eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
-🌱- رایحہ‌ے حجابٺ، اگر چہ دل از اهل خیابان نمے برد اما بدجور خدا را عاشق مے ڪند... 😌- اݪݪَّهمَّ صَݪِّ عَݪَے مُحمَّــــدٍ وآݪِ مُحَمَّد وَ؏َجِّݪ فَࢪَجَهُم🌸 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🦋✨🕊‌•• بہش‌گفتم: «توے‌راهـ‌ڪهـ‌بر‌میگردے،🚶🏻 یهـ‌خوردهـ‌ڪاهو‌🥬و‌سبزے🥦بخر.» گفت: «من‌سرم‌خیلےشلوغهـ،میترسم‌یادم برهـ‌🙁 روے‌یهـ‌تیڪهـ‌ڪاغذ‌📄هر‌چےمے‌خواهے بنویس‌✍بهم‌بدهـ.» همون‌موقع‌داشت‌جیبش‌را‌خالے‌مےڪرد. یڪ‌دفتر‌چهـ‌یادداشت‌📒ویڪ‌خودڪار✏️ در آورد‌گذاشت‌زمین؛ برداشتمشان‌تا‌چیزهایـے‌ڪہ مےخواستم،برایش‌بنویسم، یڪ‌دفعہ‌بہم گفت: [ ننویسےها! ]😦 جاخوردم،🙄 نگاهش‌ڪهـ‌ڪردم،👀 بهـ‌نظرم‌عصبانے‌شدهـ‌بود!😠 گفتم: [ مگهـ‌چےشدهـ؟ ]🤭 گفت: [ اون‌خودڪارے‌ڪهـ‌دستتهـ،مال‌بیت المالهـ‌.] گفتم: «من‌ڪهـ‌نمے‌خوام‌ڪتاب‌بنویسم‌باهاش!🙁 دو-سهـ‌تاڪلمهـ‌ڪهـ‌بیش‌تر‌نیست.😕» گفت: «نهـ !!.»🤫 ♥️ 🥀 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
🦋🌱 ○منحصر به تو ترین آدم روی زمین؛منم...○ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
6.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
+دیدۍ؟؟ ؛ این‌جانےکه‌داریم‌چقدر‌برایمان‌عزیز‌است یڪ‌ اینطور ترس به دل‌هـــا انداختہ ؛ تـــازه معلوم‌نیست‌حتما‌جانت‌رابگیرد! حالامیفهمۍسختےاز گذشتݧ‌را ؟ { ازعزیز‌ترین‌چیزۍڪه‌داشتند گذشتند! 🕊 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
❥••⊰⊹ساعتها بسرعت میگذره ، راحت از دستشون نده╰❥•⊹⊱•• °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
یڪ لیوان چاے و جرعـہ اے ڪتاب همین جهانم را آرام مے ڪند^-^ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
. . "نمیگہ‌برو‌؛میگہ‌بیا... پس‌بریم‌بہ‌ :) . ﴿يا‌أَيَّتُهَاالنَّفْسُ‌الْمُطْمَئِنَّةُارْجِعي‏‌إِلےرَبِّكِ﴾ . آن‌وقت‌کہ‌هم‌من خوشحالم‌و‌هم ؛🌱 راضِيَةً‌مَرْضِيَّةً♥️...•°‌』 . °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_80 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 مامان با پشت دست چنان محکم توی ده
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 "اَه عمه! وای نکنه متین و مادرش باشن؟ خاک تو سر بدشانسم کنن، من اگه شانس داشتم که اسمم رو شانس ا... می ذاشتن!" -ملیسا جان کجا موندی؟ همراه مائده دم در ایستادم. - بابا جان، مائده کجایی؟ متین که پشت سر داییش بود گفت: - اَه اَه، اگه می دونستم هنوز بیداری اصال نمی اومدم. با دیدن من جملش نیمه کاره موند و با تعجب به من نگاه کرد. - سالم. - سالم دخترم. مائده با لبخند گفت: - سالم بابا. معرفی می کنم، ملیسا جان دوستم. امشب برای شام با اجازه ی شما دعوتش کردم. پدرش بوسه ای روی سرش زد و گفت: - قربونت عزیزم کار خوبی کردی. شما تو این خونه سرور منید. بعدم رو به من گفت: - خوش اومدی دخترم. - ممنون. من با مادر متین هم روبوسی کردم و به متین فقط یه سالم دادم که اونم با صدای آرومی جوابم رو داد. به دنبال مائده وارد آشپزخونه شدم. - بمیری مائده، چرا نگفتی پسر عمتم هست؟ - وا؟! خوب فکر نمی کردم واست مهم باشه. - مهم نیست ولی ... نمی دونستم چی بگم، برای همین بی خیال شدم.برو بشین پیش بقیه تا ازت پذیرایی کنم. - نه این جا راحتم. - وای ملیسا خجالت می کشی؟ - نخیرم. - وای دروغ نگو. سینی رو از دستش گرفتم و گفتم: - من و خجالت؟ بده اصال خودم می برم. -آفرین دختر شجاع! با سینی وارد پذیرایی شدم. پدر مائده با خنده گفت: - دخترم چرا شما؟ شما بفرمایید بشینید. مائده باز تنبل بازی درآورد؟ مائده کنارم ایستاد و گفت: - نه بابا، خود ملیسا اصرار داشت سینی رو بیاره. محکم پاش رو لگد کردم و زیر لب گفتم: - خفه بمیر! "وای خدا، حاال بقیه مخصوصا متین فکر می کنن واسه چی من اصرار داشتم سینی رو بیارم. وای خدا االن متین فکر می کنه دارم از دیدنش ذوق مرگ می شم و می خوام جلب توجه کنم." برای همین سریع گفتم: - از بس مائده جان تعارف کرد اعصابم خرد شد، خواستم بهش نشون بدم که من اصال اهل رودربایستی نیستم. بعدم سینی رو ول دادم تو بغل مائده و گفتم: - بیا بگیر، خوبیم بهت نیومده. مائده غش کرد از خنده و گفت: - وای ملی، االن دقیقا مشخصه به خونم تشنه ای. - دقیقا. ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
┄┅═🤍═┅┄ از شنیده بـ ـود👇🏻|°• دنباݪ شھادت نـ ـ ـرو!🌩‌× بھش نمیرسے!..:)✊🏻* یہ کارے کن ؛..|🥥''' شھادٺ‌دنباݪ‌توباشه!✌️🏻|● ༆~🍃°┅💙✿💙┅°🍃~࿐ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |