#آینه
هروقت خواستی طبق معمول رفتار کنی،
یادت بیار که
ایمان صرفا به نماز اول وقت و روزه و مسجد و هیئت و ... نیست.
اینا باید باشه ها
اما یادت بیار که
ایمان واقعی و کامل وقتیه که
علاوه بر اینکه خودمون از اون دین به امنیت و آرامش روحی-روانی-جسمی میرسیم،
اطرافیانمون هم از حضور ما و از ایمان ما احساس امنیت کنن و حالشون خوب بشه :)
#طرحنوشت
راشِدون
«مولای یا مولای! انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی؟.. #خدایا ما رو قوی کن #طرحنو
.
+پسره سمت راست صورت و گردنش و لباسای تنش کلا خونی بود. به لهجهش نمیخورد اینجایی باشه. از قیافش هم مشخص بود که نهایتا ۲۲، ۲۳ سالش باشه. سراسیمه اومد گفت میشه برام پانسمان کنین؟
گفتم دکتر دیده تو رو؟ کجا رفتی الان؟
گفت تریاژ گفته بیام اینجا.
گفتم برو تو اتاق عمل دراز بکش میام.
به همکارم سپردم به دکتر اطلاع بده و رفتم تو اتاق عمل.
گفتم چیشده؟
گفت تصادف کردم. با موتور.
صورتشو که میشستم متوجه شدم علاوه بر گردنش که بریده، سرش هم خونیه و شکسته.
گفت میشه کولرو خاموش کنین؟ خیلی سرده.
گفتم کولر که روشن نیست و هوا گرمه. اما تو چون خونریزی داشتی، فشارت افتاده و سردته. ولی پنکه رو خاموش میکنم که باد نخوره بهت.
گفتم چند سالته؟
گفت چند میخوره؟
گفتم تهش ۲۰!
گفت ۳۲ سالمه.
خیلی جدی گفتم دروغ میگی.
گفت شناسنامهم کرجه و الا بهت نشون میدادم.
گفت هزینهش چقدر میشه؟
گفتم نهایتا ۲۰۰, ۳۰۰ تومن.
گفت مطمئنین؟ بیشتر نمیشه؟
اگه بیشتر میشه بخیه نزن..
گفتم نمیشه که بخیه نزنم. زخمت بازه، عفونت میکنه.
وقتی داشتم زخمشو میشستم درد داشت.
گفت درد واسه مرده دیگه. راستی این خون روی شلوارم میره؟ شلوارمو خیلی دوسش داشتم.
گفتم آره لباساتو بذار توی یه تشت آب سرد با صابون بذار چند ساعت خیس بخوره.
بعدش با آب سرد و صابون بشوری میره.
گفت خب میدم به مامانم انجام بده. این کارا دیگه برا خانوماست.
گفتم خودتم میتونی انجام بدی. خوابگاهی نبودی مگه؟
گفت کارای منو دخترا انجام میدادن.
گفتم خونه داشتی اون موقع؟
گفت آره من چند ساله که خونه مجردی دارم و مستقل زندگی میکنم. خانواده چیه دیگه.
گفتم مگه کجا درس خوندی؟
گفت کرج.
گفتم پس همون شهر خودت بودی. بچه کجای کرج هستی حالا؟
گفت نزدیک حصارک..
گفتم خانوادت میدونن اومدی شمال؟
گفت نه.
بی حسی زدم براش و شروع کردم به بخیه.
عادت دارم اگه شرایط باشه، با مریض صحبت کنم و قصهشو بشنوم.
حس خوب و آرامشی هم میده بهشون این تعریف کردن و ذهنشون از دردشون دور میشه.
گفتم حالا واقعا چیشده؟
گفت همیشه میگن پرستار محرم بیماره دیگه. اینو راستش خودم با چاقو زدم.
گفتم چرا خب؟
گفت واسه کسی که دوسش دارم زدم.
گفتم چرا ؟
گفت دعوامون شده بود.
میگه باید بیای خواستگاریم. ولی بابام نمیذاره. واسه همین ۶ ساله که با بابام حرف نمیزنم.
گفتم دختره چند سالشه؟
گفت ۱۸ و راستشو بخوای منم متولد ۷۹ ام.
گفتم من که بهت گفتم نهایتا همین میخوره بهت.
گفتم دانشجوعه؟ چیکار میکنه؟
گفت از این مغازههای وسایل ولنتاین و اینا داره خودش.
گفتم کار خودت چیه؟
گفت تو کار شیشه و داروام.
گفتم چه دارویی؟
گفت هروئین!
گفتم دختره هم میدونه؟
گفت نه. تازه خودمم گل میکشم. گل نفسمه. شیما اگه بدونه میکشتم. خیلی دوسش دارم. جونم به جونش بنده. میخوام باهاش ازدواج کنم.
گفتم چرا یه شغل بهتر برا خودت دست و پا نمیکنی تا خودتو بهش ثابت کنی؟
گفت میخوام برم توی شرکت باباش کار کنم.
گفتم باباش چه شرکتی داره؟
گفت شرکت بسته بندی روغن زیتون و اینا.
البته ما خودمونم شرکت بسته بندی داریم.
ولی من با بابام مشکل دارم. بابام خودش قبلا تو کار هروئین بود. نذاشت من درس بخونم. تا سوم ابتدایی درس خوندم. یه کم پولاشو جمع کرد، یه شرکت زد که واسه خودش کار کنه و پول حلال در بیاره.
گفتم تو چرا راه اشتباه باباتو میری؟
گفت نه دیگه میخوام عوض بشم بخاطر شیما. خیلی دوسش دارم.
سه سال زندون بودم، موند پای من. واسه همینه که خیلی میخوامش.
گفتم اونم دیوونهست.
گفت اینجوری نگو ناراحت میشم.
گفتم چرا مگه دیوونه بودن بده؟
یه شعری خوند که یادم نیست..
+اورژانسه و داستاناش..
+ اولش که اومد داخل اسم و سنشو واسه داداشش گفت تا از بیمهش استفاده کنه..
#طرحنوشت
راشِدون
. +پسره سمت راست صورت و گردنش و لباسای تنش کلا خونی بود. به لهجهش نمیخورد اینجایی باشه. از قیافش ه
.
آخرش داشت میرفت گفت دمت گرم خیلی خوب بود. از این به بعد اگه کرجم زخمی شدم میام اینجا.
گفتم لازم نکرده. برو همون کرج.
گفت نه بابا کرج پدر آدمو در میارن!
خلاصه ساقی ماقی خواستین، آشنا دارم..
+ داشتم آخرین پانسمانشو میذاشتم بهش گفتم ببین خلاصه همه حرفا اینکه
این کارا فایده نداره و الکی به خودت آسیب نزن.
زندگی ساختنیه.
هیچکس نیست که همه چیز از اول براش ساخته شده باشه.
اگه اون دخترو دوسش داری،
مسائلتو حل کن..
+براش دعا میکنم و دو رکعت نماز میخونم راهشو پیدا کنه..
#طرحنوشت
آخرین صفحهی #کتاب «راستی دردهایم کو» رو هم خوندمو سرمو تکیه دادم به استیشن.
چشمامو بستم و گفتم
#خدایا
مرگ من چه شکلیه؟
اون لحظه مشغول چه کاریام؟
دارم به چی فکر میکنم؟
میشه در حال فکر به رشد و پیشرفت کشورم باشم؟
میشه در حالی باشه که دارم قدمی برای ارتقای جمهوری اسلامی ایران برمیدارم؟
میشه وقتی باشه که تونسته باشم الگوی خوبی رو توی حوزهی مدنظرم طراحی و تولید و کاربردی و منتشر کنم؟
میشه وقتی اتفاق میفته، از مسیری که اومدم راضی باشم؟
اگه تو بخوای، میشه..
تو خدایی..
بزرگتر و قادرتر از تو نیست.
کافیه بگی کُن، فیکون میشه..
بخواه برام..
#طرحنوشت
راشِدون
این کلیپ رو حتما ببینید و چند دقیقهای حال خوب بگیرید... محفل مدح مولا علی و از این گفته میشه که ا
21.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همون کلیپ مدنظر که پر از حال خوبه :)
+ معاملهی پر سودیه، معامله با علی...
علی جان!
تو برام دعا کن..
18.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این یه تیکه رو ببینید و بشنوید و حظ ببرید از تناسب فرم و محتوا :)
به به....