حرکت در مسیر مجاهدت، چه در جنگ سخت و چه در جنگ نیمه سخت و چه در جنگ نرم، بیداری می خواهد: بیداری روح، بیداری جان و بیداری فکر.
شهید عباس دانشگر
کتاب #راستی_دردهایم_کو؟
به شدت دنبال نوعی آرامشم. آرامشی عمیق که آدم از هیچ چیز نمی ترسه، خودش رو با هیچ کس مقایسه نمی کنه، نه آینده و نه گذشته بی قرارش نمی کنه، می دونه از زندگی چی می خواد و هدفش مشخصه، با هیچ کسی کاری نداره...
#راستی_دردهایم_کو
+منم همینطور دانشگر. منم همینطور.
آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم،
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم.
ما آمده بودیم که تا مرز رسیدن،
همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیریم.
ما را بکُش و مُثله کن و خوب بسوزان،
لایق که نبودیم در این جنگ بمیریم.
یک جرات پیدا شدن و شعر چکیدن،
بس بود که با آن غزل آهنگ بمیریم.
پای طلب و شوق رسیدن همه حرف است،
بد خاطره ای نیست اگر لنگ بمیریم.
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم،
شاید که خدا خواسته دل تنگ بمیریم.
فرصت بده ای روح جنون تا غزل بعد،
در غیرت ما نیست که از سنگ بمیریم.
هرگز نکنم شکوه و ناله نه گلایه،
الحق که در این دایره خونرنگ بمیریم...
#شهادت : آرزوی ما
راشِدون
#شور
آخر هیئت صحنهی قشنگی داره..
درحالیکه اشک توی چشمهاست،
اما با شروع شور مولا علی،
لبخند قشنگی روی لبها شکل میگیره
و مستی شروع میشه :)
عاشِقان را چه زیان گَر عَقلِ شان نَکُنَد مَدَد؟
دَر خِلافَت چه خِلَل گَر با عَلی نَوَّد عَقیل؟
مرحوم سِیفِ فَرغانی
بسم الله الرحمن الرحیم
سردار! شهادتت مبارک.
ما تو را به حاجی میشناختیم.
تو برای ما آن چهرهٔ ناشناس، آن صدای گرم بودی که در #مستند_۷۲_ساعت از آخرین پرواز حاجی میگفت، از آخرین ساعات مردی که داغش در فرودگاه بغداد، تا ابد روی پیشانی دل ما مهر شد.
ما حتی چهرهات را درستوحسابی ندیده بودیم. عکست کنار عکس سیدمحمد حجازی بود و ما نمیشناختیمت. ما از تو فقط یک اسم بلد بودیم: #سیدرضی
راستش ما آدممعمولیها حتی این را هم نمیدانستیم که این «سیدرضی» نام توست یا نام خانوادگیات؟ گفتم که! ما تو را به حاجی میشناختیم. تو برای ما، همرزم او بودی. تو میخندیدی و میگفتی: «حاجی اومد گفت سید تو هم دیگه پیر شدی! دیگه به درد نمیخوری! باید شهـید شی!» و میگفتی ما که از خدایمان است! میگفتی الهی آمین! میگفتی کاش بشود.
شد. امروز، شد.
امروز، در هشتادمین روز از نسلکـشی غـزه، در هشتادمین روز از سیاهترین روزگار معاصر ما، خدا حاجت تو را داد. امروز بالاخره اسم و فامیلت را درست فهمیدیم: #سید_رضی_موسوی
فقط وقتی فهمیدیم که یک «شـهید» هم قبل اسمت نشسته.
سیدجان!
حالا که سرت خلوت شده، حالا که از دنیا و مافیها خلاص شدهای، خوب گوش کن. بگذار پیش تو سفرهٔ دل وا کنیم. بگذار بگوییم هشتاد روز است عزادار سرزمین زیتونیم و هشتاد روز است داریم زخم زبان به گرده میکشیم که: «جـنگ بین دو تا کشور دیگهست! به ما چه؟» هشتاد روز است داریم تاول طعنه بر دل میترکانیم که: «کار به کار اســرائیل نداشته باشین! بذارین اسـرائیل و فلـسطین خودشون با هم کنار بیان!»
و امروز، خبر شـهادت تو، پتک حقیقت است که بر سر جهل خراب میشود:
مسئول پشتیبانی سپاه قــدس در منزل خودش در زینبیهٔ سوریه، هدف مـــوشک مستقیم اسـرائیل قرار گرفت.
اسـرائیل امروز یک فرماندهٔ ارشد نـظامی ایران را در خانهٔ خودش در سوریه، مستقیم تـرور کرد.
این حیوان وحشی افسارپارهکرده که خون بیستهزار فلـسطینی بیگناه را مکیده، حالا چنان هار شده که در دی، ماهی که تلخترین ماه سال ماست، سنگینترین داغمان را با داغی دگر، تازه کند. آه از این درد که جز به پاسخی هزاربرابر کوبندهتر اندکی التیام نخواهد یافت.
سیدجان
کاش خون پاک تو، چشم این جماعت هموارهخفته را بیدار کند. کاش بفهمند امروز اگر با مشت گرهکرده «مرگ بر اسـرائیل» نگوییم، خیال خام غاصبان این است که فردا در ایران حجله پشت حجله روشن کنیم.
کاش بفهمند همهچیزِ این دنیا به هم مربوط است؛ بهخصوص وقتی پای نبرد حق و باطل در میان است.
راستی! سیدجان! سلام ما را به حاجی برسان. بگو جای خالیاش خیلی درد میکند، خیلی، خیلی، خیلی.
پرستو علی عسگر نجاد