eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
. |سنگ‌وگِل‌و‌گچ‌واشیـایی‌که صدای‌گریه‌ کُنِ حضرت‌ابا‌عبدالله‌الحسین را شنیده باشند میتوانند شفاعت کنند| 🖇فیض‌حضور | °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
༎☺️👌🏻• به کسی کینه نگیرید دل بی‌کینه قشنگ است به همه مهر بورزید به خدا مهر قشنگ است... ༆~🍃°┅💙✿💙┅°🍃~࿐ °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
دعا کنید شهید باشیم نه اینکه فقط شهید شویم اصلا شهید نباشیم شهید نمی‌شویم..:) °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_91 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 مائده خندید و گفت: - بله سرورم.
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹 _مذهبی🌹 💞💞 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 وای خدا، مائده عجب گیری بودا! حاالا چطوری دو درش کنم و برم براش کادو بخرم؟ به مهمونایی که حاالا نصف شده بودن و اکثرشون رفته بودن سر کار و زندگیشون نگاهی کردم. پیش مادر متین رفتم و خیلی آهسته براش گفتم می خوام یه جوری منو بفرسته بیرون که مائده شک نکنه. مادر متین هم با لبخند گفت: - عزیز دلم مشکلی نیست، فقط یه نیم ساعت صبر کن تا کار تقسیم سمنوها تموم بشه، بعد با متین برو که می خواد سمنوها رو ببره دم در خونه ها. هم ثواب می کنی، هم کارت رو انجام می دی. "اوه چه شود! من و متین اگه با هم بریم که سحر سکته رو زده." وقتی مامان متین جلوی همه بهم گفت: - ملیسا جون پاشو عزیزم، کمک متین برو تا سمنوها رو پخش کنید. از نگاه بقیه بی اختیار خجالت کشیدم. متین زودتر از من خودش رو جمع و جور کرد و گفت: - مامان مزاحم خانم احمدی نشید، من خودم تنها ... قبل از این که جملش تموم بشه، سهراب گفت: - منم می رم کمکش. "ایش، بمیرید همتون! حاالاهمه زرنگ شدن." مادر متین خیلی ریلکس گفت: - می خوام چندتا از سمنوها رو هم ملیسا بده به اقوامش. بدو عزیزم، دیر شد. در مقابل چشمای شوکه ی مائده و سحر و سهراب و متین خان، چادرم رو مرتب کردم و سرم رو پایین انداختم و با ناز گفتم: - چشم. "اِوا موش بخوردم، چه با حیام من!" سهراب کنه هم آخر نیومد و یه جوری بغ کرد که احساس کردم من زن عقدیشم و کار خالفی کردم. "ای بابا چه گیری افتادیم! خدا مادر مائده رو بیامرزه با این وقت زاییدنش و تولد دخترش. آخه االان وقتش بود؟ دقیقا توی مدت زمان قهر من و مامان بابام و سمنو پزون متین اینا؟ آخه چرا یه ذره آینده نگر نبوده؟" خود درگیری دارم من.متین سمنوهای دستش رو کنار بقیه ی سمنوها گذاشت و رفت توی ماشین نشست. "وا، من جلو بشینم یا عقب؟" اگه عقب بشینم که باسن مبارکم روی سمنوهای چیده شده روی صندلی عقب می سوزه و اگه جلو بشینم متین پیش خودش فکر می کنه خبریه. متین به من که مستاصل نگاهش می کردم، نگاهی انداخت و یکم خم شد و در جلو رو برام باز کرد. "این جنتلمن بازیاش منو کشته. اصلا از جاش تکون نخورد. حاالا می مرد می اومد پایین در رو برام باز می کرد و می گفت بفرمایید؟ هی هی، ما از اولم شانس نداشتیم." نشستم و در رو یه کم محکم بستم. متین بی هیچ حرفی راه افتاد و بعدم دکمه ی پخش رو زد. "دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد، خدا داند شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی پناهی ندارد، خدا داند منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشانم به جز این اشک سوزان، دل ناامیدم گواهی ندارد، خدا داند" کار پخش سمنوها رو متین بدون این که اجازه بده من حتی از ماشین پیاده بشم انجام داد. سوار ماشین که شد گفت: - خب، اینم از آخریش. حاالا شما آدرس رو بدین تا این چهارتا رو هم برسونیم. اول در خونه یلدا رفتم که بیچاره با دیدن من همراه با متین سنکپ کرد، اونم با دیدن چادری که روی سرم بود. شقایق هم اصال نذاشتم متین رو ببینه و خودم رفتم دم در آپارتمانشون و سمنو رو دادم. کوروش هم که خودش اومد سر کوچشون، با قیافه ی داغون سمنو رو گرفت و رفت. در یه تصمیم آنی به متین آدرس خونه رو دادم. مطمئنا تو این ساعت روز نه بابا بود و نه مامان. متین دم در خونه نگه داشت و من تعارفش کردم، اما اون بدون این که نگاهم کنه محترمانه گفت منتظرم می مونه و من سمنو رو برداشتم و سریع رفتم تو خونه. سوسن با دیدنم تقریبا بال درآورد و به سمتم اومد و محکم بغلم کرد. بهش گفتم نمی خوام کسی بدونه من سمنو آوردم و سوسن هم فقط قربون صدقم رفت که چقدر چادر بهم میاد. سریع رفتم تو اتاقم و از تو چمدون سوغاتی های مامان، پارچه ی لیمویی رنگ خوشگلی که از کیش برام آورده بود رو بیرون کشیدم و سریع کادوش کردم واسه تولد مائده، چون واقعا حوصله ی خرید نداشتم. یکی دو دست لباس با حجابم انداختم تو یکی از کوله هام و سریع جیم زدم. خوشبختانه هنوز مامان اینا نیومده بودن که از سوسن خداحافظی کردم و اومدم بیرون. متین ماشین رو اون طرف تر پارک کرده بود. هنوز دو قدم دیگه تا ماشین داشتم که صدای "ملیسا" گفتن آرشام متوقفم کرد. "وای خدا، این رو کجای دلم بذارم؟" با نفرت برگشتم و نگاهش کردم. سریع خودش رو به من رسوند. یه دور دورم تابید و آروم دست زد و گفت: ... رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
او را خودِ حسین گرفته‌ست در بغل «قاسم» رسیده است به احلی من العسل °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
| وَ نَفَخْتُ‌ فِيهِ‌ مِن‌ رُّوحِی.🌙. . به احترامِ روحِ خدا که در درونت وجود داره گناه نکن..:) . سوره‌صاد.آیه72 . °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei | .
اگربسویت این چنـین دویده ام به عشق عاشقم نه بر وصال تو به ظلمت شبان بی فـــروغ من خیال عشق خوشتر از خیال تو ‌‌ فروغ فرخزاد °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
خدایا...🤲 ݐࢪۆاز ࢪابھ ما بياموز🚶 ټامࢪغ دست آمۅز نشۅےم ️😣 ۅاز نوࢪخۅيش⭐️ آټش🔥 دࢪمابیفࢪوز... تآدࢪسࢪمآے بـےخبࢪے نمآنےم😰 خۅݩ شھیداݩ ࢪآدࢪتݩ ماجاࢪے گࢪداݩ💔 تابھ ماندݩ خۅنڪنیم 🥀 دست آݩ شھیداݩ ࢪآ بࢪپیڪࢪماݩ آۅیز💫☺ تامشت خۅنےنشاݩ ࢪآبࢪافࢪاشتھ دآࢪےم👊♥️ خدايا...🤲 ݘشمے عطا ڪݩ 👀 ټا داماݩے جزتۅ نگیࢪد😍 پايـ ے عطا ڪݩ👣 ڪھ جز راھ تۅ نࢪۅد🚶‍♂ جاݩے عطاڪݩ 💝 ڪھ بࢪاے تۅ بࢪۅد💖 ❤️ 🥀 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموخته‌ام که خدا عشق است و عشق تنها خداست... آموخته‌ام که وقتی ناامید می‌شوم، خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار می‌کشد تا دوباره به رحمت او امیدوار شوم... آموخته‌ام اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم، خدا برایم بهترش را در نظر گرفته است... آموخته‌ام که زندگی دشوار است ولی من از او سخت‌ترم … °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
✨ دادم ﺗﻮ ﺭﺍ ‎ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﻧﺦ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺖ؛ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻟﺖ ﺑﺴﻮﺯﺩ ﻭ ﯾﮏ ‎ ﺩﻫﯽ...🥺 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
. از شنیده‌بود دنبـال شهادت نرو که اگه دنبـالش بری بهش نمی‌رسی ... یه کـاری کن شهادت دنبال تو باشه آه‍ | 🕊 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
وَ كَم مِن ضالٍّ رأى قُبَّةَ الحُسينِ(ع) فاهتَدى.. و چه بسیار گمراهانی که با دیدن گنبد حسین(ع) هدایت شدند.. 💔 °√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |