رسمـِ شیـــدایـے پروفایل استوری بیو عاشقانه مذهبی عشق رمانstory prof roman
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🌹#رمان _مذهبی🌹 💞#بچه_مثبت💞 #قسمت_90 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 بمیری ملی! - چیه بابا؟ پهلوم رو
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌹#رمان _مذهبی🌹
💞#بچه_مثبت💞
#قسمت_91
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
مائده خندید و گفت:
- بله سرورم.
- می دونی خیلی راحت خودت رو می زنی به کوچه ی علی چپ؟
- بی خیال ملی. همیشه نمیشه دنبال دلیل بود، گاهی وقتا باید بی خیال شد.
اتاق متین بیشتر شبیه نمایشگاه آثار هنری بود. همه جای دیوارها پر بود از سیاه قلم و خطاطی، واقعا که محشر بود.
روی میزش هم پر بود از قاب های کوچک عکس های خانوادگیش که از وقتی نی نی بود تا الان، مرتب چیده شده بود.
بیشتر عکسا متین و باباش بودن و لبخندش، حتی از توی عکسم می شد آرامش لبخند و نگاهش رو فهمید. کنار
دیوار رفتم و این بار با دقت بیشتری تک تک نقاشی ها و خطاطی هاش رو نگاه کردم.
رو به روی یکی از نقاشیاش که یه دختر رو به دریا نشسته بود و باد موهاش رو به عقب فرستاده بود، ایستادم. دخترک
پشتش به تصویر بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. با این که صورتش معلوم نبود، اما می شد حس کرد که بغض کرده.
آهی کشیدم که مائده گفت:
- منم خیلی این نقاشیش رو دوست دارم.
به سمتش برگشتم، روی تخت نشسته بود و نگاهم می کرد.
ادامه داد:
- حتی یکی دو بار کش رفتم، اما متین با پس گردنی پسش گرفت.
حرفی نزدم و به سراغ بقیه ی نقاشی ها رفتم، اما همش تصویر دخترک و غمش جلوی چشمام بود.
اتاق متین تلفیقی از عصر قدیم و جدید بود. تمام روتختی ها و رومیزی هاش خاتم کاری بود، اما کامپیوتر و لپ تاپش
از بهترین مدلا بود.
- خود آقا متین کجا می خوابه؟
- اون بیدار می مونه.
- چرا دیگه؟
-باباش همیشه پای پاتیل می موند و تا اون جایی که می تونست قرآن رو از اولش می خوند. بعد از اون خدا بیامرز
متین این کار رو می کنه.
- خدا بیامرزدشون.اونقدر خسته بودم که بدون این که به مائده اجازه بدم رو تختی جدید رو روی تخت بندازه، تقریبا بیهوش شدم.
مائده صدام زد و گفت:
- زود باش پاشو ملیسا، همه سر سفره س صبحونن.
- وای مائده ولم کن، من که تازه دو ساعته خوابیدم.
- پاشو عزیزم. سمنو و حلیم، پاشو دیگه.
- نمی خوام، خوابم میاد.
- ملیسا متین می خواد لباساش رو عوض کنه.
- خب عوض کنه. به من چه؟ مگه من مامانشم؟
- ملیسا خانوم جهت یادآوریتون، شما الان تو اتاق متین خوابیدید و کمد لباساشم این جاست.
به زور بلند شدم و گفتم:
- باشه بابا، خفم کردی، پا شدم.
- به سلام ملیسا خانوم، صبحتون بخیر.
به سمت سرویس بهداشتی گوشه اتاق رفتم و گفتم:
- ولم کن مائده، شدید خوابم میاد.
- اوه، خوبه یه سلام کردم، کاریت نداشتم.
با زدن آب سرد به صورتم، سر حال اومدم.
مائده دست به سینه منتظرم نشسته بود.
- معلومه دو ساعته تو اون دستشویی چی کار می کنی؟
لبخند خبیثانه ای زدم و گفتم:
- از اول تا آخرش برات بگم؟
اومد یکی زد تو سرم و گفت:
- الزم نکرده، بدو بی ادب
#ادامه_دارد...
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/Rasme_SheYdaei/1588
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#سخنان_رهبری 💫
حضرت آقا فرمودند:
اگر چنانچه از سیم خاردار میخواهی رد بشوی، اوّل باید از سیم خاردار نفْست عبور کنی.
وقتی گرفتار خودمان هستیم، نمیتوانیم کاری انجام بدهیم؛ این را آنها به ما یاد دادند.
و آنها چه سبک بال از سیم خار دار تن رهیدند...
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
تویی که دردِ جهان را یگانه درمانی
استاد #هوشنگ_ابتهاج
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
پروفایل
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
♡
الجلال والجمال...
نافذة في العاصمة المقدسة تطل على القبة الذهبية
[ قدس زیبا🇵🇸 ]
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
••🌸••
•از آنخوشم
•ڪھ شدم نوڪرسراے حسین
•منم غلام ڪسےڪھ
•بود گداےحسین...
「 اربابھ خـوبم 」
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
.
چه غریبانه دلـم
میل تـو دارد
ایـن ظهر
#صلیاللهعلیكیـااباعبدالله🖐🏻
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
Sometimes, god closes all the doors and locks all the windows. during those times it’s nice to think that maybe there is a storm outside and he wants to save you.
گاهی اوقات، خدا همه درها را می بندد و همه پنجره ها را قفل می کند در آن اوضاع و احوال، خوب است فکر کنید طوفانی بیرون برپاست و او می خواهد شما را نجات دهد.
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |
خدایا سینه ام را گشایش فرما
و کارم را برایم آسان گردان...
#STORY TI〽️E
°√•|⚘ @Rasme_SheYdaei |