلی زیاد برمیگشت به ضعف جسمیم. اما به هرحال مجبور بودم خودمو جمع و جور کنم تا روی فرایند جراحی تمرکز کنم. از یه جایی به بعد چیزی که یادمه اینه که فقط داشتم بافت رو میکِشیدم کنار تا دید بهتری ایجاد بشه بین اون میزان از خون. یه جاهایی دیگه حقیقتا داشتم کم میاوردم و دیگه انرژی کشیدن بافت رو نداشتم اما باید همینجوری مداوم نگهمیداشتم و الا سوچور در جای اشتباهی زده میشد و فقط دم گرفته بودم یا علی... اینقدر فشار وارد کرده بودم که فردای روز عمل، جفت دستام تا آرنج با هر حرکت کوچیکی درد شدیدی می‌گرفت و حتی نمیتونستم انگشتامو درست خم و راست کنم. این جراحی تا ساعت ۴ صبح طول کشید. وقتی برگشتیم اتاق استراحت، اذان صبح رو گفته بودن. وضو گرفتم و نماز رو خوندم. یه کم دراز کشیدمو به خودم که اومدم ساعت ۶/۳۰ صبح با شنیدن صدای زنگ در اتاق عمل توی خواب بیدار شدم. یعنی داشتم خواب می‌دیدم که زنگ رو دارن میزنن و اومدن دنبال مریض اما کسی نمیره درو باز کنه که دیگه با چهارمین بار زنگ خوردن یهو به خودم اومدم و بیدار شدم فهمیدم بچه های صبح کار هستن.. دیگه بعدش هم نتونستم بخوابم.. اون روز رو خونه من کلا خواب بودم اصلا نمیتونستم بیدار شم. اصلا پاهام و دستام برای خودم نبود. نمی‌دونم ته این مسیر قراره چی باشه و به کجا برسم، اما اون لحظه ای که به لطف و عنایت و کمک های خدا داریم جون یک نفر رو از مرگ نجات میدیم، برام شیرین ترین لحظات این مسیره که نمیتونم ازش دل بکنم... بعد از جدا کردن کامل طحال وقتی دیدیم بازم توی شکم خون جمع میشه اما هرچی می‌گشتیم نمیتونستیم منشأ خونریزی رو پیدا کنیم، یا اصلا توی هر جراحی دیگه ای وقتی گره میفته و پیش نمیره، شروع میکنم به خوندن وجعلنا... معجزه می‌کنه ها... دمت گرم که بهمون اجازه میدی واسطه ی حفظ حیات باشیم.. مرگ و زندگی دست توعه.. مرگ و زندگی ما رو در مسیر خدمت الی الله قرار بده..
راشِدون
ادامه: جراحی شروع شد. همینکه شکم رو باز کردیم، یه مقدار خیلی خیلی زیادی خون و لخته (هماتوم) داشت می
. تو این حرفا رو با آرامش میخونی اما نمیدونی چه استرسی اون لحظات به ما وارد میشه برای اینکه با سرعت بالا و در عین دقت و تمرکز بتونیم از شرایط بحرانی عبور کنیم و مشکلی برای بیمار پیش نیاد... برای همه ی اونایی که مسیر تخصصشون، مسیر پر اضطرابیه دعا کنیم.. اضطراب های ما رو با مهارت، اطمینان و آرامشِ وجودی خودت جابجا کن قربونت برم..
امروز وسط عمل هرنی (فتق)، یهویی کوتر خورد به جایی که نباید میخورد و یه رگی پاره شد و خون بود که می‌جهید به بیرون و اگه سرمو سریع عقب نبرده بودم احتمالا توی چشم و صورتمم می‌رفت و دردسر میشد.. اینو که جمعش کردیم اما ممنونم که همیشه حواست هست.. روز ۱۸۴ ام..
یه کم شعر بخونیم لطیف شیم: عشق، رسواییِ محض است که حاشا نشود عاشقی با اگر و شاید و اما نشود! شرطِ اولْ قدم آن است که مجنون باشیم هر کسی دربه درِ خانه ی لیلا نشود! دیر اگر راه بیفتیم، به یوسُف نرسیم سرِ بازار که او منتظرِ ما نشود! لذتِ عشق به این حسِ بلاتکلیفیست لطفِ تو شاملم آیا بشود؟ یا نشود؟ من فقط روبه روی گنبد تو خم شده ام کمرم غیرِ درِ خانه ی تو تا نشود! هرقَدَر باشد اگر دورِ ضریحِ تو شلوغ من ندیدم که بیاید کسی و جا نشود :) بینِ زُوّار که باشم کَرَمت بیشتر است قطره هیچ است اگر وصل به دریا نشود :) مرده را زنده کُنَد خوابِ نسیمِ حرمت کارِ اعجازِ شما با دمِ عیسا نشود.. امن تر از حَرَمت نیست ، همان بهتر که کودکِ گمشده در صحن تو پیدا نشود بهتر از این؟ که کسی لحظه ی پابوسیِ تو نفسِ آخرِ خود را بکشد پا نشود.. :) دردهایم به تو نزدیک ترم کرده طبیب! حرفم این است که یک وقت مداوا نشود.. من دخیلِ دلِ خود را به تو طوری بستم که به این راحتی آقا گره اش وا نشود :) بارها حاجتی آورده ام و هر بارَش پاسخی آمده از سمت تو، اِلّا نشود... امتحان کرده ام این را حرمت، دیدم که هیچ چیزی قسمِ حضرت زهرا نشود... آخرَش بی برو برگرد مرا خواهی کشت عاشقی با اگر و شاید و اما نشود..... ❞محمد سولی