eitaa logo
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
3.7هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
8.4هزار ویدیو
55 فایل
℘مطالب انگیزشۍ و مذهبۍ🌸🌊 ℘ یھ ڪانال حال خوب ڪن ࢪنگی☺️🍓 °√•|⚘ 🌱 تبلیغات: @salam_tab
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هوای مهدی فاطمه(س)راداشته باشید خـــــیلی تــنهاســـت........ 😔😔😔 دمتون حیدری... شبتون مهدوی... یاعـــلی✋ 🌹 °√•|⚘ @SheYdayi_Roman⚘|°√•
💕🍃 مگر نه هیمه ی عشقم ؟ مرا بسوزانید ولی در آتش آن چشمها بسوزانید... -مرا در آتش عشقی که بر دل و جانم شرر فکنده ، برای خدا ، بسوزانید °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_35 ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کر
💠🔅💠🔅💠 ❣️ 💠 صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می رفت و دور بازوی بریده اش را چنگ می زد و لبش را می گزید. هر چه مُسکن خورده بود بی فایده بود. توی آن گیرودار به من هم امر می کرد که از تخت پایین نیایم و حصر استراحت مطلق را نشکنم😔 بی توجه به حکم جدی اش بلند شدم و لباس پوشیدم و به صالح کمک کردم لباسش را عوض کند که او را به بیمارستان برسانم. هر چه امر کرد و دستور داد گوش ندادم. اتومبیل را از حیاط بیرون زدم و او را به اولین بیمارستان رساندم. توی اورژانس پانسمان را عوض کردند و آمپول مُسکن قوی تزریق کردند شاید دردش آرام شود😔 وقتی پانسمان را عوض کردند خیلی اصرار داشت که از اتاق بیرون بروم اما مصرانه ماندم و صالح را تنها نگذاشتم. وقتی پیراهنش را درآورد و جای خالی بازوی بریده اش و زخم های تازه ی بازویش به قلب رنجور و فشرده ام دهان کجی کرد، تحمل دیدنش آنقدر سخت و جانفرسا بود که کمرم خم شد و دستم را به لبه ی تخت صالح گرفتم. صالح با دستش زیر بازویم را گرفت و مرا کنار خودش نشاند. ــ من که گفتم برو بیرون خانومی😔 ــ نه چیزی نیست صالح جان😔 کمی سرگیجه دارم تو نگران نباش😢 زخمش هنوز تازه بود و از گوشه و کنار زخم باز شده اش چیزی شبیه به خونآبه می آمد. دلم ریش می شد وقتی آن صحنه را می دیدم...😭 "خدایا شکرت" بی صدا وارد منزل شدیم و به اتاقمان رفتیم. چیزی به اذان صبح نمانده بود و صالح قصد نماز داشت اما... نمی دانست بایک دست چگونه باید وضو بگیرد😔😭 سعی کردم آرام از اتاق بیرون بروم. هنوز دوساعت نشده بود که خوابش برده بود. قرار بود دوستانش به دیدنش بیایند. صبحانه را آماده کردم. سعی داشتم در سکوت، خانه رامرتب و تمیز کنم. سلما هم نبود. صحنه ی دلخراش زخم دست صالح که به یادم می آمد تنم می لرزید. نفهمیدم چه شد که استکان چایی از دستم افتاد و هزار تکه شد😖 صالح سراسیمه از اتاق بیرون آمد و نفس زنان گفت: ــ چی شده؟😳 ــ الهی بمیرم بیدارت کردم؟؟!!😔 ــ اصلا تو چرا از جات بلند شدی؟ می خوای منو سکته بدی؟😡 باز هم صدایش را بلند کرده بود. ــ چیزی نیست صالح جان. برو استراحت کن الان جمعش می کنم. دستم را گرفت و با احتیاط مرا از روی خُرده شیشه ها عبور داد و راهی اتاقم کرد. حرکاتش را با حالتی عصبی انجام می داد. "فایده ای نداره... باید بهش بگم😔" ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
‍_دلبرانه‍🌹🍃 با "چادر و چفیه" چه مراعات نظیری🌹 احسنت بگویید "عجب زوج بصیری"😌 😊👏👏 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
❤️🍃 یعنـے تو دل شب آروم زمزمه ڪنـے "الهــے العفــو"...💚 عشق یعنے چشماتو ببندے و به "امام زمانت" فڪر ڪنـے...💙 عشق یعنے شب ڪه همه خوابن تو آروم سر سجاده "اشڪ" بریزے...💔 عشق یعنے اعتراف ڪنے "خدایا چقدر ازت دورم" منو بڪش سمت خودت💛 عشق یعنے یه خیابون به اسم "بین الحرمین "🕌 عشق یعنے "حسرت یه زیارت عاشقانه"...💕 عشق یعنے "مزار یه شهید ڱمنام".💔 عشق یعنے "جزیره ے مجنون"..🥀 عشق یعنے"آرزوے شهادتــــــ"....🕊 🌺 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃 مصرعٓے از قلـبـ❤️ـ منـ با مصرعے از قلبـ شاہ بیتۍ مےشـود دَر دفـتـ📖ـر دیوانـ عشقـْ 🎈 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
💠🔅💠🔅💠 ❣️ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_36 صالح درد داشت و خوابش نمیبرد. طول اتاق را راه می رفت
💠🔅💠🔅💠 ❣ 💠 ــ همین حالا دراز بکش😡 از جات تکون بخوری بامن طرفی☝️🏻😒 لبه تخت نشستم. ــ گفتم دراز بکش😡 کلافه نگاهش کردم و گفتم: ــ یه لحظه بشین. کارت دارم. اینقدر هم صداتو برای مهدیه بالا نبر.😔 لحظه ای سکوت کرد و آرام کنارم نشست. نمی دانستم چگونه باید به اوبگویم در نبودش و در کنار تحمل این مشکل، چه زجری کشیده ام و حالا طفلم کجاست😭 ــ نمی خوای حرفتو بزنی؟ اشکم سرازیر شده بود و سرم را نمی توانستم بالا بگیرم. صالح هم کلافه بود. ــ مهدیه جان... خب ببخشید نخواستم سرت داد بزنم. خودت هم مقصری. رعایت نمی کنی. مگه استراحت نیستی؟ خب دختر خوب، بچه که نیستی لج نکن و دستور دکترت رو انجام بده. حالا اشکاتو پاک کن عزیزم. منو ببخش. قول میدم از این به بعد بهتر خودمو کنترل کنم. ــ صالح...😔 ــ جونم خانومم؟! ــ اون روز که عمل داشتی... ــ خب ــ اون روز... منم... بیمارستان بودم. همه رفته بودن تشیع اون شهیدی که آوردن من تنها تو خونه بودم. اون آقای مسئولتون تماس گرفت و گفت تو رو آوردن اینجا😔 و بقیه ی ماجرا را ریز به ریز برایش تعریف کردم. شانه هایم می لرزید و دستم را روی صورتم گذاشته بودم و بی وقفه گریه می کردم. انگار غم و فشار وارده به قلبم را یک جا می خواستم سبک کنم. ــ خیلی سخت بود صالح جان. تو اونجا روی تخت با یه دست بریده... منم این طرف روی تخت بی حال و تنها... فقط خدا می دونه چه زجری کشیدم و چه مصیبتی رو تنهایی تحمل کردم. خجالت می کشیدم بیام پیشت وگرنه دل تو دلم نبود صالحم رو ببینم😭 می گفتم خدایا اگه حال بچه رو بپرسه چه جوابی بهش بدم؟😭 کاش می دونستی چی کشیدم صالح😭😭😭😭 دستش را حصار شانه های لرزانم کرد و مرا به آغوشش فشرد. صورتش خیس از اشک بود و لبش بسته به مهر سکوت. پیشانی ام رابوسید و آرام گفت: ــ فقط حلالم کن مهدیه... تو رو به جان حضرت زینب حلالم کن خانوم.😭 تاچند روز کم حرف بود و آرام. نگرانش بودم اما می دانستم با صبر و توکلش این بحران را هم راحت از زندگی اش عبور می دهد. ــ مهدیه... ــ جانم صالح جان؟ چیزی لازم داری؟ ــ نه عزیزم. حاضر شو بریم امامزاده... ... رفتن به پارت اول👇👇👇👇 https://eitaa.com/SheYdaii_Roman/17 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
🍃🌺🍃 الهی من همانم بی پناهم.... بجز الطافتان راهی ندارم ! الهی گاه گاهی یک نگاهی .... به این عبده ذلیلت،"کن عطائی" الهی من حقیرم،ناتوانم.... تویی سرور به این عالم،"خدایی " الهی تو رئوفی ، مهربانی .... کریمی و رحیمی ، "باصفائی " الهی ماندگاری ، نازنینی.. تو پوشاننده هر عیب مائی! الهی آمدم دستم بگیری.... نیازم را ببین یا ربّ،"الهی شب تون خوش💚🍃 °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |
💚 👈تـــو همانے ڪه دلم❤️ لڪ زده لبخندش را😊 او ڪہ هرگز نتوان یافت همانندش را🍃 ❣شهید آقا محمــد رضــا دهقان❣ °√•|⚘ @SheYdaii_Roman |